داستان كوتاه discussion

118 views
داستان كوتاه > وقتی که خورشید در میانه آسمان بود

Comments Showing 1-20 of 20 (20 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments صدایی ممتد و کمی بم تر از می بمل و پس از آن سوتی گوش خراش! نوک انگشت های نوچش را به هم می مالید و می گذاشت روی قلاب تلفن و دوباره رها می کرد و باز همان صدای بم تر از می بمل! نمی دانست باید به چه کسی زنگ بزند، شاید اصلن نمی بایست با تماس می گرفت! ‏ ‏
ساختمان کناری، روی پنجره نونوار طبقه سوم سایه انداخته بود و پرده های ضخیم و مخمل قهوه ای سوخته به آن سایه کمک می کرد تا اتاقش بسیار تاریک تر از بیرون ساختمان باشد. با آنکه هنوز ساعت به دو بعد از ظهر نرسیده بود، درون اتاق نور غروب را داشت. ‏
داشت فکر می کرد که هوای اتاقش خیلی دم کرده است. دوباره سوت گوش خراش فکرش را برید. وقتی برای اولین بار گوشی تلفن را برداشته بود آفتاب بی روح زمستانی که زیر فشار گرد و غبار شهری بی روح تر شده بود دقیقن میان آسمان بود. شاید دو ساعت گذشته بود؛ ولی نه! برایش خیلی بیشتر از این ها می نمود. ‏
از صندلی کهنه لهستانی بلند شد. نمی خواست پایش به آن مایه لزج بخورد ولی چاره ای نبود. حالا دیگر مایع لزج یک سد درست کرده بود میان او و پنجره ای که آرزو می کرد می توانست بدون برخورد با آن مایع بازش کند. چه اهمیتی می توانست داشته باشد!؟ دست هایش و نیمی از بدنش نوچ شده بودند، پایش هم نوچ می شد! دست هایش بعد از آن همه مدت هنوز نوچ بودند. با خودش فکر می کرد بهتر بود حمام می کرد. پایش هم دیگر نوچ شده بود. ‏
سه قدم! و پنجره باز شد آن هم به قیمت نوچ شدن پای چپش. هزینه زیادی بود؟ آمیخته ای از هوای دود آلوده و سرد با صدای بوق و حرکت ماشین ها از گوشه پنجره نیمه باز آرام روی مایع لزج می ریخت. پشتش را به لبه سنگی و کوتاه زیر پنجره تکیه داد و دست هایش را نگاه کرد. ‏
چه رنگ شومی! چه احساس ناخوشایندی! کثیفی و شلختگی را دوست نداشت. ولی آن روز همه چیز در آپارتمان کوچکش به هم ریخته شده بود؛ از آن زمانی که خورشید هنوز در میانه آسمان بود. چشم هایش را تنگ کرده بود و لبهایش را جمع و به انگشت هایش نگاه می کرد. برای مانیکور انگشت هایش هر هفته پول می داد ولی شاید این هفته بهتر بود دوباره می رفت آرایشگاه. ناخن هایش خراب شده بودند. از آن بدتر این بود که از نوچی به هم چسبیده بودند. ‏
با خودش فکر می کرد که چرا ساعت دیواری و ساعت مچی اش هم زمان به خواب رفته اند. مگر می شود چنین چیزی؟ هر دو در ساعت دوازده و یازده دقیقه به خواب رفته بودند؛ همان زمانی که خورشید دقیقن در میانه آسمان بود! ‏
به انگشت های دست چپش زور آورد تا از هم جدا شوند. رنگ ارغوانی دست هایش رو به تیرگی گذاشته بود. بویش آشنا بود: بوی شیرین جگر تازه گوسفند را می داد. باید دستش را زودتر می شست. نوچی آن را نمی توانست تحمل کند. باز هم می بایست از سد مایع لزج رد می شد. با خودش فکر می کرد که ارزشش را دارد. ‏
از کف وان سفید رنگ بخار بلند می شد. زیر دوش رفت. لباس هایش خیس شده بودند به بدنش چسبیده بودند. دوست نداشت نوک سینه هایش پیدا باشد؛ حتا زمانی هم که تنها بود. ولی آن روز همه چیز شلخته و کثیف شده بود، پس دیگر نمی توانست مهم باشد. با کف دست راستش پشت دست چپش را می مالید تا مایع لزج را پاک کند. ‏
آب گرم را دوست داشت. آوایی داشت از خاطره های دورش! از زمانی که برای جشن تولدش می رفتند به خانه مادر بزرگ. قبل از آمدن مهمان ها مادر بزرگش او را می فرستاد زیر دوش آب گرم تا سرمای اسفندماه یادش برود.
با اینکه حوله بلندی را دور خودش پیچیده بود ولی خیلی احساس سرما می کرد. با خودش گفت که باید زودتر لباس هایش را عوض کند. نوک سینه هایش دردناک شده بودند. بعد فکر کرد که دلیلی ندارد چون آن روز همه چیز کثیف و شلخته شده بود. برای همین از راه اتاق کوچکش برگشت به هال خانه. روی مبل راحتی نشست. سعی می کرد روی لبه جلویی مبل بنشیند تا رطوبت بدنش به مبل پس ندهد. ‏
دوست داشت در آن لحظه به سونات شماره دو برامس گوش دهد. (1) همیشه فکر می کرد که آن فرازها و فرودها، تغییر تم، آکسانت، کرشندو و دکرشندو، همه و همه هیجانی دارد که زندگی اش نداشته بود. به کف زمین سالن پذیرایی نگاه کرد. مایع لزج دیگر دو سوم آن را پوشانیده و دلمه بسته بود. ‏
انگار مایع لزج هم دیگر مانند نعشی که رویش به شکم افتاده بود حرکتی نداشت. چیزی توجهش را جلب کرد: یک تکه کاغذ با لکه هایی از خون. از لبه مبل راحتی بلند شد و با احتیاط به سمت نعش رفت. نعش دختر جوان ریزه ای که صورتش پیدا نبود و موهای خرمایی رنگش صورتش را پوشانیده بود. بوی جگر تازه گوسفند می آمد. روی تکه کاغذ با خطی زنانه نوشته بودند: «تولد: یازدهم اسفندماه» ! ‏‏
همه چیز از آنجایی شروع می شد که آفتاب درست در میانه آسمان بود... ‏‏

