عاشقانه هاي پاك- Pure Love discussion
جملات عاشقانه
>
نامه هاي عاشقانه
سلام
اي عزيز ترين مونس و اي ناز ترين همدم
تورا در لحظه لحظه هاي عمرم ياد مي كنم
تو را در سطر سطر خاطرم ياد مي كنم
تورا در صفحه صفحه دفتر دلم ورق مي زنم
تو را مي خوانم و تو ساده و نازنين مرا نگاه مي كني
فقط صداي پر مهر تو گوشم را پر كرده و نواي دلفريب تو آشيانه قلبم را لانه خود ساخته و نجواي دلربايت آن آورده بر سرم تا ديگر نه صدايي از كسي بشنوم و نه روي ديگري را ببينم
ومن قطرات اشك را بر روي گونه هاي خود چه خنك احساس مي كنم
و قطرات خون را در دل چه گرم
و مي انديشم كه تو در اين زمان به چه مشغولي و دلت در كجا سير مي كند و شتابت براي چيست و
هيچ شده نگاهي به دل نا آرام من كني
هيچ شده صدايم كني تا با صد جواب به سويت بدوم
اي كاش آشيانه روحم اسير گردباد عشق تو ويران نبود تا تو را مي بردم و هزار توي آن را به تو مي نماياندم
اي كاش نگاه معصومانه ات اينگونه صدايم را در گلو نمي شكست و نواي روح نوازت اينگونه آرام از من نمي ربود
اي كاش لختي تامل مي كردي آخر اين زنگي مست هم دلي دارد
اي كاش بغض راه گلويت را نمي بست تا تو هم همراه من ترنم مي كردي و صداي قناري خوش آواز قفس قلبت مرا مست و مدهوش مي كرد
اي كاش مي توانستم از پس اين ديوار بلند دسته گلي از عشق برايت هديه كنم
اي كاش مي شد قطرات باران ديدگانم را بر روي گونه هايت بكشم و دستانت رادر دست بگيرم تا گرمي آنها را
حس كنم و سرم را روي شانه هايت گذارم تا صفاي تو دل مشوشم را كمي آرام تر كند
منتظر آغوش پر مهرت مانده ام تا كي بتوانم در اين سودا غوطه ور كنم.
عاشقت مهرداد تهران 22/7/87
اي عزيز ترين مونس و اي ناز ترين همدم
تورا در لحظه لحظه هاي عمرم ياد مي كنم
تو را در سطر سطر خاطرم ياد مي كنم
تورا در صفحه صفحه دفتر دلم ورق مي زنم
تو را مي خوانم و تو ساده و نازنين مرا نگاه مي كني
فقط صداي پر مهر تو گوشم را پر كرده و نواي دلفريب تو آشيانه قلبم را لانه خود ساخته و نجواي دلربايت آن آورده بر سرم تا ديگر نه صدايي از كسي بشنوم و نه روي ديگري را ببينم
ومن قطرات اشك را بر روي گونه هاي خود چه خنك احساس مي كنم
و قطرات خون را در دل چه گرم
و مي انديشم كه تو در اين زمان به چه مشغولي و دلت در كجا سير مي كند و شتابت براي چيست و
هيچ شده نگاهي به دل نا آرام من كني
هيچ شده صدايم كني تا با صد جواب به سويت بدوم
اي كاش آشيانه روحم اسير گردباد عشق تو ويران نبود تا تو را مي بردم و هزار توي آن را به تو مي نماياندم
اي كاش نگاه معصومانه ات اينگونه صدايم را در گلو نمي شكست و نواي روح نوازت اينگونه آرام از من نمي ربود
اي كاش لختي تامل مي كردي آخر اين زنگي مست هم دلي دارد
اي كاش بغض راه گلويت را نمي بست تا تو هم همراه من ترنم مي كردي و صداي قناري خوش آواز قفس قلبت مرا مست و مدهوش مي كرد
اي كاش مي توانستم از پس اين ديوار بلند دسته گلي از عشق برايت هديه كنم
اي كاش مي شد قطرات باران ديدگانم را بر روي گونه هايت بكشم و دستانت رادر دست بگيرم تا گرمي آنها را
حس كنم و سرم را روي شانه هايت گذارم تا صفاي تو دل مشوشم را كمي آرام تر كند
منتظر آغوش پر مهرت مانده ام تا كي بتوانم در اين سودا غوطه ور كنم.
عاشقت مهرداد تهران 22/7/87
اي ناب ترين لحظه شيرين رسيدن
اي تاب نياورده به بستان حزينم
دل از عشق تو خون شد
اي خواب ترين غنچه پاييزي من
اي سرخي رويم همه از ديدن رويت
دل از عشق تو خون شد
اي سوگولي ناب من اي عشق مكرر
اي صبر و قرار و هوس وعشق مدامم
دل از عشق تو خون شد
ديگر به هواي سحر و ديدن مهتاب
هرگز نروم تا بر محبوب حزينم
دل از عشق تو خون شد
اي تاب نياورده به بستان حزينم
دل از عشق تو خون شد
اي خواب ترين غنچه پاييزي من
اي سرخي رويم همه از ديدن رويت
دل از عشق تو خون شد
اي سوگولي ناب من اي عشق مكرر
اي صبر و قرار و هوس وعشق مدامم
دل از عشق تو خون شد
ديگر به هواي سحر و ديدن مهتاب
هرگز نروم تا بر محبوب حزينم
دل از عشق تو خون شد

ای کاش یکی هم پیدا میشد از این چیزا برای ما مینوشت
بهشون حسودی میکنم!!!
نامه شماره2
سلام كمترين درودي كه مي توانم نثار رويت كنم تا بدين بهانه دري دوباره بگشايم تا از آن وارد باغ عشقت شوم
در اين بستان پر محنت چه جاي نگريستن به روي ماهت
و در اين بستان سايه روشن اگر سايه ها منم روشنايي ها همه تو هستي
اگر خشكي ها منم همه طراوت ها تو هستي
و اگر خارها منم همه لطافتها تو باشي
صدايت همواره ترنم بلبلان را در نظرم حقير مي نمايد و رويت نشان از ماه دارد
اي كاش سزاي سنگيني اين عشق فراوان دوري از محبوب نباشد واي كاش كاسه صبر بشكند و همه شهدآن بر زمين ريزد تا باد عطر شيرينش را براي همه عالم به يادگار برد و نوازش دستان گرمت تداعي لحظات در محضر دوست بودن است و نواي آرام زمزمه هايت قلب را به اوج عزت و زيبايي آسمان مي برد
و چه نازنين است غبار از چهره نازت گرفتن و بوسه بر نگين سرخ فام گونه هايت نشاندن و دستان من همواره تهي است تا مگر دستان پر مهرت را بفشارد و صداي گرفته ام شايد با شنيدن صدايت گشوده گردد
و تو اي دست نايافتني ترين محبوب
من از تو هم توانگر ترم چون همچون تويي در كنار من است و تو همچون خودت در كنار نداري
نيمه نيمه نگاهم كن تا عرق شرم بدن فرتوتم را مرطوب نسازد و غريو صدايت پرنده جان از دلم نپراند
اي كه نگاهت همه شايسته ديدن
و اي كه صدايت همه درخور نيوشيدن
جرعه جرعه تنهايي را به ياد تو مي نوشم
تا كي بر من آرام و قرار گيري
عاشقت مهرداد 23/7/87
سلام كمترين درودي كه مي توانم نثار رويت كنم تا بدين بهانه دري دوباره بگشايم تا از آن وارد باغ عشقت شوم
در اين بستان پر محنت چه جاي نگريستن به روي ماهت
و در اين بستان سايه روشن اگر سايه ها منم روشنايي ها همه تو هستي
اگر خشكي ها منم همه طراوت ها تو هستي
و اگر خارها منم همه لطافتها تو باشي
صدايت همواره ترنم بلبلان را در نظرم حقير مي نمايد و رويت نشان از ماه دارد
اي كاش سزاي سنگيني اين عشق فراوان دوري از محبوب نباشد واي كاش كاسه صبر بشكند و همه شهدآن بر زمين ريزد تا باد عطر شيرينش را براي همه عالم به يادگار برد و نوازش دستان گرمت تداعي لحظات در محضر دوست بودن است و نواي آرام زمزمه هايت قلب را به اوج عزت و زيبايي آسمان مي برد
و چه نازنين است غبار از چهره نازت گرفتن و بوسه بر نگين سرخ فام گونه هايت نشاندن و دستان من همواره تهي است تا مگر دستان پر مهرت را بفشارد و صداي گرفته ام شايد با شنيدن صدايت گشوده گردد
و تو اي دست نايافتني ترين محبوب
من از تو هم توانگر ترم چون همچون تويي در كنار من است و تو همچون خودت در كنار نداري
نيمه نيمه نگاهم كن تا عرق شرم بدن فرتوتم را مرطوب نسازد و غريو صدايت پرنده جان از دلم نپراند
اي كه نگاهت همه شايسته ديدن
و اي كه صدايت همه درخور نيوشيدن
جرعه جرعه تنهايي را به ياد تو مي نوشم
تا كي بر من آرام و قرار گيري
عاشقت مهرداد 23/7/87
تو در جان منی من غم ندارم
تو ایمان منی من کم ندارم
اگر درمان تویی، دردم فزون باد
وگر معشوقهای سهمم جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من
تو بخشاینده بی منت من
صدایم کن، صدای تو ترانه ست
کلامت، آیه های عاشقانه ست
تو را من سجده سجده میپرستم
که بر سر خاک بر زانو نشستم
پائیز 1382- تهران
تو ایمان منی من کم ندارم
اگر درمان تویی، دردم فزون باد
وگر معشوقهای سهمم جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من
تو بخشاینده بی منت من
صدایم کن، صدای تو ترانه ست
کلامت، آیه های عاشقانه ست
تو را من سجده سجده میپرستم
که بر سر خاک بر زانو نشستم
پائیز 1382- تهران

مي کنم به از تو نوشتن کاغذ مست مي گردد قلم به رقص در مي آيد نمي دانم
چرا هر وقت مي خواهم چيزي از تو بر روي کاغذ بياورم واز تو بنويسم
وجودم،قلمم،کاغذم همه و همه به وجد مي آييم.عزيزم!تمام شب در خيالت گريستم
هنوز پاييز چشمانت را روي شاخه هاي سرد انتظار جستجو مي کنم نمي داني چقدر
محتاج نوام.هنوز کاغذهايم به شوق نگاهت رنگ کاهي را پس مي زند وتمام شب
وتمام ثانيه ها، يکي يکي مي گذرندوبه دريا ها اشک هايم روان مي شوند انگار
تاب ديدن پاييز چشمانت را ندارد کاش برگردي زود،کوچه بي تو دل تنگي دارد
کاش برگردي زود ومي ديدي که دلم بي تو چه حالي دارد ببيني که هنوز حلقه
زرد خورشيد داغ تنهايي من را دارد کاش زود برميگشتي تا قاب عکس روي ديوار
تهي از چهره تو نباشد وتمام صفحات دفترم از حرف ونگاه واسم تو پر شود کاش
زود بر مي گشتي.تو اگر برگردي من تمام شاخه هاي گل ياس را با تمام احساس
تقديمت مي کنم.
