داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
نمی دانم چه میخواستم...
date
newest »

گًل بو جان مرسی از داستان زیبا، احساسش کردم با تمام وجودم، یک حس نزدیک و اشنا که کاش اشنا نبود.
"بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم"
- علی صالحی
راستی امیدوارم اسمتون را درست گفته باشم و خوش آمدید دوست عزیز.
"بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم"
- علی صالحی
راستی امیدوارم اسمتون را درست گفته باشم و خوش آمدید دوست عزیز.
سلام گلبوی عزیز
قلم پر احساسی داری،اما بهت پیشنهاد می کنم،قواعد نوشتن داستان کوتاه رو بیشتر بخونی و سعی کنی بر اساس این قواعد، چارچوب داستانت رو ببندی
این کار مطمئنا ، قلم پر احساست رو محدود یا متوقف نمی کنه ، بلکه کمک می کنه ،حست رو بیشتر ، بهتر و عمیق تر به خواننده ات انتقال بدی، بطوریکه که داستانت توی ذهن مخاطب بمونه
این داستان به نظر من ، فضاسازی داره اما فضاسازیش کامل نیست، بیشتر به این علت که شخصیت پردازیش کامل نیست
«احمد اخوت» در کتاب «دستور زبان داستان» شخصیت را اینگونه تعریف می کند: «شخصیت داستانی، معمولا انسانی است که با خواست نویسنده، پا به صحنه داستان می گذارد. با شگرد های مختلفی که نویسنده به کار می برد ویژگی های خود را برای خواننده آشکار می سازد، کنش های مورد نظر نویسنده را انجام می دهد و سر انجام از صحنه داستان بیرون می رود.»
گلبو جان،شخصیت های داستانت ، ویژگی چندانی رو برای ما آشکار نمی کنن
تو از دیالوگ نویسی استفاده کردی، ابزاری که در شناساندن شخصیت ها به خواننده ، واقعا کارآمده،ولی دیالوگ هات چندان کمکی در این زمینه نمی کنن.البته من متوجه ی طرح کلی نوشته ات شدم ولی نیاز به جزئیات و توصیفات بیشتری هست
کاملا مشخصه که می تونی بنویسی،خوشحالم که به جمع ما پیوستی
در قسمت بحث و گفتگو، مطالب کاربردی زیادی در مورد داستان نویسی گفته شده،حتما یه سری بزن
قلم پر احساسی داری،اما بهت پیشنهاد می کنم،قواعد نوشتن داستان کوتاه رو بیشتر بخونی و سعی کنی بر اساس این قواعد، چارچوب داستانت رو ببندی
این کار مطمئنا ، قلم پر احساست رو محدود یا متوقف نمی کنه ، بلکه کمک می کنه ،حست رو بیشتر ، بهتر و عمیق تر به خواننده ات انتقال بدی، بطوریکه که داستانت توی ذهن مخاطب بمونه
این داستان به نظر من ، فضاسازی داره اما فضاسازیش کامل نیست، بیشتر به این علت که شخصیت پردازیش کامل نیست
«احمد اخوت» در کتاب «دستور زبان داستان» شخصیت را اینگونه تعریف می کند: «شخصیت داستانی، معمولا انسانی است که با خواست نویسنده، پا به صحنه داستان می گذارد. با شگرد های مختلفی که نویسنده به کار می برد ویژگی های خود را برای خواننده آشکار می سازد، کنش های مورد نظر نویسنده را انجام می دهد و سر انجام از صحنه داستان بیرون می رود.»
گلبو جان،شخصیت های داستانت ، ویژگی چندانی رو برای ما آشکار نمی کنن
تو از دیالوگ نویسی استفاده کردی، ابزاری که در شناساندن شخصیت ها به خواننده ، واقعا کارآمده،ولی دیالوگ هات چندان کمکی در این زمینه نمی کنن.البته من متوجه ی طرح کلی نوشته ات شدم ولی نیاز به جزئیات و توصیفات بیشتری هست
کاملا مشخصه که می تونی بنویسی،خوشحالم که به جمع ما پیوستی
در قسمت بحث و گفتگو، مطالب کاربردی زیادی در مورد داستان نویسی گفته شده،حتما یه سری بزن

