داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
خاله
date
newest »


توی تعدادخطوط کم که لازمه داستان کوتاهه خوب تونستی حسی رو که میخواستی، منتقل کنی.ـ
شخصیت پردازی گلرخ از برادرش بهتر صورت گرفته. تا زمان رسیدن برادر به خونه من متوجه جنسیتش نشدم.اما در مورد احساسات مشترک بین زن و مرد مثل حس دلتنگی برادر گلرخ خیلی موفق بودی.ـ

بعد يك آن به بچه هاي در پله ناسزا مي گويد
با يك بچه مي تواند ارتباط عاطفي برقرار كند اما با خواهرش سرد است با خاله و رفتن به آنجا سرد رفتار مي كند ....اگر رمان بود علت هاي مي توانست با چند بحران در داستان چنين چيزي به وجود بياورد اما در داستان كوتاه ..نمي شود .
فضاسازي بيرون را بهتر از خانه به تصوير كشيده ايد
ديالوگ هم خوب پيش رفته است
.
.
اميدوارم داستان بعدي شمارا هم بخوانم
موفق باشيد


درسته ممکنه شخصیت آدمي مهربون و خوب باشه اما در پايان داستان ببينيم اون شخصه آروم قاتله
ولی این تغییر هویت باید به علت وقایعی باشه که تو داستان گفته شده
اینکه انسان مجموعه ای از تضاد هاست یک حرف خیلی کلیه که ربطی به داستان نداره
تو داستان باید پشت هر اتفاقی دلیل قانع کننده ای باشه
وقتی برای خواننده سوال پیش میاد که چرا راوی عصبانی شد
نشون میده که پیرنگ داستان مشکل داره
خیلی داستان کوتاه تو این نوشته بود
دقیقا همه ی او ن فلشبک هایی که در خاطر راوی آمده شد به صورت مجزا یک داستان کوتاست
مثلا همون مهمونی که خاله مزاحمش شد
اگه به صورت یک داستان بدون فلش بک می آوردید و بهتر صحنه سازی و فضا سازیمیکردید یه داستان کوتاه خوب از آب درمیاوومد
از نظر زاویه ی دید هم مشکل داشت
گفتم: دروغ، دروغ، بازم دروغ!
خوب اگه راوی دانای کل بود یه چیزی ولی وقتی اول شخص همچین گفته ای رو میگه باید برای ما بگه که چیرو دیده که عصبانی شده و این سوالپیش نیاد که چی دروغه
فلش بک ها خیلی مصنوعی بودند که همه با یاد فلان موقع افتادم شروع میشد
یک روز عادی و این همه یاد آوردی کمی سوال برانگیزه
در واقع شما مغز راوی رو تسخیر کردید که داستان خودتونو بگید
منظورم اینه که این گونه یاد آوری ها بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته بعید به نظر میرسه
یعنی راوی هر روز همهی اتفاقهای برجسته عمرشو به یاد مییاره
یا نه فقط چون اینبار ذهنش داره خونده میشه اونارو به یاد میاره
داستان بعدیتونم نقد میکنم
موفق باشید.
گرما ديگه داشت حسابي كلافهام ميكرد. عجب تابستوني! تصورِ يك استخرِ بزرگ و خودم كه دارم شيرجه ميزنم توش چقدر عاليه! عجب ترافيكيه! اين اتوبوس چقدر يواش ميره! يادِ لاكپشتِ بچگيهام افتادم. بچگيها، آخ كه چه دوران ِخوبي بود! همهيِ افكارِ دنيا تويِ سرم داشت چرخ ميزد. هنوز اين يكي نرفته، اون يكي پشتِ سرش ميآد. همينطور كه داشتم با ذهن ِشلوغم كلنجار ميرفتم چشمم خورد به يك بچه بغل مامانش كه زل زده بود به من. نگاهش كه كردم لبخندي نثارم كرد. من هم چشمكي بهش زدم كه انگار بيشتر خوشش اومد و خنديد. نميدونم تو ذهن ِكوچولويِ اون چي ميگذشت كه اينطوري زل زده بود به من.