و چنين نامه عشقم به تو تقديم شدست
در اين سراي عزلت عذري دگر ندارم
گر از تو رو نتابم دل ناشكيب باشد
در اين سراي عزلت عذري دگر ندارم
گر از تو رو نتابم دل ناشكيب باشد
نامه 3
تاريخ هم در رساندن تو به من كوتاهي كرد
روزها همه مقصرند نه اصلا همه ساعتها بايد پاسخگو باشند چرا اينگونه به آرامي مي گذرند
و شايد اين بيچاره ها با اين شتاب سرسام آور از دست من عاشق خسته شده اند بس كه به آنها نهيب زدم تا سريعتر بگذرند و فاصله من و محبوب را كوتاه نمايند و البته صد افسوس كه هرگز به نصايحم گوش ندادند و من همچنان در آتش انتظار تو شعله ورم
اين سراي ناشكيب مرا كشت
اينبار مرحمي مرحمت كن تا در دوريت روي زخمهاي تازه عشقت ضماد كنم و اين فصل مرا نكشد و با نرمي به وصل انجامد كه دير زماني است كه ناي ايستادن و تماشا كردن سايه مهرت در غروب غمبار هواي دلم را ندارم
و اين بار توشه اي از رويت به يادگار بر خوام داشت نا هميشه در صندوقچه قلبم خاطرش را زنده و تازه نگهدارم
و گاه دلتنگيها از آن صندوقچه رايحه خوش عشق بي منتهايت را استشمام كنم
و به سرايم عشق را به جاي گلايه از تنهايي
و چه ساحل وصالت دور مي نمايد هيچ اثري ديده نمي شود فقط ياد وخاطر آن ساحل امن مرا به دل درياهاي بيكران محبتت روانه ساخته و قطب نماي دلم همواره جهت تو را نشان مي دهد كه چه زيبا جهتي است
هرگز مرا پيدا نكن تا در ابديت نگاهت همواره واله وشيدا بمانم و از اين شيدايي هميشه سرمست باشم وبا هواي تو به سوي اوج پرواز كنم
از سر سراي عشقت مهري است مانده بر دل
اين تاج مهرباني ياداز جنون نمايد
در شادي نگاهت سوداي من همين بس
تا در دلت نگاهي بر اين گدا نمايي
مهرداد 24/7/87 تهران
تاريخ هم در رساندن تو به من كوتاهي كرد
روزها همه مقصرند نه اصلا همه ساعتها بايد پاسخگو باشند چرا اينگونه به آرامي مي گذرند
و شايد اين بيچاره ها با اين شتاب سرسام آور از دست من عاشق خسته شده اند بس كه به آنها نهيب زدم تا سريعتر بگذرند و فاصله من و محبوب را كوتاه نمايند و البته صد افسوس كه هرگز به نصايحم گوش ندادند و من همچنان در آتش انتظار تو شعله ورم
اين سراي ناشكيب مرا كشت
اينبار مرحمي مرحمت كن تا در دوريت روي زخمهاي تازه عشقت ضماد كنم و اين فصل مرا نكشد و با نرمي به وصل انجامد كه دير زماني است كه ناي ايستادن و تماشا كردن سايه مهرت در غروب غمبار هواي دلم را ندارم
و اين بار توشه اي از رويت به يادگار بر خوام داشت نا هميشه در صندوقچه قلبم خاطرش را زنده و تازه نگهدارم
و گاه دلتنگيها از آن صندوقچه رايحه خوش عشق بي منتهايت را استشمام كنم
و به سرايم عشق را به جاي گلايه از تنهايي
و چه ساحل وصالت دور مي نمايد هيچ اثري ديده نمي شود فقط ياد وخاطر آن ساحل امن مرا به دل درياهاي بيكران محبتت روانه ساخته و قطب نماي دلم همواره جهت تو را نشان مي دهد كه چه زيبا جهتي است
هرگز مرا پيدا نكن تا در ابديت نگاهت همواره واله وشيدا بمانم و از اين شيدايي هميشه سرمست باشم وبا هواي تو به سوي اوج پرواز كنم
از سر سراي عشقت مهري است مانده بر دل
اين تاج مهرباني ياداز جنون نمايد
در شادي نگاهت سوداي من همين بس
تا در دلت نگاهي بر اين گدا نمايي
مهرداد 24/7/87 تهران
" این روزها که مثلاً قرار است در زندگیم نباشی، انگار بیشتر از هر وقت دیگری هستی. انگار همه جا هستی. در تک تک اجزاء اطرافم. از خیابانها و ماشینها و پارکها و نیمکتها گرفته تا کتابها و دفترهای سیاه وسفید و همه شعرها و آهنگها و نقاشی ها و... در همه چیزهای قشنگ.
این روزها من هم جور دیگری هستم. شاید برخلاف تو... کمتر از هر وقت دیگری، این روزها گوشم دارد عادت می کند که دیگر منتظر خبری از تو نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم. بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم و دیرتر از همیشه بیدار می شوم؛ تا ترا در خواب ببینم و در خواب بیشتر با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بْودنم... بهانه ای برای بودن با تو است.
این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته می بیند و مرا در خود نشسته می بیند.
می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و نخوانده ایم؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی... دنیا... خداوند... مردانگی... نامردی... خیانت... بی وفایی... وفا... این روزها حتی یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند باشد و توی دلم گریه..!؟
بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری. که انگار همه چیز بوی ترا دارد. هستی... همین... به همین سادگی... هستی و می خواهم برای همیشه باشی... اصلاً به همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یکروز شاید یکروز... برای همیشه در کنار تو باشم. فقط من مال تو... تو مال من ... من باشم و تو... دیگر هیچ کس.... هیچ کس... فقط من وتو... شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. و نفس می کشم. شاید به همین خاطر خیلی چیزها را تحمل می کنم. این امیدِ محال، مرا بی تو تا کنون زنده نگه داشته که روزی...!؟ "
این روزها من هم جور دیگری هستم. شاید برخلاف تو... کمتر از هر وقت دیگری، این روزها گوشم دارد عادت می کند که دیگر منتظر خبری از تو نباشد. این روزها دیگر منتظر شب نیستم. بی انگیزه برای دیر خوابیدن و زود بیدار شدن. زودتر از همیشه می خوابم و دیرتر از همیشه بیدار می شوم؛ تا ترا در خواب ببینم و در خواب بیشتر با تو باشم. این روزها حال وهوای سابق را حتی برای این دنیای مجازی را ندارم. دنیایی که با تو از هر حقیقتی برایم حقیقی تر بود. حالا هم شاید تنها دلیل اینجا بْودنم... بهانه ای برای بودن با تو است.
این روزها اتاقم زیاد تعجب می کند از این که خیلی بیشتر از قبل درِ خود را بسته می بیند و مرا در خود نشسته می بیند.