این بسیار برایم جالب بود که کسی بدون آنکه خدشه به روند داستانی و یا شخصیت وارد کند بتواند فارغ از جنسیت شخصیتی خلق کند که هم خصوصیت زن ها را داشته باشد و خواننده زن بتواند خود را در آن ببیند و هم خاصیت مردها را.
به باور این ویژگی می تواند یک نکته اموزشی بسیار خوب برای خوانندگان علاقمند به نویسندگی باشد.
نکته دیگر این که روایت آنچنان ریتم خوبی دارد که خواننده به دنبال فضا یا شخصیت ها نمی گردد و دوست دارد با ریتم داستانی هماهنگ شود.
گروهی این گونه نوشته ها را بسیار می پسندند اما من زیاد با آن موافق نیستم زیرا بیشتر به سوی ژورنالیزم می رود تا ادبیات داستانی. من نمی توانم بپذیرم که نوشته ای خالی از فضا و شخصیت پردازی داستان بخوانیم.
ممکن است بر من خرده گرفته شود که بی زمانی و بی مکانی بر این داستان حکم می کند و ایراد بالا را بر این نوشته نمی توان گرفت.
من چنین باوری ندارم. هرچند که مقدمه داستان بسیار هنرمندانه است و کشش شگفت انگیزی ایجاد می کند اما به باور من زمینه بی مکانی و بی زمانی را نمی تواند فراهم نماید.
درباره شخصیت پردازی من برخلاف مریم گرامی باور دارم که خوب بوده است. در اندازه ای که مخاطب نیاز دارد بداند در جریان قرار می گیرد. هم اندازه که شخصیت پردازی های کلاسیک را مناسب این دوره زمانی نمی دانم، پوزهای نو در شخصیت پردازی را که بیشتر در سایه کوتاه نگاری فلسفی قرار گرفته اند را هم نمی پسندم.
این شخصیت های بسته به نویسنده یاری می رسانند که جدای از جنسیت، طبقه اجتماعی و مانند آن انسانی را بیافریند که می تواند هرکسی باشد و ضدشخصیتی را بیافریند که می تواند در زندگی هرکسی حضور داشته باشد و باور دارم که این بهره گیری هوشمندانه یکی از ویژگی های درخور این نوشته است.
گفتگوها را بسیار بجا دیدم و یاری بسیاری به پیش برد داستانی می کند هرچند که من زیاد از این روش نویسندگی خوشم نمی آید اما باید بگویم که نویسنده این کار بسیار خوب انجام داده است و جالب آنکه با وجود بهره بسیار از گفتگو به ادبیات داستانی وفادار مانده و به سوی ادبیات دراماتیک نرفته است.
کاش نویسنده کمی بیشتر برروی فضاسازی کار می کرد چون نوشته خوبی است هرچند که نمایش یک اتود را دارد.
پیروز باشی

.
داستان از لحاظ انتقال حس چیزی کم نداشت ولی این حس بیشتر برای کسی ملموسه که موقعیتی مشابه رو تجربه کرده باشه.
.
در این داستان چیز خاصی اتفاق نمی افته یه گفتگوی ساده از جدایی.
داخل دیالگ ها چیز خاصی از شخصیتها مشخص نمیشه. اینکه گفته میشه میخوام قوی ببینمت . چه اشاره ای به کدام خصوصیت گوینده و مخاطب داره . همچنین جواب که حالم از این حرفهات بهم میخوره . واقعا داستان کلیدهای کافی برای درک ماجراهایی پشت داستان به ما اراءه نمیده . چرا حال کسی از یه جمله دلسوزانه به هم بخوره. به ریای جمله واقفه یا اینکه دلزده شده یا دلش از جای دیگه پره ویا اینکه میفهمه که طرف فقط نمیخواد عذاب وجدان خودش رو در صدای زجر آور گریه او ببینه.
.
اینجا نویسنده به جای اینکه به اراءه داستان بپردازه مجموعه دردلها و قضاوتهای ذهنی و احساسی یکی از شخصیتهارو پهن میکنه رو کاغد. هر چند هرچه بود اینجا بی اغراق زیبا و دلچسب و تاثیر گذار بود اما این طور نوشته رو من جزء نوشته هایی قرار میدم که هیچ جای کشفی نداره.
اگر فقط دیالوگ گفته میشد و فضاسازی و توصیف حرکات دو طرف این نوشته داستان وار تر بود. تا اینکه با قضاوتهای احساسی یک شخصیت خواننده راهی جز پذیرش هرچه راوی میگوید نداشته باشد.
من بر خلاف قضاوت راوی -که دانای کل نیست- به جای شخصیت طرف مقابل میگویم اتفاقا خیلی هم خوب میدانم چطور خلاص بشوم و همچنین اتفاقا دوست دارم گریه کردنتو ببینم و میگویم قوی باش چون میدانم بیشتر گریه میکنی.
اگر قضاوتی هست باید منطقی هدفمند و به جا باشد. نه اینکه کل داستان قضاوت باشد.
در ضمن جملات آخر داستان خیلی خیلی زیبا و بدیع بودند و کاش اون شخصیت فقط یک بار گریه میکرد و در طول مکالمه بغض خود را نگه میداشت .
وضعیت رقت بار را باید نمایش داد نه اینکه گفت
به از ترکیب بوها بوده که میخواسته عطر دلخواهش رو بسازه نه از تجزیه اونها.