بر اساس طرحی برای یک فیلمنامه
امرداد ماه 1383 – آستانه اشرفیه
----------------------------
(1) Johannes Brahms (1833-1897)


message 2: by Nader - نادر (last edited Apr 06, 2012 03:33AM) (new)

Nader - نادر دوست عزیزم

خوشحالم کاری دیگر از تو می خوانم, کاری جذاب برای من۰

چندبار داستان را خواندم و پیش از آنکه به متن بپردازم یک نکته یا در واقع یک پرسش برایم پیش آمد۰ اینکه داستان بنا به آنچه آورده ای بر اساس طرح فیلمنامه است و می بایستی هم باشد۰ چرا که بیانی تصویری ست و تکیه آن بر فضاسازی قوت و ضعف های آنرا مشخص می نماید۰
پرسشی که برایم پیش آمد از اینرو بود که برامس چندین سونات شماره ۲ دارد که معروفترین آنها سونات شماره دو برای پیانو و دیگری سونات شماره دو برای چلو (ویولن سل) میباشند۰
البته اینها هم هر کدام دارای موومان های متفاوتی هستند۰
از آنجاییکه موسیقی متن فیلم بیانگر بسیاری نکات در فضاسازی آن است می خواستم بدانم کدام یک از سونات ها و کدام موومان منظور نظر بوده۰
به شخصه سونات شماره دو برای چلو و موومان دوم (آداجیو) را انتخاب می کنم۰ هرچند که حدس میزنم منظورت سونات شماره دو برای پیانو بوده است۰

http://www.youtube.com/watch?v=N0jdxW...