می دانی حس می کنم حالا خیلی چیزها را بهتر از قبل می فهمم... مثلاً همه شعرهایی که خوانده ایم و نخوانده ایم؟ یا مثلاً آن سوزی که در آهنگها است؟ یا مثلاً مفهوم بعضی کلمات را مثل زندگی... دنیا... خداوند... مردانگی... نامردی... خیانت... بی وفایی... وفا... این روزها حتی یادگرفتم چه طور روی صورتم لبخند باشد و توی دلم گریه..!؟
بگذریم اصلاً قرار نبود از خودم بگویم. اصلاً آمده بودم از تو بگویم. از تو که انگار همه جا جریان داری. که انگار همه چیز بوی ترا دارد. هستی... همین... به همین سادگی... هستی و می خواهم برای همیشه باشی... اصلاً به همین خاطر است که دارم همه این روزهای را تحمل می کنم. فقط به خاطر اینکه: یکروز شاید یکروز... برای همیشه در کنار تو باشم. فقط من مال تو... تو مال من ... من باشم و تو... دیگر هیچ کس.... هیچ کس... فقط من وتو... شاید به همین خاطر دارم زندگی می کنم. و نفس می کشم. شاید به همین خاطر خیلی چیزها را تحمل می کنم. این امیدِ محال، مرا بی تو تا کنون زنده نگه داشته که روزی...!؟ "
نامه 4
اين نامه پادشاهي است براي محبوب خود پادشاهي بي يارو ياور
پادشاهي بدون خدم و حشم
پادشاهي بي تاج و تخت پادشاهي بي نديم پادشاهي بي سپاه
اين نامه از سوي سلطاني به تقرير در مي آيد كه وي را سلطان عشق لقب داده اند از بس كه در فراق تو تا عمق جان مويه كرد از بس كه تارخ تابناك تو را در سرآب خيال خود ترسيم نمود
از بس سوداي هوايت ورا به اوج آسمان برده، ديگر بلنداي نگاه دلربايان در نظرش پست و كوتاه مي نمايد
از بس صداي نازنين تو را نوش كرده ام ديگر هياهوي دوستان در سرم تجلي و نمودي ندارد
من سلطان همه غمهاي عالمم ،درد و غم هجرانت شرر بر آستين قلبم فزود و سراپرده دل را مسخر خود ساخت
نمي دانم اين تو بودي كه مهر عشق بر جانم زدي يا اين دل بود كه مهر عشقت را در وجودم اينگونه نقش برجسته حكاكي كرد اما هرچه بود نقشش به جا و نغمه اش همه شنيدني است
اي كاش مي شد اين سلطان بي سپاه بر سراي بانوي محبت اينقدر معطل نماند و اين محنت جان گداز پايان پذيرد و گونه هاي بي رنگش از ديدن رو ماه تو سرخ فام شود
من سطلان همه دردمندانم
من سلطان همه بي رنگيها هستم
من سلطان همه عاشقان سر در ره معشوق باخته ام
اي كاش هم نظري بر دل صد چاك ما كني
مهرداد -تهران 27/7/87
اين نامه پادشاهي است براي محبوب خود پادشاهي بي يارو ياور
پادشاهي بدون خدم و حشم
پادشاهي بي تاج و تخت پادشاهي بي نديم پادشاهي بي سپاه
اين نامه از سوي سلطاني به تقرير در مي آيد كه وي را سلطان عشق لقب داده اند از بس كه در فراق تو تا عمق جان مويه كرد از بس كه تارخ تابناك تو را در سرآب خيال خود ترسيم نمود
از بس سوداي هوايت ورا به اوج آسمان برده، ديگر بلنداي نگاه دلربايان در نظرش پست و كوتاه مي نمايد
از بس صداي نازنين تو را نوش كرده ام ديگر هياهوي دوستان در سرم تجلي و نمودي ندارد
من سلطان همه غمهاي عالمم ،درد و غم هجرانت شرر بر آستين قلبم فزود و سراپرده دل را مسخر خود ساخت
نمي دانم اين تو بودي كه مهر عشق بر جانم زدي يا اين دل بود كه مهر عشقت را در وجودم اينگونه نقش برجسته حكاكي كرد اما هرچه بود نقشش به جا و نغمه اش همه شنيدني است
اي كاش مي شد اين سلطان بي سپاه بر سراي بانوي محبت اينقدر معطل نماند و اين محنت جان گداز پايان پذيرد و گونه هاي بي رنگش از ديدن رو ماه تو سرخ فام شود
من سطلان همه دردمندانم
من سلطان همه بي رنگيها هستم
من سلطان همه عاشقان سر در ره معشوق باخته ام
اي كاش هم نظري بر دل صد چاك ما كني
مهرداد -تهران 27/7/87
دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هواي تو را کرده. خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم. به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم. دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم. تو را کجا مي توان ديد؟ در آواز شباويزهاي عاشق؟ در چشمان يک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکي که تازه واژه را آموخته؟ دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند، براي تو نامه بنويسم. و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي. اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز بخوانم. کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم. مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به دنيا نيايند. مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود. مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو هديه نشود. دوباره شب، دوباره طپش اين دل بي قرارم. دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد. دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم. دوباره شب، دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابرهاي عالم پر نمي شود. دوباره شب، دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته. دوباره شب، دوباره تنهايي، دوباره سکوت، دوباره من و يک دنيا خاطره...
نامه5
در بستان دلم ديشب هواي ديدن تو را داشتم
دستانت را گرفتم و با خود بردمت به انتهاي بستان جايي كه من و تو هردو از ديدگان محو شديم
آنوقت اين ناپيدايي بود كه وجه تشابه هردوي ما بود
احساس مي كردم كه من و تو ما شده ايم
در بستان خيالم برايت كلبه اي از عشق ساخته ام كلبه اي كوچك اما مملو از غرور و محبت
كلبه اي مالامال از سرور
در بستان خيالم تو مهربانانه سرود محبت مي خواندي و اين آيه آيه هاي زندگي بود كه همه از غنچه لبانت مي تراويد
و اين نيمه شب سرد تنهايي اي كاش كه رهايم مي ساخت تا دور از هرگونه رخوت بي حد وحصرش اقلا شمايلت را در آغوش كشم تا گرماي نگاهت قلب فرتوت مرا آرام كند و مژگان سياهت غبار از سينه تنگم بربايد
و باز بتوانم هواي با نشاط عشقت را با تمام وجود استنشاق كنم
اي كاش ساحل زيباي وجودت مرا هم پذيرا بود تا از اين تلاطم امواج جان سالم بدر برم و
سر منزل مقصود نزديك و نزديكتر شود
اي كاش نگاهت اينگونه به جانم آتش نمي افروخت
اي كاش معصوميت كلامت اينقدر دلنشين نبود تا صد دل واله و شيدايش شوم
اي كاش لااقل تاب و تحملي از جانب آسمان فرو مي افتاد تا بتوانم ترس بي پايان نديدنت را هرگز احساس نكنم
اي كاش دستان گرمت اينقدر از دل بي تاب من دور نبود
اي كاش قطره قطره اشكم سيلي روان مي شد تا بر امواج مشتاقش شنا كنان خود را به كنارت مي رساندم و همانگونه پذيرايم مي بودي
اي كاش اين محنت سراي پر از درد ورنج را استراحتگاهي مي بود تا در هواي ديدنت لختي بيارامم
اي كاش تا مدهوش رويت اينگونه نمي ماندم تا حد اقل جان از كف نمي رفت تا اميدم را نااميد كند
در سرسراي مهرت من مانده ام چو خورشيد
هرگز به ياد ما نيست آن را كه شب به ياد است
مهرداد - تهران 27/7/87
در بستان دلم ديشب هواي ديدن تو را داشتم
دستانت را گرفتم و با خود بردمت به انتهاي بستان جايي كه من و تو هردو از ديدگان محو شديم
آنوقت اين ناپيدايي بود كه وجه تشابه هردوي ما بود
احساس مي كردم كه من و تو ما شده ايم
در بستان خيالم برايت كلبه اي از عشق ساخته ام كلبه اي كوچك اما مملو از غرور و محبت
كلبه اي مالامال از سرور
در بستان خيالم تو مهربانانه سرود محبت مي خواندي و اين آيه آيه هاي زندگي بود كه همه از غنچه لبانت مي تراويد
و اين نيمه شب سرد تنهايي اي كاش كه رهايم مي ساخت تا دور از هرگونه رخوت بي حد وحصرش اقلا شمايلت را در آغوش كشم تا گرماي نگاهت قلب فرتوت مرا آرام كند و مژگان سياهت غبار از سينه تنگم بربايد
و باز بتوانم هواي با نشاط عشقت را با تمام وجود استنشاق كنم
اي كاش ساحل زيباي وجودت مرا هم پذيرا بود تا از اين تلاطم امواج جان سالم بدر برم و
سر منزل مقصود نزديك و نزديكتر شود
اي كاش نگاهت اينگونه به جانم آتش نمي افروخت
اي كاش معصوميت كلامت اينقدر دلنشين نبود تا صد دل واله و شيدايش شوم
اي كاش لااقل تاب و تحملي از جانب آسمان فرو مي افتاد تا بتوانم ترس بي پايان نديدنت را هرگز احساس نكنم
اي كاش دستان گرمت اينقدر از دل بي تاب من دور نبود
اي كاش قطره قطره اشكم سيلي روان مي شد تا بر امواج مشتاقش شنا كنان خود را به كنارت مي رساندم و همانگونه پذيرايم مي بودي
اي كاش اين محنت سراي پر از درد ورنج را استراحتگاهي مي بود تا در هواي ديدنت لختي بيارامم
اي كاش تا مدهوش رويت اينگونه نمي ماندم تا حد اقل جان از كف نمي رفت تا اميدم را نااميد كند
در سرسراي مهرت من مانده ام چو خورشيد
هرگز به ياد ما نيست آن را كه شب به ياد است
مهرداد - تهران 27/7/87

اي آخرين ! آينه ام اينبار تو باش .