به ايستگاهمون كه رسيدم اومدم پياده بشم باز چشمم خورد به بچه كه داشت باهام باي باي ميكرد. من هم دستي براش تكون دادم. بعد كيفم رو انداختم روي دوشم و روزنامهام رو زدم زيرِ بغل و پياده شدم. تو راهِ خونه دوباره فكرهايِ مختلف بهسرعت به مغزم هجوم آوردند و منو حسابي مشغولِ خودشون كردند. وقتي رسيدم گلرخ رو ديدم كه توي آشپزخونه مشغول غذا پختن بود.
گفت: سلام داداشي، خسته نباشي.
گفتم: سلام گلرخ جون، چطوري؟
گفت: خوبم.
كفشهامو درآوُردم و كيفمو يك گوشه انداختم و خودمو روي كاناپه رها كردم. روزنامه رو پهن كردم روي صورتم. چشمهامو بستم. چشمهامو كه باز كردم گلرخ رو ديدم كه داره سيبزميني رنده ميكنه. نگاهش كردم؛ عينكشو كه روي بينياش سُر خورده بود و اومده بود پايين، برد بالا و موهاي سياهشو از روي پيشونياش زد كنار، و به من نگاهي كرد و گفت: ميخوام كتلت درست كنم.
گفتم: خوبه.
بعد گفتم: گلرخ! امشب ميخوام بريم خونهيِ خاله.
با تعجب نگاهم كرد و گفت: خاله! چرا؟
گفتم: نميدونم، ولي بايد بريم.
گلرخ به كارش ادامه داد. روزنامه رو ورق زدم و شروع كردم به خوندن. داشتم ميخوندم كه يكهو عصباني شدم و گفتم: دروغ، دروغ، بازم دروغ!
گلرخ كه صداي فريادمو شنيد برگشت به طرف من و گفت: چي شده؟
گفتم: ميدونن هيچ كاري نميتونن بكنن، اما بازم دروغ ميگن.
گلرخ گفت: كي؟ چه كاري؟
اما من اونقدر عصباني بودم كه جوابشو ندادم و روزنامه رو به سمتش گرفتم و بعد پا شدم و شروع كردم به قدم زدن از اين سرِ اتاق به اون سرِ اتاق. حسابي كلافه بودم. دلم ميخواست با همه دعوا كنم. همين موقع يكهو سر و صداي چند تا بچه توي پلهها اومد و بعد هم صداي كوبيده شدن ِدرِ آپارتمان. عصبانيتر شدم و گفتم: تولهسگها!
گلرخ چپ چپ نگاهم كرد. گفتم: آخه ... آخه... اصلاً هيچي حاليشون نيست، نميفهمند سرِ ظهره، شبه، كِيِ، كي وقت بازيه.
گلرخ در حالي كه ليوان ِشربت رو به سمتم دراز ميكرد، گفت: بيا، بيا بشين اينو بخور، اينقدر هم عصباني نباش، هر چي نباشه اين خونه از خونهيِ خاله خيلي بهتره، يادت نيست اونجا چقدر سختي كشيديم؟
دوباره يادِ خاله افتادم و گفتم: امشب حتماً بايد بريم اونجا.
يادِ اون موقع افتادم. خاله هميشه صندليشو دمِ در ميذاشت و اونجا مينشست. اتاقِ ما هم كه گوشهيِ حياط بود و هميشه در تيررسِ نگاهِ خاله بود. رفت و آمدهامونو كنترل ميكرد؛ چه ساعتي بريم، چه ساعتي برگرديم، چند تا مهمون داريم... . از همه بدتر پسرِ خاله بود كه وقتي خونه بود گلرخِ بيچاره اسير ميشد و نميتونست پاشو از اتاق بيرون بذاره. ياد اون شب افتادم كه مهمون داشتيم و حسابي مشغول بوديم كه خاله در زد و همه ساكت شدند. وقتي رفتم در رو باز كردم خاله شروع كرد به غر زدن كه ما ميخوايم بخوابيم و شما سر و صدا ميكنيد. وقتي برگشتم داخل، همه با سكوت كشدارشون نشون دادند كه فهميدند قضيه چيه. پسرِ خاله وقتي مهموني ميداد نيمههايِ شب عربدهكشيهاش شروع ميشد و تا دم دمهايِ صبح ادامه داشت. حرص ميخورديم ولي كاري هم ازمون بر نمياومد و بايد تحمل ميكرديم.