در واقع این کار در حدود هفت دقیقه است ۰ زمان مناسبی برای یک فیلم کوتاه بر اساس همین داستان۰

در باره متن بعد از این می نویسم۰


message 3: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments بله حق با شماست. من منظورم موومان دوم برای پیانو بود . ای کاش روشن تر می نوشتم. خوشحالم که خواندی و مورد توجهت بود. ‏
سپاسگزارم


message 4: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments بله حق با شماست. من منظورم موومان دوم برای پیانو بود . ای کاش روشن تر می نوشتم. خوشحالم که خواندی و مورد توجهت بود. ‏
سپاسگزارم


message 5: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments سپاس فراوان ونوس گرامی از این که خواندی و از این که نقدی نوشتی که بسیار برایم ارزشمند هستند. باری در نگارش این نوشته در گونه داستانی چالشی بزرگ داشتم و آن این بود که طرح اولیه با دیدگاه یک فیلم کوتاه نگارش شده بود و تغییر دکوپاژ به فضاسازی رایج داستان نویسی کار بسیار دشواری برایم بود به دو دلیل یکی آنکه ناچار بودم بخشی از دکوپاژ را حذف کنم زیرا همانگونه که بخشی از ادبیات داستانی را نمی توان به ادبیات دراماتیک تغییر داد، عکس آن برقرار است دست کم برای من ناممکن بود و دیگر این که ریتم داستان را باید از توازنی بصری به توازنی خواندنی می رسانیدم که آن نیز چالشی بزرگ برایم بود. ‏
در مورد نبودن نقطه یا نقاط اوج داستانی در متن داستان با تو هم نظر هستم ولی این را ضعف نمی دانم زیرا به منظور مشخصی و به عمد چنین تنظیم شده است. ‏
بسیار دوست داشتم تا با رویه ای مدرن و بومی ولی ساختاری کلاسیک و غیر بومی اتودی بزنم. برای همین هم برامس را برگزیدم. این تنها بخشی از طرح بود که تصمیم گرفتم به ادبیات داستانی واردش کنم هرچند که اشاره به بیرون داستان را زیاد نمی پسندم. باری این نگاه نو به ساختار کلاسیک دستمایه ای شد برای آفرینش این نوشته که نبود نقطه اوج در خط جاری داستان به باور من یکی از خصوصیاتی بود که من به دنبال آن بودم. به عنوان مثال مرگ آنا در داستان آناکارنینا را پایان یک داستان فرعی و در واقع بهانه آغاز داستان می دانم که انگار تولستوی از شرش خلاص می شود تا به آیینه خود در داستان (لویین) برسد! ‏من هم نمی خواستم با پیدایش یک نقطه اوج (اگر به شکل فیلمنامه به آن بنگریم) انتهای داستان را ببندم بلکه دوست داشتم بیننده را (که اینجا خواننده شده است) ‏در جدل نگه دارم: چه کسی خودش را می کشد و به جنازه اش می نگرد، آن هم در روز تولدش! می دانی پرسش ایجاد کردن و چهارچوب ساختن برای مخاطب کار دشواری است. من نمی دانم تا چه اندازه موفق بوده ام اما تلاش من این بود که پرسش با پایان گرفتن روایت با مخاطب باقی بماند و خود او نقطه اوج داستانی باشد. ‏
این را هم باور دارم و با تو هم نظر هستم که تبدیل ادبیات داستانی به ادبیات دراماتیک و عکسش در بیشتر موارد قربانی می گیرد. شاید اگر امکانش بود که این طرح را به صورت فیلم ارائه می کردم نمی گویم خیلی خوب می شد اما تعداد قربانی های کمتر می بود. ‏
باز هم سپاس فراوان از اینکه آن را خواندی و نقد کردی


message 6: by Art Miss (new)

Art Miss (Artmiss) اشکان جان خواندم و باز هم خواندم و لذت بردم بعد از مدتها از تو کاری به سلیقه خود می خوانم