نامه 6
ديروز هواي دلم باراني بود
عجب هواي دل انگيز و عاشقانه اي بود
عجب باران پاكي شدتش به حدي بود كه همه غمهاي دلم را شست و همه نااميدي هايم را به اميد مبدل كرد و آنقدر زلال بود كه مي شد در انتهاي آن عكس تو را ديد
ديروز هواي دلم گرفته بود برق عشق در آسمانش غوغايي به پا كرده بود كه مپرس شوري كه مپرس شعفي كه مپرس
آسمان دلم رنگ خاكستري انتظار داشت
آسمان خاكستري آن بوي آرام نم باران داشت
آسمان ديروز در دلم عاشق شده بود
هرچه نگاهش مي كردم عشق از درونش مي جوشيد مي خروشيد
و با حسي تازه جاري بود
نمي توانستم لحظه اي چشم برهم گذارم
چون مانند ابرهاي گذراي بهاري به سرعت وارد حريمش مي شدي بي آنكه از احدي اجازه بخواهي
پلكهايم سنگين و سنگين تر مي شد و در آخر دريچه چشمانم به روي جهان بسته شد و باز اين تو بودي كه در آن آسمان پر هياهو فريادت گوش جانم را پر كرده بود
آرام به سويم آمدي دستانت را روي صورتم گذاشتي و گفتي راستي پيشه كن و گفتم من هرگز نتوانم چنين كنم
كه اگر راستي پيشه كنم بيم آن دارم كه از دستم بروي
و تو لبخند زنان گفتي من همينك نيز از دست تو رفته ام
به يك باره چشم باز كردم ضربان قلبم بالا رفته بود نفسم به شماره افتاده بود
اما احساس كردم دوباره دنيا درحال چرخش است
و مرا باز مدهوش نمود
اما اينبار هرگز نمي خواستم بيدار شوم
هرگز
هرگز
مهرداد-تهران-28/7/87
ديروز هواي دلم باراني بود
عجب هواي دل انگيز و عاشقانه اي بود
عجب باران پاكي شدتش به حدي بود كه همه غمهاي دلم را شست و همه نااميدي هايم را به اميد مبدل كرد و آنقدر زلال بود كه مي شد در انتهاي آن عكس تو را ديد
ديروز هواي دلم گرفته بود برق عشق در آسمانش غوغايي به پا كرده بود كه مپرس شوري كه مپرس شعفي كه مپرس
آسمان دلم رنگ خاكستري انتظار داشت
آسمان خاكستري آن بوي آرام نم باران داشت
آسمان ديروز در دلم عاشق شده بود
هرچه نگاهش مي كردم عشق از درونش مي جوشيد مي خروشيد
و با حسي تازه جاري بود
نمي توانستم لحظه اي چشم برهم گذارم
چون مانند ابرهاي گذراي بهاري به سرعت وارد حريمش مي شدي بي آنكه از احدي اجازه بخواهي
پلكهايم سنگين و سنگين تر مي شد و در آخر دريچه چشمانم به روي جهان بسته شد و باز اين تو بودي كه در آن آسمان پر هياهو فريادت گوش جانم را پر كرده بود
آرام به سويم آمدي دستانت را روي صورتم گذاشتي و گفتي راستي پيشه كن و گفتم من هرگز نتوانم چنين كنم
كه اگر راستي پيشه كنم بيم آن دارم كه از دستم بروي
و تو لبخند زنان گفتي من همينك نيز از دست تو رفته ام
به يك باره چشم باز كردم ضربان قلبم بالا رفته بود نفسم به شماره افتاده بود
اما احساس كردم دوباره دنيا درحال چرخش است
و مرا باز مدهوش نمود
اما اينبار هرگز نمي خواستم بيدار شوم
هرگز
هرگز
مهرداد-تهران-28/7/87

تويي كه تمام لحظات زندگي مرا محاصره كردي.....
تويي كه نمي دانم كي خواهي آمد....
اصلاً بگو ببينم مي آيي؟
مي آيي.....
تا با تمام دلتنگي هاي سرزمين آرزوهايم وداع كنم؟
مي آيي.... تا شقايق هاي قلبم دوباره جان بگيرد؟
مي آيي.... تا از درياي نگاهت
قطره اي هم بر كوير چشمانم بريزم؟
مي آيي.... تا ستاره هاي آسمان زندگانيم
از ناله هاي شبانه ام آرام بگيرند؟
كاش مي دانستم از اوج كدامين قله ،
از دل كدامين شب ، از عمق كدامين
جنگل خواهي آمد....
تا برايت قلبم ، اين بزرگ ترين سرمايه ام را
پيش كش آورم و به تو بگويم
دوســتــــت دارم
از کجا بي آغازم؟
برای گفتن داستانی که نهایت عظمت عشق را جلوه گر کند
داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر ست
حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من ارزاني داشت
از کجا بي آغازم؟
با اولين سلامش! که معنای جدیدی به جهان تهي ام بخشيد؛
که در آن هیچ شعف دیگری نبود
او به زندگی من پاي نهاد و آن را چون شهد شیرین کرد
و او قلب مرا پر کرد ...
مملو از چیزهائی خاص
با آواز فرشته ها، با تصاويري حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد
و روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد
برای همین هر کجا که باشم تنها نخواهم ماند
به راستي؛ با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند!؟
و هر زمان در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است
چه مدت ممکن است این عشق دوام يابد؟
آیا می توان آنرا چونان ساعات شبانه روز مقياس زد؟
من اينک هیچ نمي دانم؛ همین قدر توانم گفتن که ...
می دانم به او نياز دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند
و او آنجاست!!!؟
تهران -29ام ماه مهر از سال 1387 خورشيدي
برای گفتن داستانی که نهایت عظمت عشق را جلوه گر کند
داستانی شیرین از عشق که عمرش از دریاها نیز بیشتر ست
حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من ارزاني داشت
از کجا بي آغازم؟
با اولين سلامش! که معنای جدیدی به جهان تهي ام بخشيد؛
که در آن هیچ شعف دیگری نبود
او به زندگی من پاي نهاد و آن را چون شهد شیرین کرد
و او قلب مرا پر کرد ...
مملو از چیزهائی خاص
با آواز فرشته ها، با تصاويري حاصل از اشتیاق و علاقه زیاد
و روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد
برای همین هر کجا که باشم تنها نخواهم ماند
به راستي؛ با وجود همراهی او چه کسی تنها خواهد ماند!؟
و هر زمان در جستجوی دستان او باشم او در کنار من است
چه مدت ممکن است این عشق دوام يابد؟
آیا می توان آنرا چونان ساعات شبانه روز مقياس زد؟
من اينک هیچ نمي دانم؛ همین قدر توانم گفتن که ...
می دانم به او نياز دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند
و او آنجاست!!!؟
تهران -29ام ماه مهر از سال 1387 خورشيدي
خواستم براي دل دريائيت، بنويسم؛ ديدم پاک تر و زلالتر و عميق تر از دريا چه دارم برايت
يادم آمد، هميشه مي گفتي:
دوست داشتن همیشه گفتن نیست، گاه سکوت است و گاه نگاه!
پس با سکوت نگاهت مي کنم!!!؟
23:00 - 87/08/01
يادم آمد، هميشه مي گفتي:
دوست داشتن همیشه گفتن نیست، گاه سکوت است و گاه نگاه!
پس با سکوت نگاهت مي کنم!!!؟
23:00 - 87/08/01
تو كه ميداني، من تنها از گوشه چشم تو بال ميكشم به آسمان پر راز و آواز دنيا. من ردپاي مادينه هاي غريزه را بر شنهاي ساحل تنت پي نخواهم گرفت. من بانوي بي ردپاي درياي دل توام و هيچكس نخواهد فهميد
كه من عبور كرده ام در سايه سار فانوس عشق.
ما پاره هاي گسسته عشقيم و روز پيوستن ما جهان يكپارچه خواهد شد!
تهران - 02/08/87
كه من عبور كرده ام در سايه سار فانوس عشق.
ما پاره هاي گسسته عشقيم و روز پيوستن ما جهان يكپارچه خواهد شد!
تهران - 02/08/87
آرزوی من این است.... آرزوی من این است که دو روز طولانی... در کنار تو باشم فارغ از پشیمانی. آرزوی من این است یا شوی فراموشم... یا که مثل غم هر شب گیرمت در آغوشم. آرزوی من این است که تو مثل یک سایه... سرپناه من باشی لحظه تَر گریه. آرزوی من این است نرم و عاشق و ساده.... همسفر شوی با من در سکوت یک جاده. آرزوی من این است هستی تو؛ من باشم... لحظه های هشیاری، مستی تو؛ من باشم. آرزوی من این است تو غزال من باشی... تک ستاره روشن در خیال من باشی. آرزوی من این است در شبی پُر از رؤیا... پیش ماه و تو باشم لحظه ای لب دریا. آرزوی من این است از سفر نگویی تو... تو هم آرزویی کن؛ اوج آرزویی تو. آرزوی من این است مثل لیلی و مجنون... پیروی کنیم از عشق، این جنون بی قانون. آرزوی من این است زیر سقف این دنیا... من برای تو باشم، تو برای من؛ تنها آرزوی من این است...