دوباره نگاهم به گلرخ افتاد؛ داشت پاهاشو ميماليد. تا فهميد نگاهش ميكنم خودش رو مشغول يك كار ديگه كرد. گفتم: گلرخ جون! آبجي، باز هم درد داري؟
گفت: نه داداش، چيزي نيست.
گلرخ پا دردِ بدي داشت. اين مشكلش مادرزادي بود و دكتر گفته بود بايد پاهاشو عمل كنه. ولي من كه پولي نداشتم. اين هم ارثيهيِ اون خدابيامرزها براي ما بود، يعني براي گلرخ بود. دكتر گفته بود نبايد زياد سرِ پا بمونه. ولي چه كار ميتونستيم بكنيم؟ چارهاي نبود؛ اگر گلرخ هم كار نميكرد من به تنهايي نميتونستم از پسِ خرجِ اين زندگيِ لعنتي بر بيام.
گلرخ كه از قيافهيِ من فهميد چي داره تو ذهنم ميگذره، گفت: نگران ِمن نباش داداشي، حالِ من خوبه. دردِ پاهام اين روزها خيلي كم شده. من هم سعي ميكنم كه كمتر سرِپا بايستم.
ولي من ميدونستم كه اينها رو به خاطرِ من ميگه. تلويزيون رو روشن كردم و كانالها رو هي عوض كردم. هيچ چيز نداشت. خبري هم نبود؛ همهاش تكرار و تكرار. داشتم جورابامو در ميآوُردم كه گلرخ نگاهم كرد و گفت: مگه نميريم خونهيِ خاله؟
گفتم: بايد جورابامو عوض كنم، آخه بوي گند گرفته.
ياد اون روز افتادم كه ميخواستيم از خونهيِ خاله بريم. اون روز برخلافِ تمامِ روزايِ ديگه خاله صندليشو دمِ در نذاشته بود. وقتي خواستيم بريم، اومد نگاهي بهمون كرد، بعد گلرخ رو بغل كرد و بوسيد و گفت: مراقبِ خودتون باشين. بعد هم به طرفِ من اومد و گفت: خواهرت رو هيچ وقت تنها نذار. بريد... بريد به اميدِ خدا.
بعدها شنيدم كه پسرِ خاله رو به جرم قاچاق مواد مخدر گرفتهاند و اعدام كردهاند. اون شب ميخواستيم بعد از مدتها به ديدن ِخاله بريم. بعد از شام اصلاً حال نداشتم پاشم به گلرخ كمك كنم كه سفره رو جمع كنه. همونجا پاي سفره وِلو شدم و سيگارم رو روشن كردم. گلرخ كه داشت سفره رو با دستمالِ توي دستش پاك ميكرد، گفت: حالا جدي جدي ميخوايم بريم پيشِ خاله؟
گفتم: آره، راهي كه نيست؛ يه دسته گل نرگس ميگيريم و ميريم.
هيچي نگفت و با سفره و ظرفها رفت طرفِ آشپزخونه. چشمهامو كه بستم صدايِ ترق و توروقِ ظرف از تويِ آشپزخونه مياومد. پكِ محكمي به سيگارم زدم و چشمهامو باز كردم؛ بالايِ سرم ابري از دودِ سيگار ميچرخيد. چشمم به تلويزيون كه افتاد، ديدم داره پيام بازرگاني نشون ميده. باز هم صداي كوبيده شدن ِدرِ آپارتمان اومد. صدايِ گلرخ هم از تو آشپزخونه اومد كه ميگفت: ميدونم تا خونه خاله راهي نيست، ولي اصلا چرا... ؟
آخرين پك را به سيگارم كه به تهش رسيده بود زدم و گفتم: نميدونم گلرخ جون، نميدونم چمه، فقط ميدونم دلتنگم... تيرماه 85
ساحل