داستان كوتاه discussion
گفتگو و بحث
>
ياد اون روزا بخير
date
newest »
newest »
message 1:
by
[deleted user]
(new)
Feb 21, 2012 08:58AM
که ایمیل اختراع نشده بود، تلفن میزدیم صدای همو میشنیدیم.
reply
|
flag
که زیر کرسی صدای بارون روی نورگیر رو با سرخ کردن سیبزمینی اشتباه گرفیتم.که هفت سنگ مدرن ترین بازیمون بود .
که رفتیم گردش علمی و انواع قارچ سمی جمع کردیم .
که مارادونا خدامون بود و کانیگیا پیامبر. تو تیم کوچه سر پیرهن شماره 10 آرژانتین دعوا بود.
که قمار رو با تیله تجربه کردیم.
که پسر بچه ای که توی تلویزیون اینورو اونور میرفت تنها دریچه ای بود که به جنگ فکر نکنیم. با بامزی و دهکده حیوانات و مامان کجایی و حنا و هاج کارو اندیشه.
که بدونه دست روندن دوچرخه اوج آرتیست بازیمون بود.
که بعد از ظهر جمعه غم دنیا میریخت رو سرمون که وای چرا هنوز یه دور از روی روباه و خروس ننوشتم اما باز دنبال توپ میدویدیم و خورشید نارنجی میرفت پایین .
که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکردم،هی پاره میشد،هی یکی دیگه میخریریم و آخرش میدیدی توپه شده 10 تا لا!که دلمون خوش بود به یه موتوری که یکی از بچه ها از یکیش کش میرفت و میاورد و ما 5 پشته میشستیم پشت موتور و د برو و خنده فریاد از ته قلب...
که میرفتیم پیش دبیرستان و از پنجره نور آفتاب رو میتابوندیم تو چشم آدم بزرگها و معلمشونکه یکی از اون آدم بزرگا اومد بیرون و تا جا داشتیم کتکموم زد بیرحمانه.
که آتاری بازی کردیم با پول توجیبیمون هواپیما دستی 3 تومن، دزد و پلیس دستی پنج تومن.
که یخمک بی مزه ها رو قِرِچ قروچ با پلاستیکش می خوردیم
که تو چمن حیاط خونمون با بچه های همسایه فوتبال بازی می کردیم
که بهترین رفیقم توپ فوتبالم بود
که کلکسیون عکسای سه در چار ِ بازیکنای فوتبال با ارزش ترین داراییم بود
که همیشه اول ماه از بابام کش پولای حقوقشو می گرفتم تا کلکسیونمو دسته بندی کنم
که تو چمن حیاط خونمون با بچه های همسایه فوتبال بازی می کردیم
که بهترین رفیقم توپ فوتبالم بود
که کلکسیون عکسای سه در چار ِ بازیکنای فوتبال با ارزش ترین داراییم بود
که همیشه اول ماه از بابام کش پولای حقوقشو می گرفتم تا کلکسیونمو دسته بندی کنم
که شماره یک تا هشتاد عکسهای فوتبالی رو جمع کرده بودیم میخواستیم بفرستیم برای شرکت سین سین جایزه بگیریم . اما دریغ که البوم عکسها یه مرتبه گم شد. شماره هفتادو نهش هگیتا بود دروازبان کلمبیا.
که با خواهرم سنجاقک ها رو می گرفتیم و نخ می بستیم به دمشون
که می نشستیم دور مامانی خدا بیامرز و قصه ی درویش و زن بدجنس رو گوش می دادیم
هر چه کنی به خود کنی / گر همه نیک و بد کنی
که می نشستیم دور زنداییم و قصه ی نمکی هفت درو بستی /نمکی یه در و نبستی رو گوش می دادیم
که می نشستیم دور مامانی خدا بیامرز و قصه ی درویش و زن بدجنس رو گوش می دادیم
هر چه کنی به خود کنی / گر همه نیک و بد کنی
که می نشستیم دور زنداییم و قصه ی نمکی هفت درو بستی /نمکی یه در و نبستی رو گوش می دادیم
در یخچال ِ ستاره و واکی بایاشی صالح..
چه با مزه
خاطرات مشترک بودن
چه با مزه
خاطرات مشترک بودن
که بابام یکی یکی می ذاشتمون جلوی موتور وِسپاش و دور حیاط تابمون می داد
که هنوز آیفون تصویری نبود،با بچه ها از مدرسه که بر میگشتیم یک حلقه نوار چسب میگرفتیم و روی زنگ و آیفون خونه ها می چسبوندیم و در می رفتیم
یاد اون روزا بخیر که
"
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
..
"
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
..
