اوریانا فالاچی discussion

15 views
بخشي از مصاحبه اوریانا فالاچی با محمدرضا شاه - قسمت اول

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Peyman (new)

Peyman (peymanoa) | 14 comments Mod
اوریانا فالاچی: هنوز یک لبخند در صورت شما از یک شهاب در آسمان نایاب‌تر است. آیا شما هیچ‌وقت می‌خندید اعلیحضرتا؟

محمدرضا پهلوی: فقط وقتی که موضوع خنده‌داری اتفاق بیفتد. اما این موضوع باید خیلی خنده‌دار باشد که غالبا اتفاق نمی‌افتد. نه، من از آن آدم‌هایی نیستم که به هر موضوع احمقانه‌ای بخندم. اما شما باید درک کنید که زندگانی من همیشه یک زندگانی سخت و دشوار و خسته‌آور بوده است. فقط دوازده سال اول سلطنت مرا تصور کنید که مجبور بودم چکار کنم و تازه من به رنج‌های شخصی خودم کاری ندارم، من به رنج‌هایم در نقش یک شاه اشاره می‌کنم. البته من نمی‌توانم خودم را از شاه جدا کنم. پیش از مثل یک «مرد» بودن، من یک شاهم. شاهی که سرنوشتش با تمام رساندن ماموریتش است. بقیه اهمیتی ندارد.

فالاچی: خدای من، این باید شما را بسیار آزار دهد! منظورم اینست که بودن در نقش یک شاه به جای یک انسان شما را تنها و بی‌کس می‌کند.
محمدرضا پهلوی : من این مساله را نفی نمی کنم که بی‌کس هستم. یک شاه وقتی برای کارهایی که انجام می‌دهد و چیزهایی که می‌گوید مجبور است که به کسی اعتماد نکند، به ناچار تنها خواهد شد. ولی من کاملا تنها نیستم، چون من به وسیله نیروی دیگری همراهی می‌شوم که دیگران آن را حس نمی‌کنند. همان نیروی مرموز در من و من همچنین پیام‌هایی نیز دریافت می‌کنم. پیام‌های مذهبی و من خیلی خیلی مذهبی هستم و من به خدا ایمان دارم و همیشه هم گفته‌ام که اگر خدا نبود، ما مجبور بودیم که اور خلق می‌کردیم! آه من واقعا برای بیچاره‌هایی که به خدا ایمان ندارند، متاسفم. شما نمی‌توانید بدون خدا زندگی کنید. من با خدا از زمانی که خدا آن رویاها را به من داد...

فالاچی: رویا؟ اعلیحضرتا؟
پهلوی: آری رویاها!
فالاچی: از چه، از کجا؟
پهلوی: از امامان. آه من متاسفم که شما درباره آن چیزی نمی‌دانید. هر کس می‌داند که من رویاهایی داشته‌ام. من حتا آن را در «اتوبیوگرافی» خود نوشته‌ام. وقتی بچه بودم دو تا رویا داشتم. دیگری زمانی که شش ساله بودم. اولین بار من اماممان علی را دیدم. «علی» که طبق مذهب ما، غایب شد تا روزی برگردد تا دنیا را نجات دهد!؟؟ یک پیش‌آمدی برای من اتفاق افتاد. از روی سنگی زمین خوردم و او نجاتم داد. او خودش را بین من و سنگ قرار داد. من می‌دانم، برای اینکه من او را دیدم. شخصی که با من بود او را ندید و هیچ‌کس دیگر هم او را ندید به جز من، برای اینکه... آه، من می‌ترسم که شما حرف‌های مرا نفهمید.
فالاچی: و حقیقتا هم نمی فهمم اعلیحضرتا! من حرف‌های شما را اصلا نمی‌فهمم. ما شروع بسیار خوبی داشتیم و حالا... این موضوع رویاها... این برای من روشن نیست، همین.
پهلوی: برای اینکه شما ایمان ندارید. شما به خدا ایمان ندارید، شما به من هم ایمان ندارید. خیلی از مردم به آن عقیده ندارند. حتا پدرم هم آن را قبول نداشت. او هیچ‌وقت آن را قبول نکرد. او همیشه در این مورد می‌خندید. به هر حال خیلی از مردم - اگرچه محترمانه – از من سوال می‌کردند که آیا مطمئن هستم که آنها وهم و خیال نبوده است. جواب من خیر است. خیر، برای اینکه من به خدا ایمان دارم. به این حقیقت که من به وسیله خدا انتخاب شده که یک ماموریتی را به پایان برسانم. رویاهای من معجزه‌هایی بوده‌اند که کشور را نجات داده‌اند. دوران سلطنت من کشور را نجات بخشیده و این به خاطر این بوده که خداوند در کنارم بوده. مقصودم اینست که این عادلانه نیست که اعتبار تمام کارهایی را که برای ایران کرده‌ام به خودم نسبت دهم. در حقیقت می‌توانستم این کار را بکنم. ولی نخواستم. برای اینکه می‌دانستم که کس دیگری پشتیبان من است و او خدا بود و... منظورم را می‌فهمید؟
فالاچی: نه اعلیحضرتا! زیرا... خب، آیا شما این رویاها را فقط در ایام کودکی داشته‌اید، یا وقتی که بزرگ هم شدید برایتان روی داده؟
پهلوی: همان‌طور که قبلا گفتم فقط در زمان کودکی، هرگز آنها را در زمان دیگری نداشته‌ام، فقط خواب دیده‌ایم. با فاصله‌های یک یا دو سال یا حتا هر هفت هشت سال. برای مثال من یک مرتبه در ظرف پانزده سال دو خواب دیدم.


back to top