راستش من اصلا باورم نمیشد که داستان من در اینجا خونده بشه و بهتر از اون اینکه نظر های سازنده ای بشنوم...
خیلی لذت بردم از اینکه دیدم داستانم ارزش نقد شدن رو داشته در محضر شما عزیزان... باید راستش و بگم که من اصلا از دید شما دوستان عزیز به این نوشته نگاه نکرده بودم... این اولین و تنها دست نوشته من بوده که من به خودم این جرات و دادم که اینجا بیانش کنم...
و من مطالعه چندانی راجع به داستان نویسی نداشتم !!
ولی حالا خیلی خوشحالم که اینکار و کردم... از همگی شما سپاسگزارم... بهم جسارت اقدام دوباره به این کار و دادید... امیدوارم بتونم در آینده پیشرفت بهتری داشته باشم!!

"بیقرارم
میخواهم بروم
میخواهم بمانم"
- علی صالحی
راستی امیدوارم اسمتون را درست گفته باشم..."
رویاجان متشکرم که نوشتم و مطالعه کردی عزیزم...بله اسم مستعار من گلبو هستش!!

نخست ورودت را به جمع گودریدزی ها تبریک می گم و خیلی خوشحالم که با پست یک نوشته به سراغ ما آمدی
چیزی که از شما خواندم یک نوشته ی پر حس بود که بیشتر شبیه یک روایت از گذشته بود. روایتی ..."
سلام محسن عزیز... ممنونم از توجهت ! منم خیلی خوشحالم که با جمع شما آشنا شدم!
در مورد انتقادتونم باید بگم هم شما و هم دیگر دوستان واقعا نکات خوبی و بهم گوشزد کردین... امروز از دید دیگری نوشتم رو خوندم و متوجه ایراد هایی که گفته شد شدم.. من یه جورایی کاملا نیازمند این نقد ها بودم... و کاملا از شما سپاسگزارم!
امیدوارم باز هم همراهیم کنید!

قلم پر احساسی داری،اما بهت پیشنهاد می کنم،قواعد نوشتن داستان کوتاه رو بیشتر بخونی و سعی کنی بر اساس این قواعد، چارچوب داستانت رو ببندی
این کار مطمئنا ، قلم پر احساست رو محدود یا مت..."
مریم جان سلام... حتما به توصیه خوب شما عمل میکنم...کمک بزرگی کردید! باز هم ممنونم!

اشکان عزیز.. از برداشت و دید شما هم سپاسگزارم... شاید تنها دفاعی که از نوشتم داشتم و به نوعی هم چیزیه که خوم از کارهای نویسنده های دیگه میپسندم، نکته ای بود که بهش اشاره کردی... شاید با کمی مطالعه بیشتر بتونم در کنار از بین بردن ابهامات توی نوشتم چیزی و ارائه بدم که قابل قبول باشه! و خواننده بتونه ارتباط بهتری با نوشتم برقرار کنه! باز هم ممنونم!!

.
داستان از لحاظ انتقال حس چیزی کم نداشت ولی این حس بیشتر برای کسی ملموسه که موقعیتی مشابه رو تجربه کرده باشه.
.
در این داستان چیز خاصی اتفاق نمی افته یه گفت..."
محمد عزیز... ممنونم از نظرات خوب شما... باید اعتراف کنم که جملات آخر داستان تا حدودی برداشت از سبک نگارش آقای مستور می باشد! امیدوارم بتوانم سبکی مخصوص خودم را داشته باشم!
در مورد ترکیب و تجزیه بوها از خودم دفاع میکنم که دقیقا با تجزیه موافقم... گاهی باید بوهای دیگر را کنار بزنی تا بویی و که میخواهی را از میان آنها بیرون بکشی! برای مثال هیچوقت از ترکیب بوی نانوایی، تعویض روغنی، اغذیه فروشی و بوی یک عطر نمیتونی بوی یک عطر دیگرو بشنوی... ولی با کنار زدن بوهای دیگر بویی را که موفق به شرطی کردن تو شده رو نا خود آگاه وبدون اینکه واقعی باشه حس میکنی!
در آخر باید بگویم بار دیگه ممنونم از توضیحات خوب شما !!
امیدوارم همچنان همراهیم کنید!!
Goollboo wrote: "با سلام خدمت همه دوستان عزیزی که نوشته من و خوندن و وقت گذاشتن و انتقاد کردن...
راستش من اصلا باورم نمیشد که داستان من در اینجا خونده بشه و بهتر از اون اینکه نظر های سازنده ای بشنوم...
خیلی لذت ب..."
سلام خدمت شما گلبو جان، بنویس و باورت بشه که در اینجا خوانده میشوی و نقد نه انتقاد. داستانت با ارزش بود و دیدت با ارزشتر و ما همچنان ادامه خواهیم داد به خواندن چون آدمای با حالی هستیم:)))))
راستش من اصلا باورم نمیشد که داستان من در اینجا خونده بشه و بهتر از اون اینکه نظر های سازنده ای بشنوم...
خیلی لذت ب..."
سلام خدمت شما گلبو جان، بنویس و باورت بشه که در اینجا خوانده میشوی و نقد نه انتقاد. داستانت با ارزش بود و دیدت با ارزشتر و ما همچنان ادامه خواهیم داد به خواندن چون آدمای با حالی هستیم:)))))