دوستت ميدارم
زيرا كه ناگزيرم از دوست داشتننت،
دوستت ميدارم
زيرا كه جز اين نتوانم،
دوستت ميدارم
به حكم تقديرآسماني،
دوستت ميدارم
در مداري جادويي،
دوستت ميدارم
چون سرخگلي كه بوتهاش را،
دوستت ميدارم
چون خورشيد كه پرتوش را،
دوستت ميدارم
زيرا كه تويي نسيم حياتم،
دوستت ميدارم
زيرا كه هستيام در گرو دوست داشتن توست.
زيرا كه ناگزيرم از دوست داشتننت،
دوستت ميدارم
زيرا كه جز اين نتوانم،
دوستت ميدارم
به حكم تقديرآسماني،
دوستت ميدارم
در مداري جادويي،
دوستت ميدارم
چون سرخگلي كه بوتهاش را،
دوستت ميدارم
چون خورشيد كه پرتوش را،
دوستت ميدارم
زيرا كه تويي نسيم حياتم،
دوستت ميدارم
زيرا كه هستيام در گرو دوست داشتن توست.
نامه7
هواي ديدنت دل را ربوده و هواي شنيدنت هوش از سمع برده
وسوداي گريختن از تو هرگز به وصال نخواهد رسيد
دل اسير نگاهت و جان در بند كمندت گرفتارند
شبنم و ژاله بستان خبري از تو ندادند و من منتظر بارانم شايد خبري شود
منتظر سيلابم شايد مرا با خود ببرد و عشقت را در يادم زنده و زنده تر كند
اما افسوس كه تيغ تيز زمان جگرم را پاره پاره كرد و آفتاب درخشان اميدم زير ميغ تاريك پژمرد
نگاه نافذم ديگر اعماق فضا را نتوانست شكافت و صداي لرزان دعايت دلم را از جاكند
اي كاش دوريت را پاياني و فراقت را انتهايي بود
اي كاش شعله هاي تنهايي اينقدر زبانه نكشد
اي كاش شرر زخم پوسيده دل تازه نكند و اي كاش نسيم خنكي از جانبت به سويم بوزد تا روحم زنده شود
اي كاش مي شد تو را در كنار خود مي ديدم
اي كاش كنج نگاهت استراحتگاه امن من مي شد
اي كاش سوز سرماي زمستان جدايي با دستان پر از مهر و صفاي تو بدل به گرماي عشق مي شد و اي كاش دوباره رويت را از پس توري ادب و حيا نظاره مي كردم
اي كاش صبوي صبرم نمي شكست تا اينگونه آواره بيايان
تنهايي شوم
اي كاش جام گواراي وصالت را مي توانستم تا انتها بنوشم
اي كاش نظرم به نگاهت مي افتاد و اين دو نور محبت با هم گره مي خورد
اي كاش نيم نگاهت سر سوزن دوباره تكرار مي شد
اي كاش دستانت دوباره براي دعا بالا مي رفت تا شايد از سوي آسمان گشايشي بر زمين افتد و نصيب من شود
اي كاش تنم خسته از اين راه نبود
اي كاش سرم مانده به اين راه نبود
اي كاش نگاه شررانگيز وغم يار نبود
اي كاش به بستان خبر از نار نبود
مهرداد -تهران 7/8/87
هواي ديدنت دل را ربوده و هواي شنيدنت هوش از سمع برده
وسوداي گريختن از تو هرگز به وصال نخواهد رسيد
دل اسير نگاهت و جان در بند كمندت گرفتارند
شبنم و ژاله بستان خبري از تو ندادند و من منتظر بارانم شايد خبري شود
منتظر سيلابم شايد مرا با خود ببرد و عشقت را در يادم زنده و زنده تر كند
اما افسوس كه تيغ تيز زمان جگرم را پاره پاره كرد و آفتاب درخشان اميدم زير ميغ تاريك پژمرد
نگاه نافذم ديگر اعماق فضا را نتوانست شكافت و صداي لرزان دعايت دلم را از جاكند
اي كاش دوريت را پاياني و فراقت را انتهايي بود
اي كاش شعله هاي تنهايي اينقدر زبانه نكشد
اي كاش شرر زخم پوسيده دل تازه نكند و اي كاش نسيم خنكي از جانبت به سويم بوزد تا روحم زنده شود
اي كاش مي شد تو را در كنار خود مي ديدم
اي كاش كنج نگاهت استراحتگاه امن من مي شد
اي كاش سوز سرماي زمستان جدايي با دستان پر از مهر و صفاي تو بدل به گرماي عشق مي شد و اي كاش دوباره رويت را از پس توري ادب و حيا نظاره مي كردم
اي كاش صبوي صبرم نمي شكست تا اينگونه آواره بيايان
تنهايي شوم
اي كاش جام گواراي وصالت را مي توانستم تا انتها بنوشم
اي كاش نظرم به نگاهت مي افتاد و اين دو نور محبت با هم گره مي خورد
اي كاش نيم نگاهت سر سوزن دوباره تكرار مي شد
اي كاش دستانت دوباره براي دعا بالا مي رفت تا شايد از سوي آسمان گشايشي بر زمين افتد و نصيب من شود
اي كاش تنم خسته از اين راه نبود
اي كاش سرم مانده به اين راه نبود
اي كاش نگاه شررانگيز وغم يار نبود
اي كاش به بستان خبر از نار نبود
مهرداد -تهران 7/8/87

بايد فراموشت کنم
چنديست تمرين مي کنم
من مي توانم ! مي شود !
آرام تلقين مي کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نيست ....
تا بعد، بهتر مي شود ....
فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم
من مي پذيرم رفته اي
و بر نمي گردي همين !
خود را براي درک اين ، صد بار تحسين مي کنم
کم کم ز يادم مي روي
اين روزگار و رسم اوست !
اين جمله را با تلخي اش ، صد بار تضمين ميکنم
امشب همه چيز رو به راه است
همه چيز آرام.... آرام ...
باورت مي شود؟ ديگر ياد گرفته ام شبها بخوابم "با ياد تو "
تو نگرانم نشو!
همه چيز را ياد گرفته ام!
راه رفتن در اين دنيا را هم بدون تو ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام که چگونه بي صدا بگريم!
ياد گرفته ام که هق هق گريه هايم را با بالشم، .بي صدا کنم!
تو نگرانم نشو!!
همه چيز را ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام چگونه با تو باشم بي آنکه تو باشي!
ياد گرفته ام.... نفس بکشم بدون تو...... و به ياد تو!
ياد گرفته ام که چگونه نبودنت را با روياي با تو بودن...
و جاي خالي ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم!
تو نگرانم نشو!
همه چيز را ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام که بي تو بخندم.....
ياد گرفته ام بي تو گريه کنم... و بدون شانه هايت....!
ياد گرفته ام...که ديگر عاشق نشوم به غير تو!
ياد گرفته ام که ديگر دل به کسي نبندم....
و مهمتر از همه ياد گرفتم که با يادت زنده باشم و زندگي کنم!
اما هنوز يک چيز هست... که ياد نگر فته ام...
که چگونه.....! براي هميشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم...
و نمي خواهم که هيچ وقت ياد بگيرم....
تو نگرانم نشو!!
"فراموش کردنت" را هيچ وقت ياد نخواهم گرفت...
همه چيز آرام.... آرام ...
باورت مي شود؟ ديگر ياد گرفته ام شبها بخوابم "با ياد تو "
تو نگرانم نشو!
همه چيز را ياد گرفته ام!
راه رفتن در اين دنيا را هم بدون تو ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام که چگونه بي صدا بگريم!
ياد گرفته ام که هق هق گريه هايم را با بالشم، .بي صدا کنم!
تو نگرانم نشو!!
همه چيز را ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام چگونه با تو باشم بي آنکه تو باشي!
ياد گرفته ام.... نفس بکشم بدون تو...... و به ياد تو!
ياد گرفته ام که چگونه نبودنت را با روياي با تو بودن...
و جاي خالي ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم!
تو نگرانم نشو!
همه چيز را ياد گرفته ام!
ياد گرفته ام که بي تو بخندم.....
ياد گرفته ام بي تو گريه کنم... و بدون شانه هايت....!
ياد گرفته ام...که ديگر عاشق نشوم به غير تو!
ياد گرفته ام که ديگر دل به کسي نبندم....
و مهمتر از همه ياد گرفتم که با يادت زنده باشم و زندگي کنم!
اما هنوز يک چيز هست... که ياد نگر فته ام...
که چگونه.....! براي هميشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم...
و نمي خواهم که هيچ وقت ياد بگيرم....
تو نگرانم نشو!!
"فراموش کردنت" را هيچ وقت ياد نخواهم گرفت...

you're someone i want to be with
even after death..
& if i found myself in heaven
not holding your hand,
i'd go searchin' for you all over again...

