داستان كوتاه discussion

112 views
داستان كوتاه > هدیه روز تولد/مهدی بهروزی

Comments Showing 1-7 of 7 (7 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
- بیا می خوام یه چیزی بهت بگم. حتما بیای ها. یادت نره سر ساعت همیشگی، همون جای همیشگیمون. خداحافظ عشق من.
نگاهی به زمان ارسال پیامک انداخت و نگاهی به ساعت رومیزی روی میز توالت روبرویش، فقط نیم ساعت وقت داشت. غرغرکنان لباس هایش را از دور و اطراف تخت خواب پیدا کرد و در حالی که سر و صورتش را می شست، یکی یکی پوشیدشان، نگاهی به خودش توی آیینه انداخت، دستی به موهایش کشید، مرتبشان کرد و مقداری از عطری که تازه هدیه گرفته بود به صورتش مالید و خداحافظ بلندی گفت و از خانه بیرون رفت.
توی راه یک شاخه گل رز سرخ رنگ هم خرید و قدمهایش را تندتر کرد و در حالیکه نفس نفس می زد وارد کافه شد. ساعت مچی‌اش را فراموش کرده بود ببندد، نگاهی به ساعت روی دیوار کافه انداخت ده دقیقه دیر کرده بود، چشم چرخاند و سر میز همیشگی دیدش که او را دارد ورنداز می‌کند و برایش دست تکان می‌دهد. با لبخندی به روی لبهایش به سمت میز رفت، دستهای دراز شده به سویش را در میان دستهایش گرفت و فشرد. با چشمهایش سلامی کرد و جوابی از چشمهایش گرفت که: علیک سلام عزیز دلم. لبهای او به حرکت در آمد که ناقلا! این بار چندمته که دیر میای ها، ازم خسته شدی یا چی؟ خندید. او هم خندید.
هیچ نداشت که بگوید. اما این را گفت که: حالا نگفتی چه کارم داشتی که تاکید کردی حتما بیام؟ و با شیطنتی که از کلامش پیدا بود این سئوال را پرسید. او مبهوت به چشمهایش زل زده و سرش را پایین انداخت که: هیچی شوخی کردم، می خواستم حتما ببینمت امشب. دلم برات تنگ شده بود خوب.
گل رز سرخ را روی میز گذاشت و گفت اما من یادم هست. تولدت مبارک عزیزم. این هم هدیه تولدت. او خوشحال گفت: تو خودت گلی عزیز دلم، خوشگلترین و خوشبو ترین گل زندگیم هستی، همین که هستی، همین که الان اینجایی برام کافیه.
گفت: بالاخره برای بودن و موندن باید ثابت کنم که یک همچین روزهایی برام مهم هستند و برای یادبودش باید یک یادگاری هم ازم داشته باشی دیگه، این گل فقط برای همین چند لجظه است و برای ساعات و روزهای بعد هم یک چیز دیگه هست که الان بهت میدم. دست توی جیب شلوارش برد و هرچه گشت چیزی پیدا نکرد. از جایش بلند شد و جیب دیگرش را گشت و او همین طوری نگاهش می‌کرد و با چشمهایش می‌گفت که عزیزم اشکال ندارد شاید جا گذاشته‌ای و او کلافه با چشمهایش جواب می‌داد که نه این چه حرفیه.
ناگهان یک جعبه سرخ رنگ روی میز گذاشته شد با دستهایی لطیف که رنگ لاک ناخن‌هایش توی چشم می‌زد.
این جعبه از جیب شلوارت افتاده بود پایین تخت.

اصفهان
8/2/1391


message 2: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
بازم خوبه یه نقطه قوت داره میم صاد عزیز.
;)


message 3: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
میم صاد عزیز تجسم کن که روی تخت دراز کشیده و موبایل تو دستشه از کنارش هم داره روی میز رو که جلوی تخت و در امتداد پاهاش هست می بینه. چیز عجیب غریب هم نیست و حتما هم توی یک زمان اتفاق نمی افته و می تونه با فاصله چند ثانیه باشه که همین طور هم بیان شده.

من خودم وقتی صبح دارم از خونه می زنم بیرون هم اخبار گوش می کنم. هم دست و صورتمو می شورم و هم لباسمامو می پوشم. اگه کار دیگه ای انجامندم. امکان پذیره برادر. چرا کار و سخت می کنی؟

ممنون از اون نظر اولیت که برام ارزشمند بود و متاسفانه دیشب ندیده بودم.

خوشحالم که دوست داشتی.


message 4: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
در ضمن می خواستم کار رو خیلی کوتاه جمع و جور کنم که همین موضوع سبب شد دیگه خیلی روی فضاها کار نکنم.


message 5: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments موضوع تکراری پرداختن به موضوع حرفه ای


message 6: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments مرده متاهل بود؟


message 7: by Mehdi (new)

Mehdi | 1794 comments Mod
بالاخره یک تعهدی به کس دیگری داشته


back to top