داستان كوتاه discussion

15 views

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Behzad, دیوونه (new)

Behzad Vahdati manesh (behzadium) | 1320 comments Mod
من هنوز گمم
و گاهی هم از صخره ای آویزان
و بعد از مردنم جمجمه ام را در دست میگیرم و به مرگ فکر میکنم
و در صحرای قیامت قدم میزنم و به فلسفه هایم فکر میکنم
میدانی؟ در قیامت گرگ ها مهربان ترند. آنها حتی ما را با خود به مهمانی میبرند.
من گرگی را میشناسم که نامش "سین" است
او حتی نمیدانم گرگ است
و ما را به مهمانی میبرد

من چشم میگذارم. تا ده میشمارم. چشم بر میدارم ، و دنبال خودم میگردم
من خودم را پیدا نمیکنم. من خودم را سک سک میکنم.
من میسوزم
و شکست را تجربه میکنم
من شکستنم را به خودم مدیونم
و به همین دلیل دختری را میشکنم
بی آنکه بدانم او قبل از سک سک شدن خودش را یافته بود.


message 2: by [deleted user] (new)

این متن از کیه بهزاد؟


back to top