Listen to my heart & u’ll hear,
Look into my heart & u’ll see,
That u’ll always be a special part of me.
Dear Freshteh,
Thanks for attending with us.
Please insert your English comments in the English folders which are located in the bottom of the firt page.
Merci!
Thanks for attending with us.
Please insert your English comments in the English folders which are located in the bottom of the firt page.
Merci!
متن زیر منتخبی است از کتاب «چهل نامه کوتاه به همسرم» نوشته ی زنده یاد نادر ابراهيمي
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بیخبریم و چون باد میگذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقاً یکی! مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد! مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهامان یکی و رویاهامان یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا ً به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است…
عزیز من!..
دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هماند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قلهی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. يکی کافیست. عشق، از خودخواهیها و خود پرستیها گذشتن است. اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در«حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم، اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطهی مطلقاً واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل... اینجا سخن از رابطهی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذرهی وافعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگیست... بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم... بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیامان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!!!
هم سفر!
در این راه طولانی - که ما بیخبریم و چون باد میگذرد- بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند. خواهش میکنم! مخواه که یکی شویم، مطلقاً یکی! مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد! مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را. مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقهامان یکی و رویاهامان یکی. هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابدا ً به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است…
عزیز من!..
دو نفر که سخت و بیحساب عاشق هماند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛ واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی، قلهی علم کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند... اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق. يکی کافیست. عشق، از خودخواهیها و خود پرستیها گذشتن است. اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست. من از عشق زمینی حرف میزنم که ارزش آن در«حضور» است نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.
عزیز من!
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد. بگذار در عین وحدت مستقل باشیم. بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم. بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید... بگذار صبورانه و مهرمندانه در باب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم، اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطهی مطلقاً واحدی برساند. بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل... اینجا سخن از رابطهی عارف با خدای عارف در میان نیست، سخن از ذره ذرهی وافعیتها و حقیقتهای عینی و جاری زندگیست... بیا بحث کنیم! بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم! بیا کلنجار برویم! اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم... بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگیامان را، در بسیاری زمینهها، تا آنجا که حس میکنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی میبخشد، نه پژمردگی و افسردگی و مرگ، حفظ کنیم. من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم و حق داریم بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم بیآنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!!!

خیلی قشنگ بود
خیلی
خیلی
ولی اگه تو بخش مشاور بود بهتر نبود؟
اونجا بیشتر به درد میخوره
مرسی از متنای قشنگت
برای قاصدک گلم
شاید نظرت درست باشه؛
ولی از اونجائی که نقطه نظرات شخصی
یه شاعر به همسرش بوده،
نمیشه بطورعام مرجعی برای مشاوره باشه
ممنونم از توجه و حسن نظرت
شاید نظرت درست باشه؛
ولی از اونجائی که نقطه نظرات شخصی
یه شاعر به همسرش بوده،
نمیشه بطورعام مرجعی برای مشاوره باشه
ممنونم از توجه و حسن نظرت

من تو را به کسي هديه مي دهم که از من عاشق تر باشد و از من براي تو مهربان تر.
من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور؛ در خشم، در مهرباني، در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه ي دنيا، يکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسي هديه مي دهم که راز معصوميت گل مريم و تمام سخاوت هاي عاشقانه اين دل معصوم دريايي را بداند؛ و ترنم دلپذير هر آهنگ، هر نجواي کوچک، برايش يک خاطره باشد.
او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت آفتابي است؛ يا آن دلي که من برايش مي زييم، سرد و باراني است.
اي....، اي بهانه ي زنده بودنم؛ من تو را به کسي هديه مي دهم که قلبش بعد از هزار بار ديدن تو، باز هم به بي پروايي اولين نگاه من بتپد.
همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛
ولي آيا او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان تر است؟ آيا او بيشتر از من براي تو گريسته است؟؟ نه... هرگز... هرگز
ولي، تو در عين ناباوري، او را برگزيدي...
مي دانم... من دير رسيدم... خيلي دير... خيلي...
يك بار ديگر بگذار بي ادعا اقرار كنم كه هر روز دلم برايت تنگ مي شود.
روزهايي که تو را نمي بينم؛ به آرزوهاي خفته ام مي انديشم، به فاصله بين من و تو،...
هر روز به خود مي گويم کاش شيشه عمر غرورم را شکسته بودم کاش به تو مي گفتم که عاشقانه دوستت دارم تا ابد.................
من تو را به کسي هديه مي دهم که صداي تو را از دور؛ در خشم، در مهرباني، در دلتنگي، در خستگي، در هزار همهمه ي دنيا، يکه و تنها بشناسد.
من تو را به کسي هديه مي دهم که راز معصوميت گل مريم و تمام سخاوت هاي عاشقانه اين دل معصوم دريايي را بداند؛ و ترنم دلپذير هر آهنگ، هر نجواي کوچک، برايش يک خاطره باشد.
او بايد از نگاه سبز تو تشخيص بدهد که امروز هواي دلت آفتابي است؛ يا آن دلي که من برايش مي زييم، سرد و باراني است.
اي....، اي بهانه ي زنده بودنم؛ من تو را به کسي هديه مي دهم که قلبش بعد از هزار بار ديدن تو، باز هم به بي پروايي اولين نگاه من بتپد.
همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم...
تو را با دنيايي حسرت به او خواهم بخشيد؛
ولي آيا او از من عاشق تر و از من براي تو مهربان تر است؟ آيا او بيشتر از من براي تو گريسته است؟؟ نه... هرگز... هرگز
ولي، تو در عين ناباوري، او را برگزيدي...
مي دانم... من دير رسيدم... خيلي دير... خيلي...
يك بار ديگر بگذار بي ادعا اقرار كنم كه هر روز دلم برايت تنگ مي شود.
روزهايي که تو را نمي بينم؛ به آرزوهاي خفته ام مي انديشم، به فاصله بين من و تو،...
هر روز به خود مي گويم کاش شيشه عمر غرورم را شکسته بودم کاش به تو مي گفتم که عاشقانه دوستت دارم تا ابد.................
نامه8
باز انگار قطار مهربانيت
در هزار توي وجودم سوت مي كشد و انگار هواي سبز بهار
مهربانيت هواي خاك آلود غم دلم را به سبزي كشانده و صداي راز آلود اين مهرباني من شيداي بي قرار را از قبل ديوانه تر كرده و باز
در اين دشت هرچه مي روم بيشتر گم مي شوم
انگار هرچه بيشتر مي گردم
ناپيداتر مي شوي
اي كاش ترنم باران را در كنارت زيبا تر مي شنيدم
اي كاش ناز تورا در نازكترين پر طاووس خيالم مي توانستم مجسم كنم
اي كاش نغمه هايت هميشه در گوشم آواز مي خواندو
صداي پر صفايت شراره هاي عشق را بيش از پيش شعله ور مي كرد
دستان پرمهرت ياد آور زمزمه هاي عاشقانه مان در روزهاي باراني است
انگار اشك شوق ديدنت
تمامي ندارد
و باران ياد تو كوير تفتيده وجودم را سيراب مي كند و چه خنك نسيمي است ياد عاشقانه عشقي ازلي و معشوقي دلربا
اي كاش زمانه اينگونه تنبيهم نمي كرد تا لااقل جرقه اي از شعله فروزان تو را مي ديدم
مهرداد-تهران 22 آبان87
باز انگار قطار مهربانيت
در هزار توي وجودم سوت مي كشد و انگار هواي سبز بهار
مهربانيت هواي خاك آلود غم دلم را به سبزي كشانده و صداي راز آلود اين مهرباني من شيداي بي قرار را از قبل ديوانه تر كرده و باز
در اين دشت هرچه مي روم بيشتر گم مي شوم
انگار هرچه بيشتر مي گردم
ناپيداتر مي شوي
اي كاش ترنم باران را در كنارت زيبا تر مي شنيدم
اي كاش ناز تورا در نازكترين پر طاووس خيالم مي توانستم مجسم كنم
اي كاش نغمه هايت هميشه در گوشم آواز مي خواندو
صداي پر صفايت شراره هاي عشق را بيش از پيش شعله ور مي كرد
دستان پرمهرت ياد آور زمزمه هاي عاشقانه مان در روزهاي باراني است
انگار اشك شوق ديدنت
تمامي ندارد
و باران ياد تو كوير تفتيده وجودم را سيراب مي كند و چه خنك نسيمي است ياد عاشقانه عشقي ازلي و معشوقي دلربا
اي كاش زمانه اينگونه تنبيهم نمي كرد تا لااقل جرقه اي از شعله فروزان تو را مي ديدم
مهرداد-تهران 22 آبان87

و اگر هستي، کسي هم به تو عشق بورزد،
و اگر اينگونه نيست، تنهائيت کوتاه باشد،
و پس از تنهائيت، نفرت از کسي نيابي.
آرزومندم که اينگونه پيش نيايد، اما اگر پيش آمد،
بداني چگونه به دور از نااميدي زندگي کني.
