داستان كوتاه discussion
گفتگو و بحث
>
بفرمایید داستان
message 1:
by
mohammad
(new)
Apr 18, 2012 06:08AM
این دفعه نخستی نبود که مجبور به این کار بود.
reply
|
flag
فکر رسیدن به خانه خالی عذابش میداد
عرق سردی از میان دو کتفش لغزید.
چهره ی آرام و نگاه بی تفاوت زنش را در جایگاه متهم به یاد آورد. به یاری عصای چوبی بلند شد و با قدم های کوتاه ،خود را به طرف خانه کشید
چهره ی آرام و نگاه بی تفاوت زنش را در جایگاه متهم به یاد آورد. به یاری عصای چوبی بلند شد و با قدم های کوتاه ،خود را به طرف خانه کشید
بدون شک هیچ وقت به صورت واضح متوجه نشد کی دیوانه شده است. به مردمک چشمای خودش خیره شد . مطمءن شد که تصویری که به او خیره شده چقدر از او خوشبختر است.
گفت:آقای هوشنگ ریشو خوشحالم که منم که این خبر رو به شما میرسونم شما دیگه جایی توی کانون نویسندگان ندارید. فهمیدی عزیزم اخراج شدی.و خندید خنده ای که مگس های روی پیشخوان آشپزخانه را وادار به پرواز کرد.
**
دوستان خواهش میکنم جملاتی که مینویسید در راستای جملات قبلی باشه . داریم یه داستان مینویسیم ها. توی یه داستان مگه چند تا جمله داریم که بلکل روند رو تغییر میده؟
گوشی را روی دستگاه گذاشت۰ باران پشت پنجره نم زده و هوا ابری و تاریک بود۰ دوباره لحاف را روی سرش کشید و چشمانش را بست۰
از خوابیدن هم می ترسید. می ترسید که باز آن مردک بدشکل رویاهایش را بزدد و خودش بنشیند میان خوابش. تحملش در بیداری برایش بس بود.
دلش نمی خواست از رختخواب گرم و نرم بیرون آید۰ می خواست همانجا بخوابد و به صدای برخورد دانه های باران روی شیروانی گوش دهد
صدای مداوم برخورد قطره ها بر لبه فلزی پشت پنجره را دوست داشت چون اعصاب شوهرش را خرد می کرد. همین طور هوای بارانی را یا چای سرد یا ...
کسی که دوست داشتنی ترین موجود دنیا را به خزر سپرد. کسی که انگار چکیده تنهایی صد ساله را در هفته های اخیر تحمل میکند. کسی که فکر میکرد همسرش به او خیانت کرده.
چه کار خوبی کرد که خط زد! اصلن بهتر بود خط خطی می کرد این ذهن آشفته را! که خودش هم نمی دانست به کجا می رود. کاش کسی پیدا می شد و می توانست این ذهن آشفته را به سمتی ببرد.
از جای برخواست و لحظه ای تمام شخصیتهای خیالی داخل ذهنش را دور ریخت . و برای رفتن به نماز جمعه وضو گرفت
اما وقتی به اتاق برگشت تا لباسهایش را بپوشد متوجه شد که ساعت یک صبح روز شنبه است۰ این بود که تصمیم گرفت صبح زود با دکترش که از بهترین روان شناسان بیمارستان چهرازی بود تماس بگیرد۰نه نه نه اینطور پیش نمی رود۰
با خود اندیشید۰
فکر کرد که او یک نفر نیست.او هفت نفر است.هفت نفر آدم گنده که همه شان در یک مغز کوچک یک و نیم کیلویی جمع شده اند و مدام حرف می زنند و حرف می زنند و حرف می زنند.
اونم زن بیچارهی که میخواستند اعدامش کنند
مدت ها بود دچار توهم غریبی شده بود .احساس میکرد مدتهاست توسط افراد نامحسوسی تحت نظر است .
برای اثاث خانه اش نام بر گزیده بود. لوستر وسط هال را محسن مینامید.
تابلوی مینیاتور که در آن میشد کلبه ای را دید که از دودکشش زنی به بیرون پرواز میکرد را اشکان نامیده بود . وقتی انعکاس چهره خود را در شیشه تابلو میدید احساس میکرد که زن شده .
قطره های باران را که بر پنجره میخوردند را آرت میس مینامید.
و در خفایای ذهنش مریم نامی همچون روح سرگردان در خانه اش او را تحت نظر داشت. خودکار سبزی که بعضا بر روی کاغد میجنباند را ونوس مینامی. و عنکبوتها و مگسهای و مورچهای خانه اش را نماینده محمد میدانست.
گذشته اش را رویا نامیده بود. شخصیتهای خیالی روایتش میکردند.
گاهی گریه اش میگرفت وقتی میفهمید که واقعا این موجودات وجود ندارند و چیزی که واقعیت دارد تنها اوست و زنی که سالها پیش در برابر چشمانش در خزر غرق شده. زنی که زیبا ترین موجود دنیا بود.
