عاشقانه هاي پاك- Pure Love discussion
جملات عاشقانه
>
...عاشقانه ها
date
newest »
newest »
اگر همه اون چیزی رو که تو سرمه بگم
ده جلد کتاب می شه
اما اگر اون چیزی که تو دلمه بگم
دو کلمه است
**دوستت دارم**
ده جلد کتاب می شه
اما اگر اون چیزی که تو دلمه بگم
دو کلمه است
**دوستت دارم**
"مجنون ِ لیلی"
کنار سیب و رازقی
نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی
بی خبر از دلبستگی
ابر شدم، صدا شدی
شاه شدم، گدا شدی
شعر شدم، قلم شدی
عشق شدم، تو غم شدی
کنار هر ستاره ای
نشسته ابر پاره ای
من از تبار سادگی
بی خبر از دلدادگی
ماه شدم، ابر شدی
اشک شدم، صبر شدی
برف شدم، آب شدی
قصه شدم، خواب شدي
لیلای من، دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم، مجنون تو
گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیره تو دلت
کنار سیب و رازقی
نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی
بی خبر از دلبستگی
ابر شدم، صدا شدی
شاه شدم، گدا شدی
شعر شدم، قلم شدی
عشق شدم، تو غم شدی
کنار هر ستاره ای
نشسته ابر پاره ای
من از تبار سادگی
بی خبر از دلدادگی
ماه شدم، ابر شدی
اشک شدم، صبر شدی
برف شدم، آب شدی
قصه شدم، خواب شدي
لیلای من، دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم، مجنون تو
گمگشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت
آروم بگیره تو دلت
با این اجاره خونه های گرون و سرسام آور
یه اتاق کنج دلت بخوام باید چقدر بدم؟؟؟
یه اتاق کنج دلت بخوام باید چقدر بدم؟؟؟
درهای زندگی بسته نیست ، همچنان که ماه هیچگاه به خواب فرو نمی رود . همچنان که چشمهای من از روزهای سپید و نرم ازل تا کنون پیوسته شاعر بوده اند. همچنان که نفس تو از عشق اغاز می شود و به گلی در تپه های بهشت می رسد. درهای زندگی همیشه باز است ، همچنان که آرزوها همیشه بیدارند ، همچنان که آفتاب هر روز از چشمان تو آغاز می شود.
پنجرۀ قلبت را باز بگذار ! عطری زیبا می خواهد به دیدار تو بیاید . دفترچۀ خاطراتت را باز کن و سطرهای سبز دیرینه را بخوان ! حتما مرا در آخرین سطر خواهی دید .
اگر همۀ دفترهای جهان هم مال من باشند ، نمی توانم تمام حرفهایم را برایت بنویسم . اگر همۀ روزها هم مال من باشند ، اگر همۀ شبها را درکاسۀ من بریزند ، اگر همۀ درختان به خاطر من مداد باشند ، باز هم نمی توانم گوشه ای از عشقم به تو را بنویسم .
درهای زندگی بسته نیست ؛ چون چشمهای تو هنوز با من حرف می زنند و من می توانم بهترین غزلهای مولانا را در آنجا بخوانم .
دلم در سینه تو می تپد و حرفهایت از دهان من بیرون می آید . من بی تو یک قطره اشک نارسم .
اکنون عقربه های ساعتم به سوی صبح می دوند . من بر لبه کرۀ زمین ایستاده ام تا اولین نفری باشم که تو را در آغوش می گیرد .
درهای زندگی بسته نیست ؛ چون من هنوز هم به عشق تو چشم هایم را به روی زندگی باز می کنم
(unknown)
دفتر خاطراتت را باز كن، سطر هاي سرد و برهنه را بخوان،
حتماً مرا درآخرين سطر خواهي يافت كه به همراه كبوتر ها به تو خيره ام.
مرا در ساقة يك شبدر گمنام و در ريشه هاي يك گندم مهربان بخوان.
من در بالهاي يك سينه سرخ خانه دارم.
من هر روز به هوا و آبهايي كه در زير پاي تو ميگذرند، سلام ميفرستم.
من سالها پيش از آنكه زمين با خورشيد دوست شود، با تو دوست بوده ام.
درهاي زندگي بسته نيست؛
چون تو هر روز
گلهاي آفتابگردان را به احوالپرسي من مي فرستي
حتماً مرا درآخرين سطر خواهي يافت كه به همراه كبوتر ها به تو خيره ام.
مرا در ساقة يك شبدر گمنام و در ريشه هاي يك گندم مهربان بخوان.
من در بالهاي يك سينه سرخ خانه دارم.
من هر روز به هوا و آبهايي كه در زير پاي تو ميگذرند، سلام ميفرستم.
من سالها پيش از آنكه زمين با خورشيد دوست شود، با تو دوست بوده ام.
درهاي زندگي بسته نيست؛
چون تو هر روز
گلهاي آفتابگردان را به احوالپرسي من مي فرستي
از تمام رمز و راز های عاشقی جز همین سه حرف ساده ی میان تهی
چیز دیگری سرم نم شود
من سرم نمی شود
ولی دلم که کیشود
دو چشم خسته اش از اشك تر بود
ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد
مگر اين نغمه ها در او اثر داشت ؟
چرا دل را به خاكستر نشانيد؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم
كه شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چو ديدم
كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق
تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع
كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد
كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر
چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
مرا گويد مخوان شعر غم انگيز
كه حسرت عقده گردد در گلويم!
خدا را ، با كه گويم كاين ستمگر
غمم را هم نمي خواهد بگويم!
فریدون مشیری
ز روي دفترم چون ديده بر داشت
غمي روي نگاهش رنگ مي باخت
حديثي تلخ در آن يك نظر داشت
مرا حيران از اين نازكدلي كرد
مگر اين نغمه ها در او اثر داشت ؟
چرا دل را به خاكستر نشانيد؟
اگر از سوز پنهانش خبر داشت
نخستين بار خود آمد به سويم
كه شوقي در دل و شوري به سر داشت
سپردم دل به دست او چو ديدم
كه غير از دلبري چندين هنر داشت
دل زيباپرست من ز معشوق
تمناي نگاهي مختصر داشت
نگاهش آسماني بود و افسوس
كه در سينه دلي بيدادگر داشت!
پر پروانه اي را سوخت اين شمع
كه جانان را ز جان محبوب تر داشت
به پايش شاعري افتاد و جان داد
كه آفاق هنر را زير پر داشت
نمي داند دل پر درد شاعر
چه آتش ها به جان زين رهگذر داشت
مرا گويد مخوان شعر غم انگيز
كه حسرت عقده گردد در گلويم!
خدا را ، با كه گويم كاين ستمگر
غمم را هم نمي خواهد بگويم!
فریدون مشیری
من به بی سامانیباد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
حمید مصدق




یاد ِ تو ٬ چون سکه ای سیمین ٬ رها بر آب ِ این دریاست.
خاطر ِ دریا ٬ پریشان است
سینه ء دریا پر از تشویش توفان است.
دست ِ من در موج و چشمم سوی ساحل هاست
قلب ِ من منزلگه ِ دلهاست.
نه بر این دریا ٬ سکونی
نه به ساحل ها چراغ ِ رهنمونی
کی برآید از افق ٬ شمع ِ بلند ِ آفتابم ؟
تا درنگ آرم دمی ٬
تا بیاسایم کمی ٬
تا در این امواج ٬ یادی ٬ یادگاری را ٬ بیابم !
ای دریغا....
سر به سر ٬ موج است و گرداب است یا غرقاب
سکه ء سیمین فروتر می رود در آب!