راستش من اصلا باورم نمیشد که داستان من در اینجا خونده بشه و بهتر از اون اینکه نظر های سازنده ای بشن..."
خیلی هم خووووووووب... ممنونم ;))

میگم = می گویم
ازت = از تو
دو بندِ نخستِ داستان ات بسیار برای من پر کشش بود، به ویژه جمله ی نخست من رو به قلّاب انداخت، ولی باید بگم که نتونستی این حس رو در ادامه پیش ببری، و دلیل اش هم همونی هست که دوستان گفتند.
در مجموع خوش آمدی. :دی

خوشم اومد
روبرویم ایستاده ای... مجبور شده ای که این کار را بکنی، من هزار بار التماست کردم. نمی دانم برای چه این کار را کردم...شاید برای اینکه بفهمم از تو چه می خواهم. تو خسته ای از اینکه در این بچه بازی شرکت کنی، خسته ای از سناریویی که من نویسنده اش هستم و تو نقش اولش.
من هم خسته ام...خسته ام و عذاب میکشم از احساسی که درکش نمیکنم.
وقتی به چشم هایت نگاه میکنم نمیتوانم خیره نشوم...چشمانی که اوایل نمی توانستم بهشان نگاه کنم حالا خیره ام میکنند...خیره میشوم به چشمانت، با چشمانم سعی میکنم لمست کنم، میخواهم با همه وجودم حست کنم اما...
اما تو مثل همیشه به من میخندی... تو میخندی و من میمیرم...
می پرسم "چرا میخندی!؟ میفهمی چه حسی دارم؟ "
سوالم احمقانه است، میدانم که هست.
ولی تو دیگر نمیخندی...
موقعیت رقت باری است ... با عجز نگاهم میکنی...دیگر نمیدانی چطور خلاص شوی...
به چشمانت نگاه میکنم و سعی میکنم فشاری را که در گلویم جمع شده است تحمل کنم...اما نمی توانم...گریه میکنم...نمیخواهم گریه کنم...نمیخواهی گریه ام را ببینی...
میگی:" می خوام قوی ببینمت"
میگم:" حالم از این حرفات به هم میخوره".
ساکت میشوی، همه سعی ام را میکنم که تمامش کنم...
می خواهی هر چه زودتر فرار کنی... می خواهم هر چه بیشتر توی خاطرم نگهت دارم...
آرزو میکنم کاش همینجا همه چی تمام شود... نمی خواهم اذیتت کنم ، ولی میکنم...
باز میگی:" اگه دوسم داری گریه نکن". دیگر گریه نمیکنم...اشکهایم را پاک میکنی...
هنوز همانجایی... روبروی من،نمی توانم به خودم بقبولانم که باید بروی... این منصفانه نیست... میگم:" مرسی اومدی، ببخشید که گریه کردم."
میگی:" مهم نیست..."میگی:" میخوام آروم ببینمت!! "...میگی "زیادی بزرگش میکنی"
میپرسم:" مگه قراره باز هم و ببینیم؟
میگی:"شایدم دیدیم..."
باز بغضم داره میترکه... میگم خداحافظ و دستت را توی دستم فشار میدهم...نمی خواهم رهایش کنم...رهایش میکنم.
به سرعت ازت جدا میشوم و میرم روی پله برقی پل عابر پیاده...
بر نمیگردم نگات کنم...میترسم نباشی،میترسم باشی، میترسم...
وقتی روی پل میرسم به ماشین ها که با سرعت میگذرند نگاه میکنم... یکدفعه همه ماشین ها پشت پرده ای از آب موج بر میدارند و تارمی شوند...