حتی لوستر هم دیگر دلش به حال او نمی سوخت به هر طرف نگاه میکرد ، حس سنگین نگاه راوی ها را بر خود حس میکرد . فریاد زد : دست از سرم بردارید
بذارید توی این زندگی باتلاقی خودم ، غرق بشم
می خوام یکی مثل خانم هاویشام باشم
از نور گریزان و از مردم گریزانتر
با نگاهی خیره به اوبه سمتش رفت
دختر همچنان به او زل زده بود
چیزی در نگاه دختر او را جذب کرد
گفت : چرا به من زل زدی
گفت : من به شما زل زدم ؟ چطور؟
پی جامه راه راه به پا داشت و موهایش ژولیده و در هم بود. سرش را پایین انداخته بود و دمپایی هایش را روی زمین میکشید. ساعت بانک مرکز شهر دو بامداد را نواخت
بدون اینکه جوابی به او بدهد نگاهش را از صورت دختر برداشت در حالی که سرش را میخاراند و از او دور میشد زیر لب ترانه ای را زمزمه کرد:
وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره
دختر بدون توجّه به مهیار، سیگاری را از کیف اش در آورد تا روشن کند. همان طور که مهیار دور می شد داد زد:سیگار می خواین آقا؟
در طولِ راه، بی توجّه به این که ممکن است درِ زندان باز نباشد راه افتاد. حتّی کلید هم برای باز کردن باید زبانه ها را بپیماید. در فکرِ او بود که پشتِ در انتظار اش را می کشید. از سرِ نو شروع به خواندنِ آوازِ قدیمی کرد:وقتی در زندون بازه هرکی در بره خیلی خره
در این فکر بود که این دختر باین وضع این وقت شب در این خیابان خلوت دنبال چیست. با خودش تکرار میکرد مه یار . یار ماه؟ در حالی که به معنی پرکاربرد ترین واژه زندگی اش فکر میکرد پیچیدن صدای خودرویی در سکوت خیابان توجه او را به پشت سرش جلب کرد. به سمت صدا برگشت و دید تاکسی زرد رنگی در فاصله یک کیلومتری با چراغهای خامووش به سرعت به سمتش میآید.
با آن که هنوز خیلی مانده بود تا تاکسی به او برسد، هراسی عجیب او را در بر گرفت و به سرعت برای پیدا کردنِ جای امنی چشم ها را در حدقه چرخاند. تاکسی همان طور به سرعت اش می افزود و عنقریب می رسید. باید کاری می کرد.
با تاکسی بره زندان ؟ چرا ؟چرا ابن دختر داره بهش علاقه نشون میده
باز هم صداها میگفتند
بهش اعتماد نکن، ممکنه خفتت بکنن
بعدشم جسدت رو یک جایی بندازن دور
یک کم مکث کرد
بعد گفت : هر چه بادا باد
گفت : دره ی چی چی ؟ دختر بار دیگر اسم دره را گفت
صداها باز هم می گفتند
طرف سر کارت گذاشته تا خفت نشدی
پیاده شو
گوشش بدهکار نبود
دختر آیینه ی کوچکی را از جیب کیف دستی اش بیرون آوردو جلوی موهایش را مرتب کرد.آیینه را به بینی اش نزدیک کرد و جوش کوچکی را که کنار بینی در آمده بود بین دو ناخن
فشار داد:
اسم جاییه که وقتی یه نفر ،یه نفر دیگه رو می کشه می برنش اونجا
سرش را از روی آیینه کوچک بلند کرد و نگاهش را به مهیار دوخت:
نترس،بهت بد نمی گذره.
و لبخند زد
مهیار فکر کرد که این لبخند را قبلا یک جایی دیده است.
فشار داد:
اسم جاییه که وقتی یه نفر ،یه نفر دیگه رو می کشه می برنش اونجا
سرش را از روی آیینه کوچک بلند کرد و نگاهش را به مهیار دوخت:
نترس،بهت بد نمی گذره.
و لبخند زد
مهیار فکر کرد که این لبخند را قبلا یک جایی دیده است.
مهیار گفت: «امّا من که کسی رو نکشتم!»مو شرابی در حالی که همان لبخند را به لب داشت گفت: «مطمئن ای؟»
بلافاصله لرزه بر اندامِ مهیار افتاد! در حالی که از ترس عرق کرده بود پرسید: «تو که کسی رو نکشتی، نه؟»
مو شرابی پاکتِ سیگار را از کیف اش در آورد و به مهیار گفت: «سیگار می کشی؟»
سیگاری را بیرون کشید و موشرابی برایش فندک زد . پکی به سیگار زد . دود، بغض گلویش را در بر گرفت. تاکسی پشت چراغ قرمز ایستاد و عدد 79 رو چراغ قرمز داخل اشک چشمانش شنا میکرد و موج میزد.
دختر خنده ی بلندی سر داد.شیشه را کمی پایین کشید و خاکستر سیگارش را بیرون ریخت.
مهیار به سرخی سیگار خیره شد:زنم دوست نداشت، منم هیچوقت یاد نگرفتم.