Amir ali wrote: "که هنوز آیفون تصویری نبود،با بچه ها از مدرسه که بر میگشتیم یک حلقه نوار چسب میگرفتیم و روی زنگ و آیفون خونه ها می چسبوندیم و در می رفتیم"
اِ ؟ پس کار تو بود امیر علی!؟
اِ ؟ پس کار تو بود امیر علی!؟
Behzad wrote: "یاد اون روزا بخیر که
"
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
بهزاد از بچگی شاعر بودیا
"
جیرجیرک با گلوی من می خوند
شاپرک با پر من پر می زد
بهزاد از بچگی شاعر بودیا
پس
.
.
.
حسین پناهی از بچگی شاعر بودیا
روحش شاد و دنیایش کودکانه باد
.
.
.
حسین پناهی از بچگی شاعر بودیا
روحش شاد و دنیایش کودکانه باد
محسن این تاپیکت به من ثابت کرد که حافظه ام چقدر ضعیفه
حیف..
حیف..
که با خواهرم ملافه ها رو می پیچیدیم دور سرمونو وانمود می کردیم موهامون تا رو کمرمونه
maryam wrote: "محسن این تاپیکت به من ثابت کرد که حافظه ام چقدر ضعیفه
حیف.."
باز تو چند تا موضوع یادت اومد مریم جان حافظه من که به نظر میاد به طور کلی تعطیل شده، دیگه از آدمی که از احد دایناسورها آمده توقع بیشتری نمیشه داشت.
ولی یاد اونروزا بخیر که دنیا دهکده جهانی نشده بود، من و همه خانوادم توی یک شهر بودیم!!
حیف.."
باز تو چند تا موضوع یادت اومد مریم جان حافظه من که به نظر میاد به طور کلی تعطیل شده، دیگه از آدمی که از احد دایناسورها آمده توقع بیشتری نمیشه داشت.
ولی یاد اونروزا بخیر که دنیا دهکده جهانی نشده بود، من و همه خانوادم توی یک شهر بودیم!!
من این تاپیک رو ندیده بودم. ولی این هم از اون تاپیک حاشیه ای ها هستا. بابا داستان بنویسین لطفا.
ممنون
ممنون
مهدی بذار کمی،چند لحظه، دلخوش بشیم به بچگی هامون.هدف همینه و غیر از این نیست
وگرنه این روزا که نه دل هست و نه دلیلی برای خوشی
وگرنه این روزا که نه دل هست و نه دلیلی برای خوشی
قسمتی ازشب و نازی . من و تب
حسین پناهی
.
که می خواستی برگردی به کودکی؟
آره , خوب , پشت سوال
کی تا حالا برگشته به کودکیش؟
کی ؟ کجا ؟
کی ؟ کجا ؟
می خواستم , میخواستم اما مقدورم نشد
باید مقدورم بشه
آه!
خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها , خیره گی ها , خیره گی
خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار
خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی و بازی ستاره ها
خنده بر جنگ بز و گیوه پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر
خنده بر عرعر خر
من!
من باید برگردم ,
تا تو قبرستون ده , غش غش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق , سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه!
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده
کلید کهنه صندوق عجائب , لای دستمال کدوم پیرزنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست؟
گناه پای شل گاو سیاه گردن کیست
چه گلی را اگر پرپر بکنی شیر بزت می خشکه,
من باید برگردم تا به مادرم بگم , من بودم که اون شب ,
شیربرنج سحریتو خوردم
من بودم , من بودم که اون شب شیربرنج سحریتو خوردم.
تا به بابا بگم , باشه باشه , نمی خواد کولم کنی !
گندوما رو تو ببر , من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا , نرم تا اون ور کوه !
من می خوام برگردم به کودکی !!
من می خوام برگردم به کودکی !!
دیگهچی؟
کم و کسری نداری؟ دیگه چیزی نمی خوای؟
کمکم کن نازی.
منم می خوام برگردم به کودکیم.
نه بابا!؟ تو رو خدا؟ چیز دیگه ایی لازم نداری؟ تعارف نکنا!
ممنون محمد
نه بابا!؟ تو رو خدا؟ چیز دیگه ایی لازم نداری؟ تعارف نکنا!
ممنون محمد
كلاس اول دبستان ميخواستيم بريم فوتبال و انقدر تند تند مشقاى كلاس رو نوشتيم كه معلم دفترمون رو پاره كرد :(
كه ميرفتيم در كلاس روبه روييمون رو ميزديم، در ميرفتيمكه ٣١ نفر ميشستيم تو يه چرخ و فلك كوچولو، يه مرغ دارم بازى ميكرديم
یاد اون روزها بخیر...برای سیزده بدر عموم وانتش رو می اورد و همه ی فامیل سوارش میشدیم و میزدیم کوه و کمر کاشکی هنوزم یه وانت داشتیم و همه ی فامیل دور هم جمع بودیم...
که دوچرخه سواری اول با دوتا کمکی بود، بعد شد یکی، بعد میگفتن نمی افتی نگهت میدارم و یواشکی ولم میکردن...