برايت همچنان آرزو دارم دوستاني داشته باشي،
از جمله دوستان بد و ناپايدار،
برخي نادوست، و برخي دوستدار
که دستکم يکي در ميانشان
بيترديد مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگي بدين گونه است،
برايت آرزومندم که دشمن نيز داشته باشي،
نه کم و نه زياد، درست به اندازه،
تا گاهي باورهايت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم يکي از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زياده به خودت غرّه نشوي.
و نيز آرزومندم مفيدِ فايده باشي
نه خيلي غيرضروري،
تا در لحظات سخت
وقتي ديگر چيزي باقي نمانده است
همين مفيد بودن کافي باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنين، برايت آرزومندم صبور باشي
نه با کساني که اشتباهات کوچک ميکنند
چون اين کارِ سادهاي است،
بلکه با کساني که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذير ميکنند
و با کاربردِ درست صبوريات براي ديگران نمونه شوي.
و اميدوام اگر جوان هستي
خيلي به تعجيل، رسيده نشوي
و اگر رسيدهاي، به جواننمائي اصرار نورزي
و اگر پيري، تسليم نااميدي نشوي
چرا که هر سنّي خوشي و ناخوشي خودش را دارد
و لازم است بگذاريم در ما جريان يابند.
اميدوارم سگي را نوازش کني
به پرندهاي دانه بدهي، و به آواز يک سَهره گوش کني
وقتي که آواي سحرگاهيش را سر مي دهد.
چرا که به اين طريق
احساس زيبائي خواهي يافت، به رايگان.
اميدوارم که دانهاي هم بر خاک بفشاني
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئيدنش همراه شوي
تا دريابي چقدر زندگي در يک درخت وجود دارد.
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشي
زيرا در عمل به آن نيازمندي
و براي اينکه سالي يک بار
پولت را جلو رويت بگذاري و بگوئي: «اين مالِ من است»
فقط براي اينکه روشن کني کدامتان اربابِ ديگري است!
و در پايان، اگر مرد باشي، آرزومندم زن خوبي داشته باشي
و اگر زني، شوهر خوبي داشته باشي
که اگر فردا خسته باشيد، يا پسفردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانيد تا از نو بياغازيد.
اگر همهي اينها که گفتم فراهم شد
ديگر چيزي ندارم برابت آرزو کنم!
مرا تنها مگذار!
بي تو آسمان زيبا نيست و راه رفتن ابرها به راه رفتن مردگاني مي ماند كه از خوابي دير برخاسته اند.
بي تو كتابها بسته مي مانند و قلمها ناي نوشتن ندارند. بي تو هيچ جاده اي به طرف افقهاي روشن نمي رود و هيچ جنگلي به فكرسبز شدن و باليدن نمي افتد و هيچ پرنده اي بالهايش را براي پرواز آرايش نمي كند.
مرا تنها مگذار!
نمي خواهم دراتاقي كه از بوي خورشيد تهي است نفس بكشم. نمي خواهم در محاصره ديوارها و پرده هاباشم. نمي خواهم شكل ستاره ها را از يادببرم. بي تو لبخند مفهوم ندارد و زندگي يك معماي حل ناشدني است. بي تو زمين يك توپ سرگردان است و دلم يك تكه يخ است. بي تو شعرهاي شرقي من بي معناست و گلهايي را كه در باغچه كاشته ام رنگ و بويي ندارند.
مرا تنها مگذار!
من نميتوانم اين همه كوه و صخره و آهن را بر شانه هاي نحيفم حمل كنم. من طاقت روبرو شدن باامواج بلند دريا وآرامش سپيداقيانوس را ندارم. بي تو خواب بدمزه و تلخ است و من هزاران سال است كه پلك بر هم نگذاشته ام وهزاران سال است كه آغوشم را به روي كسي نگشوده ام و هزاران سال است كه آواز نخوانده ام. بي تو پنجره ها خالي از منظره اند و سينه ها خالي از شور و شوق.
مرا تنها مگذار!
من نمي توانم ثانيه هاي سرد و ساكت را به طرف فردا هل بدهم و روي نزديكترين درخت قلبم را به يادگار حك کنم.
تهران - 1381
بي تو آسمان زيبا نيست و راه رفتن ابرها به راه رفتن مردگاني مي ماند كه از خوابي دير برخاسته اند.
بي تو كتابها بسته مي مانند و قلمها ناي نوشتن ندارند. بي تو هيچ جاده اي به طرف افقهاي روشن نمي رود و هيچ جنگلي به فكرسبز شدن و باليدن نمي افتد و هيچ پرنده اي بالهايش را براي پرواز آرايش نمي كند.
مرا تنها مگذار!
نمي خواهم دراتاقي كه از بوي خورشيد تهي است نفس بكشم. نمي خواهم در محاصره ديوارها و پرده هاباشم. نمي خواهم شكل ستاره ها را از يادببرم. بي تو لبخند مفهوم ندارد و زندگي يك معماي حل ناشدني است. بي تو زمين يك توپ سرگردان است و دلم يك تكه يخ است. بي تو شعرهاي شرقي من بي معناست و گلهايي را كه در باغچه كاشته ام رنگ و بويي ندارند.
مرا تنها مگذار!
من نميتوانم اين همه كوه و صخره و آهن را بر شانه هاي نحيفم حمل كنم. من طاقت روبرو شدن باامواج بلند دريا وآرامش سپيداقيانوس را ندارم. بي تو خواب بدمزه و تلخ است و من هزاران سال است كه پلك بر هم نگذاشته ام وهزاران سال است كه آغوشم را به روي كسي نگشوده ام و هزاران سال است كه آواز نخوانده ام. بي تو پنجره ها خالي از منظره اند و سينه ها خالي از شور و شوق.
مرا تنها مگذار!
من نمي توانم ثانيه هاي سرد و ساكت را به طرف فردا هل بدهم و روي نزديكترين درخت قلبم را به يادگار حك کنم.
تهران - 1381
اگر روزي به كنار من آمدي ...
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، چشمه ساري از روشني حقيقت در برهوت تاريك زار زندگي من جاري سازي؛ تا رويش يابند همه گم شده هاي بودنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، به اميد طلوع نوازش آفتاب مهر و به شوق رويت باران مهرباني بباري؛ چون باز شدن غنچه شكوفه هاي بهاري به روي طراوت شبنم سپيده دم، پلك هاي انديشه ام را بر دريچه اي از بينايي و دانايي بگشايي؛ تا معنا ببخشم شدنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، با قلمي به رنگ صميميت بر قلب من بنويسي : هر كس مهرباني نمي داند از ما نيست!
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، قلمي با سبز ترين مركب را به شوق آفريدن شورانگيز ترين و بارورترين انديشه هاي در من به رقص آوري، تا سطر سطر و لحظه لحظه حيات را با خجسته ترين واژه ها آذين بندم.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، مرا در سيماي ائينه سكوتم بنگري و بزدايي از رخسار وجودم، غبار غم و چهره زشت تلخي را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، فراگيرترين و اشناترين نغمه زندگاني را، كه همانا ايمان، اميد و عشق است؛ را براي من بنوازي.
اي نازنين مهربان!
اگر روزي به كنار من آمدي، سبويي از مهرباني بياور تا پر كنم گلدان سفالي كوچك تنهاييم را، و جرعه اي طراوت از شطّ زلال حقيقت، تا به همراه نسيم شوق سحري، نوازش كند ريشه هاي خشكيده انتظارم را، و جامي سر شار از نور اميد تا در جنگل سر سبز نگاه تو، از وجودم بروييد هزاران شقايق به رنگ عشق، از شوق با تو بودن.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، چشمه ساري از روشني حقيقت در برهوت تاريك زار زندگي من جاري سازي؛ تا رويش يابند همه گم شده هاي بودنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، به اميد طلوع نوازش آفتاب مهر و به شوق رويت باران مهرباني بباري؛ چون باز شدن غنچه شكوفه هاي بهاري به روي طراوت شبنم سپيده دم، پلك هاي انديشه ام را بر دريچه اي از بينايي و دانايي بگشايي؛ تا معنا ببخشم شدنم را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، با قلمي به رنگ صميميت بر قلب من بنويسي : هر كس مهرباني نمي داند از ما نيست!
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، قلمي با سبز ترين مركب را به شوق آفريدن شورانگيز ترين و بارورترين انديشه هاي در من به رقص آوري، تا سطر سطر و لحظه لحظه حيات را با خجسته ترين واژه ها آذين بندم.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، مرا در سيماي ائينه سكوتم بنگري و بزدايي از رخسار وجودم، غبار غم و چهره زشت تلخي را.
دوست دارم آن هنگام كه به كنار من آمدي، فراگيرترين و اشناترين نغمه زندگاني را، كه همانا ايمان، اميد و عشق است؛ را براي من بنوازي.
اي نازنين مهربان!
اگر روزي به كنار من آمدي، سبويي از مهرباني بياور تا پر كنم گلدان سفالي كوچك تنهاييم را، و جرعه اي طراوت از شطّ زلال حقيقت، تا به همراه نسيم شوق سحري، نوازش كند ريشه هاي خشكيده انتظارم را، و جامي سر شار از نور اميد تا در جنگل سر سبز نگاه تو، از وجودم بروييد هزاران شقايق به رنگ عشق، از شوق با تو بودن.