نگاهش را به طرف دختر که بی خیال دود سیگار را از بینی اش بیرون می داد، برگرداند:اگه بوش می خورد به دماغش سردرد می گرفت، ولی اونروز که رفتم خونه، بوی سیگار می یومد.کلی ته سیگار افتاده بود تو دسشویی .دقت می کردی می دیدی رو خیلیاش جای روژ مونده.
-زنت چه شکلی بود؟ دوسش داشتی؟
-خیلی خوشکل...موهاش عینهو آتیش، همیشه سرخ بود.
مهیار به سرخی سیگار خیره شد:زنم دوست نداشت، منم هیچوقت یاد نگرفتم.
نگاهش را به طرف دختر که بی خیال دود سیگار را از بینی اش بیرون می داد، برگرداند:اگه بوش می خورد به دماغش سردرد می گرفت، ولی اونروز که رفتم خونه، بوی سیگار می یومد.کلی ته سیگار افتاده بود تو دسشویی .دقت می کردی می دیدی رو خیلیاش جای روژ مونده.
-زنت چه شکلی بود؟ دوسش داشتی؟
-خیلی خوشکل...موهاش عینهو آتیش، همیشه سرخ بود.
انگار مو شرابی دیگر علاقه ای نداشت حرف های مهیار را بشنود. انگار او همه چیز را می دانست. این بود که وقتی مهیار به گریه افتاد، بدون این که به او توجّه کند با راننده تاکسی شروع به صحبت کرد.
وقتی مهیار چشمانش را از اشک پاک کرد دیدوسط کوچه زانو زده و آفتاب نیمروز تابستانی پشت گردنش را در بر گرفته. ساختمان سه طبقه ای که آفتاب از شیشه هایش داخل چشمش منعکس میشد سمت راستش بود و از پنجره ای نیمه باز دختری موشرابی را که مشغول آرایش خودش بود ، دید.
* ببخشید ولی فکر کنم تا همینجا یکی از دوستان بیاید و نوشته ها را دبیری کند یک چیز منسجم از تویش دربیاورد و ادامه دهیم. محسن؟ عزیزم؟ دبیری کن لطفا!
زندگی مهیار بدون صداها پوچ و بی معنی بود.در این چندسال هرکاری که قبلا از مادر و مادربزرگش یاد گرفته بود انجام داد.نماز خواند،دعا به خودش بست،نذر و نیاز کرد،حتی سر چندتا حیوان زبان بسته را هم به باد داد.اما انگار آن بالایی ها به قول ننه بزرگ -مادر ِ مادر بزرگش_قهرشان گرفته بود.
زندگی اش بدون مرگ گذشت و هیچوقت تمام نشد.چون،بدون صداها،برای مهیار نه زمانی وجود داشت و نه آغاز و پایانی
و نه حتی مکانی
هیچکس خبری از او ندارد.حتی نمی شود گفت که در یک خلا ء معلق به سر می برد
اولا چون مکانی ندارد و خلاء یک نوع مکان است.ثانیا به سر می بردی هم وجود ندارد،چون بی زمانی،تداوم ندارد
تنها چیزی که می شود گفت.نقطه است.دربردارنده ی همه ی رازها
و چون اینجا نمی توانیم از خودِ . استفاده کنیم-به این دلیل که سایت گودریدز برای فارسی زبانان و امثالهم طراحی نشده است- پس از شکل نوشتاری ِ . استفاده می کنیم و می نویسیم
نقطه
زندگی اش بدون مرگ گذشت و هیچوقت تمام نشد.چون،بدون صداها،برای مهیار نه زمانی وجود داشت و نه آغاز و پایانی
و نه حتی مکانی
هیچکس خبری از او ندارد.حتی نمی شود گفت که در یک خلا ء معلق به سر می برد
اولا چون مکانی ندارد و خلاء یک نوع مکان است.ثانیا به سر می بردی هم وجود ندارد،چون بی زمانی،تداوم ندارد
تنها چیزی که می شود گفت.نقطه است.دربردارنده ی همه ی رازها
و چون اینجا نمی توانیم از خودِ . استفاده کنیم-به این دلیل که سایت گودریدز برای فارسی زبانان و امثالهم طراحی نشده است- پس از شکل نوشتاری ِ . استفاده می کنیم و می نویسیم
نقطه
مهیار سرش را از روی کاغذ برداشت و فهمید که نمی شود که صد تا نویسنده ی توی مغزش را هماهنگ کند.به این نتیجه رسید که شاید بهتر است از این صد تا فقط سه تا جمله به جمله بنویسند و بقیه ی نویسنده ها فقط بخوانندش و لذت ببرند.
مهیار دلش می خواست این شکل روانپریش و غمگین را داستانش پیدا نمی کرد.
مهیار دوست داشت شروع کننده ی داستان پیام خصوصی به اشکان می زد و هشدار می داد که او جنسیت را اشتباه متوجه شده
سه تا نویسنده ی توی کله اش باید با خودشان یواشکی یک طرحی می ریختند و مطابق طرح هرکس داستان را کامل می کرد
این یک اثر هنری بی نظم در عین حال منسجم می شد.
کات