ایهام و ابهام در فضا موج میزند۰ فضایی که به قول ونوس عزیز دارای این پتانسیل هست که بیش از اینها کامل و پخته تر شود۰
نمیدانم با سینمای نوین و ابهامگرا (تا حدودی جنایی و مرموز) ی سینمای آلمان تا چه حدودی آشنا باشی۰۰۰ این کار اما برای یک فیلم کوتاه به ویژه در بخش فیلمهای کوتاه که نمونه هایی از آن را می توانی آنها را در یوتیوب تحت عنوان زیر ببینی بسیار مناسب است

99 fire films award 2012

البته منظورم از دیدن این فیلم ها بیشتر نقطه نظری بود که خود مطرح کرده ای و آنهم بازگردانیدن فضای تصویری به ادبیات روایتی و بالعکس همانگونه که در دکوپاژ از داستان به تصویر می رویم۰
شاید نادر دوست خوبم در این مورد بیشتر بتواند بگوید۰
این کار را دوست دارم و انرا همراه با گوش دادن به هر سه موسیقی که در بالا آمده خواندم
انتخاب موومان دوم از سونات شماره دو پیانو را انتخابی حماسی می دانم و ریتم آهسته و غمگین آداجیو در موومان دوم از سونات شماره دو برای چلو را به حال و هوای خود نزدیک تر می بینم هر چند که کار پرایستر می تواند روی این فضا بخوبی چفت و جور گردد۰

در بیان داستان بسیار راحت و روان پیش رفته ای۰

دوستش دارم


message 7: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments بانوی هنر سپاس فراوان از این که این نوشته را خواندی و دیدگاهت را برایم نوشتی. از ایران دسترسی به یوتیوب کمی دشوار است اما تلاش می کنم تا به هر ترتیبی است به آن دسترسی پیدا کنم. من شوربختانه چیز زیادی درباره سینمای آلمان نمی دانم که بی گمان مهم ترین دلیلش ندانستن زبان آلمانی است. چیزی که برای خود من جالب است این که شما، ونوس و نادر گرامی هر سه فضاسازی به وام گرفته شده از برامس را دنبال کرده اید. نمی دانی چه احساس خوبی از این بابت دارم. ‏
با سپاس فراوان


message 8: by mohammad (last edited Apr 07, 2012 02:12AM) (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments سلام اشکان جان یه نوشته قدیمی رو ازت میبینم. و میبینم که تو خیلی کهنه کار تر از اون حرفایی که فکرش رو میکردم.
خوشحالم که هستی. نوشته رو به عنوان یک داستان کوتاه و نه طرح یک فیلم نامه بررسی میکنم.
فضای داستان مروز بودن لحن داستان شاخص ترین خصوصیت این داستانه. از پرده های ضخیم گرفته تا رنگ غروب داخل خونه و آفتابی که درست وسط آسمونه و تلفیق داستان با موسیقی که با اینکه سواد موسیقیایی من در حد جواد یساری بلکم پایینتر باقی مونده اما میتونم بفهمم که روی این قسمت خیلی کار کردی. و همچنین باز شدن پنجره. کلا داستان از لحاض فضا چیزی کم نداشت.
اما در مورد رمزی نوشتن من به شدت مخالفم. اینکه تو تاریخ دوازده یازده ساعت دوازده و یازده یه نفر خودکشی کنه - البته من از توقف ساعت ها اینو حدس زدم که خودکشی کرده- درست روزی که تولدشه!! واینکه خورشید درست باید وسط آسمون باشه و خیلی چیزای دیگه. من این بازی ها رو نمیپسندم و معتقدم که این کار ها با روح نویسندگی در تضادن. نمیشد این اتفاق یه روز دیگه باشه. فرقی میکرد؟
تشبیه بوی خون به بوی جگر تازه گوسفند عالی بود اما اصلا نتونستم با شیرینی بوی جگر تازه گوسفند مرتبط بشم.
سوژه مشخص شدن خیلی چیزها با یه تیکه کاغذ یه کم کلیشه ایه به خصوص برای فیلم نامه.
چه رنگ شومی! چه احساس ناخوشایندی! . چه رنگ شومی؟ چه احساس ناخوشایندی؟. اینطور اظهار نظرها جهت تکمیل فضاسازی اصلا مناسب نیست.
. دوست نداشت نوک سینه هایش پیدا باشد؛ حتا زمانی هم که تنها بود. این جمله که در راستای شناسایی شخصیته چه دخلی به داستان داره.
اشکان خوبم امیدوارم به نقدم جواب بدی و من رو از اشتباه در بیاری چون چند تا از نقد هام رو فقط تشکر کردی که خوشایند نبودن


