دوست داران پیامبر غزل معاصر، محمدعلی بهمنی discussion
اي دوست
date
newest »
newest »
سـخن گرچه هر لحظه دلكش تر است چـه بينى خـمـوشى از آن بهتر است دَرِ فــ تـنـه بستـن، دهان بستن است كه گيــ تـى به نيـك و بد آبستن است
پــ شيـمـان ز گفـتـار ديـدم بـسى پشـيـمان نـگشـت از خموشى كسى
شنـيـدن ز گـفتـن بـه ار دل نـهى كزيـن پـر شـود مـردم از وى تهى
صـدف زان سبب گشـت جوهرفروش كـه از پاى تـا سر همـه گشته هوش
همـه تن زبـان گـشـت شمشـير تيز بـه خـون ريختـن زان كنـد رستخيز



اين سان نمي يابي ز من حتي نشان اي دوست
من درتو گم گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان، اي دوست
گفتي بخوان – خواندم – گرچه گوش نسپردي
حالا كه لالم خواستي پس خود بخوان اي دوست
من قانعم آن بخت جاويدان نمي خواهم
گر مي تواني يك نفس با من بمان اي دوست
يا نه، تو هم با هر بهانه، شانه خالي كن
از من – من اين بر شانه ها بار گران- اي دوست
نا مهرباني را هم از تو دوست خواهم داشت
بيهوده مي كوشي بماني مهربان اي دوست
آن سان كه مي خواهد دلت با من بگو آري
من دوست دارم حرف دل را بر زبان اي دوست