غزل معاصر discussion
مهدی عابدی
date
newest »


بخوان! بخوان! که ز ما تنها1، همین صداست که میماند
صدای پچپچ صیادان نماندنی است، کبوتر باش!
طنین بالزدنهای پرندههاست که میماند
پس از وجود خداوندی تو رکن اول دنیایی
فراتر از تو که میآیم، فقط خداست که میماند
بیا شبانه از این بنبست، بدون واهمه بگریزیم
که از گریختنت با من دو رد پاست که میماند
همیشه یاد نخستین عشق زبانزد است به مانایی
تو عشق اول من بودی، غمت بهجاست که میماند

زیر لاک ناخن اخمت فرو کردی خودت را
جو فروشی کردی و گندم نمایی، آه! اما
با کدامین معجزه ای ذات او، کردی خودت را؟
عشق یعنی آرزو، اما تفاوت تا چه میزان؟!
آرزویت کردم و تو، آرزو کردی خودت را
آه! ای آیینة بیشکل! هر کس در تو زل زد
بیدرنگ و بیتفاوت شکل او کردی خودت را
نخ نماتر گشتی از پیراهن پوسیدة عشق
خواستم ترکت کنم، اما رفو کردی خودت را
فرصت جبران ندارم چاره باور کردن توست
ای دروغ هفتساله! دیر رو کردی خودت را

خدا رنگ تو را روی تمام دیدنیها زد
شب از چشمان تو فهمید برتر از سیاهی نیست
اگر مشکی نشد دریا به بخت خویشتن پا زد
خدا شیرینی نام تو را در آبها حل کرد
از آن پس هر که عاشق گشت اول دل به دریا زد
بزرگی، مهربانی، بیدریغی، آن قدر خوبی
که حتی میتوان گاهی تو را جای خدا جا زد!
دوباره شب شد و در من خیال شاعری گل کرد
دوباره از غزلهایم تب عشق تو بالا زد
غزلهای مرا خواندند و صدها مرحبا گفتند
به زیر بیت ـ بیتش آفرینی از تو امضا زد

عاشقتر از هماره، پنجاه سال دیگر
در گنجه میگذارم دل را که نو بماند
تا لحظة قرار پنجاه سال دیگر
از شیکپوش دیروز مانده است پیرمردی
با یک لباس پاره پنجاه سال دیگر
من حدس یک منجم با سوی چشم امروز
تو کشف یک ستاره پنجاه سال دیگر
کافور و سدر مرغوب در حد پنجبسته
چلوار یک قواره! پنجاه سال دیگر
پنجاه رفت و حالا همسن مرگم اما
میخواهمت دوباره پنجاه سال دیگر

لبخند کوچکی که به من دادی، تعبیر خوابهای قشنگم شد
هنگامهای عجیب به پا کردی، حس جدال با همه کس جز تو
ازلحظة تولد تو انگار با هر چه عشق و عاطفه جنگم شد
از بس که عشق پنجه به خالی زد، حتی دل ستاره به حالم سوخت
تو آمدی به روی زمین، آن گاه، مهتاب تو اسیر پلنگم شد
نو کردهای تمام مرا باید، حتی به فکر جامة نو باشم
با قامتی به حجم «پدر بودن» هر چه لباس، کوچک و تنگم شد
با این که بارِ داشتنت ناگاه تقویم را ورق زد و پیرم کرد
عشقت توان به بازوی من بخشید، نامت عصای طاقت لنگم شد
در حکم یک مزاحم بازیگوش! مثل مگس وبال شما هستم!
یکسویگیِ عشق غمانگیز است، از آن ولی گریز نمیبینم
با اینکه کمسراغ شدید از من، جویای حسن حال شما هستم
شادم به باوری که دروغین است، حتا اگر دروغ چه شیرین است!
حس میکنم از آن خودم هستید، حس میکنم که مال شما هستم
چشم و لب و دماغ و دو ابرو را، کندم ز صورت و به غزل بردم
من با تمام حوصله بر کاغذ، مشغول انتقال شما هستم
بانوی من! به جان شما این شعر اینقدر نیز لایق تحسین نیست
زیبایی از شماست که من تنها، آیینة جمال شما هستم