message 9: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments من بسیار دوست دارم حتا زمانی که از دانای کل در روایت استفاده می کنم رویه ای غیر از رویه جاری را پیش بگیرم. در تعاریف کلی، دانای کل راوی است و همه چیز را می داند. اما زمانی که ما با دیدگاه یک دوربین به داستان نگاه کنیم دانای کل می تواند دروغ بگوید، واقعیت را پنهان کند و بیننده خود را به چالش بکشد و فریب دهد. ‏این ویژگی جذابی برای من است. برای همین بود که نمادی را برگزیدم برای به چالش کشیدن ذهن مخاطب شاید بهتر می بود نماد دیگری را برمی گزیدم زیرا شکل بصری آن به مراتب زیباتر بود اما من از این شکل نگارش دفاع می کنم و آن را ظرفیتی ناشناخته در ادبیات داستانی می دانم که جای کار بسیاری دارد؛ ظرفیتی که باید از ادبیات دراماتیک به وام گرفت. ‏
در مورد تشبیه ها مانند چه رنگ شومی و... من نیاز داشتم تا بازی بازیگر را به شکلی ادبی نمایش دهم. نفرتی را که صورت بازیگر دیده می شود باید به شکلی در متن می گنجاندم که واقع نه بخشی از فضاسازی است و نه بخشی از شخصیت پردازی! آنچه نوشتم تلاشی بود برای انتقال بازی بازیگر بود به خواننده. ‏
در مورد این جمله «دوست نداشت نوک سینه هایش پیدا باشد» باید بگویم که این مسئله، احساسی به شدت زنانه است. این احساسی بود که با گفتگوی بسیار به آن رسیدم
در مورد دیگر ایرادات صحبتی ندارم جز تشبیه جگر تازه گوسفند که یک کلک نگارشی است. نویسنده گاهی برای تشبیه یک چیز بد و ناخوشایند از تشبیه های متضاد استفاده می کند این کاری بود که من تلاش کردم انجام دهم


message 10: by [deleted user] (new)

اشکان به طور کلی داستان رو دوست داشتم ولی کاش اینقدر به صورت فیلنامه در ذهنت تداعی نمی شد و فقط یه داستان بود.

من متوجه ی خودکشی نشدم، نمی دونم چرا؟از دست خودم ناراحتم که چرا متوجه اش نشدم.چون نویسنده ،کلیدهایی رو برای کشف معما در داستان گذاشته،اگر متوجه میشدم،داستان خیلی جذاب تر می شد

ای کاش من هم موسیقی می دونستم تا خوندن این داستان، با موزیک پس زمینه در ذهن ، بیشتر لذت بخش باشه برام

ممنون از داستان زیبات اشکان


message 11: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments مریم گرامی
نخست سپاس فراوان از اینکه این نوشته را خوانده و دوسد سپاس (سد و نه صد!) که این یادداشت را برایم گذاشتی. من نگفتم که آن دختر خودکشی کرده است. در پاسخ یکی از دوستان برداشت او را بازگو کرده ام و این برایم بسیار دلپذیر است که کسی برداشتی دیگرگونه از روایت دارد زیرا که یکی از هدف های من در نوشتن این داستان همین بود که پایان را نبندم و تنها چهارچوبی بسازم تا خواننده خود داستان را در چالشی به پایان رساند و پرسش برایش باقی بماند که چه شده است. این بیشتر یک اتود بود برای تجربه ای نو! هر چه بیشتر می گذرد من بیشتر دلگرم می شوم
باری موسیقی شنیدن، دانستن نمی خواهد این روزها تنها گوگل می خواهد و بس! ‏
و باز هم سپاس از تو


message 12: by Mehdi (new)

Mehdi Sadeghian | 55 comments عالی بود اشکان عزیز
به نظرم جمله آخریتون توضیح اضافی بود. یعنی جملات به قدری خوب و با فکر نوشته شده بود که حتا به جمله «شاید دو ساعت گذشته بود» هم نیاز نبود و می‌شد پی به گذر زمان و همچنین لحظه اتفاق پی برد...
راستی خیلی مشتاقم ارتباط صندلی لهستانی را با فضا بدونم؟
خوشحالم که اساتیدی چون شما را داریم...
ممنون


message 13: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments Mohsen Sad wrote: "دیر رسیدم
گفتنی ها را گفتند
بار دومی که همراه با لینک نادر خواندم محو شدم

کار فوق العاده ای بود استاد"


ممنون محسن! خوشحالم که خوشت اومد
پیروز باشی


message 14: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments Mehdi wrote: "عالی بود اشکان عزیز
به نظرم جمله آخریتون توضیح اضافی بود. یعنی جملات به قدری خوب و با فکر نوشته شده بود که حتا به جمله «شاید دو ساعت گذشته بود» هم نیاز نبود و می‌شد پی به گذر زمان و همچنین لحظه اتف..."


سپاس بسیار از تو مهدی گرامی که خواندی و از اینکه این یادداشت پرمهر را برایم نوشتی. سپاس فراوان از نظراتت درباره صندلی لهستانی و فضا باید بگویم که صندلی لهستانی بخشی از یک فرهنگ فراموش شده است و من تلاش کردم با بازسازی نمادهایی کهنه جنبه ای بومی به این نوشته بدهم که یکی از آنها همین صندلی بود. این دست مبلمان پس از سال بیست بسیار در ایران رایج شد و بخشی از فرهنگ تهران در دو نسل پیشین بود
راستی این استاد را هم اگر از نام من بزدایی سپاسگزار خواهم شد. داستانش طولانی ست من این پیشوند را بیشتر یک شوخی برای خودم می دانم اما اگر توانسته باشم چیزی به کسی بیاموزم موجب افتخار من است
باز هم از تو سپاسگزارم


message 15: by [deleted user] (new)

من دیرم و بذارش به حساب لاکپشتی که می‌خواست خرگوش باشد!

و اما وقتی‌ خورشید در میانه آسمان بود دختر داستان به فکر دیگر کشی بود نه خود کشی. و این بود تفسیر من از داستان زیبای شما، چرا؟ مطمئن نیستم. همه‌چیز با ظرافت و تردستی مخصوص به اشکان توصیف شده بود. هر لحظه احساس می‌کردم احساس دختری را که خون دورش را گرفته، که چطور در عذابه با روحی یخ زده و قلبی که مدتهاست از حرکت ایستاده. چشمانی که خیره شده و خیالی که تهی شده از احساس. کاری که کرده شده و فکری که مدتهاست از حرکت ایستاده. فیلم قشنگی‌ میشد با موزیکی که انتخاب کردی، همون پیانو، غمگین ولی‌ واقعی.

دوستش داشتم و فکر کردم فهمیدمش تا اون خط آخر با اون نوشته به جا مانده با خط زنانه که شد معما. این بود که به لاکپشت بودنم مطمن شدم نه تنها در راه رفتن بلکه حتا در فهمیدن!


مرسی‌ اشکان جان از داستان زیبا


message 16: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments سپاس فراوان رویا گرامی که خواندی و این یادداشت پرمهر را برایم نوشتی. تحلیل جالبی از این داستان بود و باز هم دلگرم شدم که کسی برداشتی ویژه از این نوشته داشته است. ‏
پیروز باشی


message 17: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments کاش نوشته هزار و سیصد و نود یکم را بنویسم


message 18: by پری (new)

پری | 100 comments سلام له نظر من خیلی جالب و البته حرفه ای بود
طوری که باید دوباره بخوانم شاید


message 19: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments سپاس بسیار از تو پری گرامی


message 20: by mohammad (new)

mohammad (irani_1313) | 1523 comments عالی بود


back to top