نامه 9
نمي دانم چرا اينبار دستانم به جاي چشمانم مي گريند
و سرو بلند قامت قلم در ميان تند باد آنها اينگونه لرزان است
دستانم آه سرد بي كسي را از عمق جان فرياد مي زنند
و چشمانم نظاره گر اين التهاب
صداي مهربان تو همواره در گوشم تنين دارد
همواره مي خروشد
فريادمي كند
وگاه گاه هم زمزمه هاي نرم آرام دارد كه بسان لالايي باد بهار براي غچه هاي نورس باغند
اي كاش پهنه تابناك محبت عرصه دوري دردناك تو نبود
اي كاش صحنه پر آشوب زندگي گرفتار شحنه جبار زمان نمي شد
اي كاش سلطان مهر در دستان فقدان اسير نمي شد
اي كاش مي شد لحظاتي تو را عاشقانه دريافت
اي كاش مي شد گرماي قلب پر تپشت را از اين فاصله احساس كنم و جرعه جرعه شهد شيرين صفايت را به نوشم
اي كاش اين فاصله اينقدر زياد نبود
اي كاش بلبل كوچك يادت تا ابد آواره هزار توي دلم باشد
اي كاش نغمه هاي روشنت دل گرفته ام را به تلالو درخشان خود منور مي كرد
اي كاش شميم خوش صدايت هميشه پرده نازك خيالم را نوازش مي داد
اي كاش من در كنار محبوب اينقدر خيالي نبودم
اي كاش آغوش مي گشود تا قلبم را به هديه پيش كش مي كردم
اي كاش بودنش تا نداشت
مهرداد29 آبان 87
نمي دانم چرا اينبار دستانم به جاي چشمانم مي گريند
و سرو بلند قامت قلم در ميان تند باد آنها اينگونه لرزان است
دستانم آه سرد بي كسي را از عمق جان فرياد مي زنند
و چشمانم نظاره گر اين التهاب
صداي مهربان تو همواره در گوشم تنين دارد
همواره مي خروشد
فريادمي كند
وگاه گاه هم زمزمه هاي نرم آرام دارد كه بسان لالايي باد بهار براي غچه هاي نورس باغند
اي كاش پهنه تابناك محبت عرصه دوري دردناك تو نبود
اي كاش صحنه پر آشوب زندگي گرفتار شحنه جبار زمان نمي شد
اي كاش سلطان مهر در دستان فقدان اسير نمي شد
اي كاش مي شد لحظاتي تو را عاشقانه دريافت
اي كاش مي شد گرماي قلب پر تپشت را از اين فاصله احساس كنم و جرعه جرعه شهد شيرين صفايت را به نوشم
اي كاش اين فاصله اينقدر زياد نبود
اي كاش بلبل كوچك يادت تا ابد آواره هزار توي دلم باشد
اي كاش نغمه هاي روشنت دل گرفته ام را به تلالو درخشان خود منور مي كرد
اي كاش شميم خوش صدايت هميشه پرده نازك خيالم را نوازش مي داد
اي كاش من در كنار محبوب اينقدر خيالي نبودم
اي كاش آغوش مي گشود تا قلبم را به هديه پيش كش مي كردم
اي كاش بودنش تا نداشت
مهرداد29 آبان 87

امشب دلم ميخواهد به كسي بگويم'' دوستت دارم.''تو نهراس و آنكس باش.بگذار با هر آنچه در توان دارم همين امشب به تو ثابت كنم كه دوستت دارم.بگذار برايت نقش آن دلباخته اي را بازي كنم كه لحظه اي دور از محبوب خويش زندگي را نميتواند.بگذار همچون معشوقي كه براي وصال معشوقش جان ميدهد برايت جان دهم.تو را ستايش كنم.بگذار در تاريكي به تو لبخند بزنم.نگذار زمان از دستم برود و تو را درنيابم.ميخواهم بينديشي كه همين امشب غير از من كسي ديوانه تو نيست هرچند كه جاهلانه فكري باشد.كمي بيشتر با من و همين امشب بگذار خيال كنم كه جز تو كسي نيست.همين يك امشب را بگذار نقش بازي كنم.نقش حقيقت را.همان كه دور از تو بارها روبه روي آينه تمرين كرده ام.
اي آخرين ! آينه ام اينبار تو باش
اي آخرين ! آينه ام اينبار تو باش
سلام عزيزم!
اين نامه را وقتى برايت مى نويسم
كه شب هنوز ادامه دارد
ساعت چهار ستاره مانده به صبح است
پرنده اى به پلك چپم نوك مى زند
سارا مثل عروسكى آرام
كنار جعبهء اسباب بازى ها دراز كشيده
از لبخند معصومانه اش پيداست
كه دارد خواب كلوچه و بادبادك مى بيند
از حال من بخواهى بد نيستم
امروز درست يكسال مى شود كه خياطى مى كنم
روزهاى بلند انتظار را به نخ مى كشم
ستاره هاى ريز اميد را
به دامن سياه شب كوك مى زنم
گاهى چشم هايم بى جهت آب مى افتد
و جايى نزديك قلبم تير مى كشد
و گرنه اينجا همه چيز مثل سابق است
گرانى و بيكارى را كه ديده بودى
بى خانمانى هم اضافه شده
مى گويند فاحشه ها سنگ قبر اجاره مى كنند
برادر، برادر را براى كوپن سر مى برد
ديروز مادرت اينجا بود
هنوز سياه به تن داشت
بقيه هم گاهى مى آيند
خوبند اما از آنها هم هيچ كس
حرفى جز ماشين و سرمايه نمى زند
عزيزم دست خطم زشت است
به زيبايى خودت ببخش
نخلى كه كاشته اى روز به روز بزرگتر مى شود
اگر توانستى نامه اى بنويس
زنگى بزن
از آسمان ساكت تبعيد ابرى بفرست
نمى گويم با دو قطره باران مى شود
فقط مى دانم كه هميشه ،
پشت سفرهاى تو خيس بوده است!!!
اين نامه را وقتى برايت مى نويسم
كه شب هنوز ادامه دارد
ساعت چهار ستاره مانده به صبح است
پرنده اى به پلك چپم نوك مى زند
سارا مثل عروسكى آرام
كنار جعبهء اسباب بازى ها دراز كشيده
از لبخند معصومانه اش پيداست
كه دارد خواب كلوچه و بادبادك مى بيند
از حال من بخواهى بد نيستم
امروز درست يكسال مى شود كه خياطى مى كنم
روزهاى بلند انتظار را به نخ مى كشم
ستاره هاى ريز اميد را
به دامن سياه شب كوك مى زنم
گاهى چشم هايم بى جهت آب مى افتد
و جايى نزديك قلبم تير مى كشد
و گرنه اينجا همه چيز مثل سابق است
گرانى و بيكارى را كه ديده بودى
بى خانمانى هم اضافه شده
مى گويند فاحشه ها سنگ قبر اجاره مى كنند
برادر، برادر را براى كوپن سر مى برد
ديروز مادرت اينجا بود
هنوز سياه به تن داشت
بقيه هم گاهى مى آيند
خوبند اما از آنها هم هيچ كس
حرفى جز ماشين و سرمايه نمى زند
عزيزم دست خطم زشت است
به زيبايى خودت ببخش
نخلى كه كاشته اى روز به روز بزرگتر مى شود
اگر توانستى نامه اى بنويس
زنگى بزن
از آسمان ساكت تبعيد ابرى بفرست
نمى گويم با دو قطره باران مى شود
فقط مى دانم كه هميشه ،
پشت سفرهاى تو خيس بوده است!!!
نامه 10
و چه تكان دهنده اند كلمات
مانند ضربات پتك آهنگران
اينبار صداي ساعت عشق طنيني به غايت محكم دارد
انگار دل وصله دار من را از جا كند
انگار صداي پاي تو را مي شنوم
انگار ترنم باران مهرت ديگر لالايي دلنواز نيست
ديگر هيجاني است كوبنده كه قلب را از جاي مي كند
صد روز صدايت مي كنم
صد شب نگاهت مي كنم
شايد تو باشي آن كه من
صد بار آن را خوانده ام
واما امشب
در دل طوفاني است كه راه را گم كرده ام و
غوغايي كه صدا به صدا نمي رسد
انگار ضربان اين تكه گوشت خونين را از حلقوم احساس مي كنم
انگار راه نفسم بندآمده
انگار چشمهايم به سرخي دلم تو را فرايد مي زند
اما اينبار به تو خواهم رسيد
هرقدر با سرعت سوار بر مركب عشق تندتر ره بپيمايي با مركب اشتياق تو را خواهم ربود
امشب يا جان به معشوق مي رسانم و يا اين وديعه به صاحبش باز مي گردانم
امشب عجيب شبي است
اي كاش خزيدن دلخراش اين
پروانه بال سوخته را هرگز نمي ديدم
اي كاش فريادش را هنگام سوختن در بر شمع نمي شنيدم
او هم مثل من فرياد مي زد
او هم همواره عشقش را مطالبه مي نمود
و البته سرانجامش آن شد كه هست
ومن نيز آن شدم كه مي بيني
خم ابروانت اي مه
دل خسته ام شكسته
برحاسدان چه باشد
خم قامتي شكسته
87/9/9
و چه تكان دهنده اند كلمات
مانند ضربات پتك آهنگران
اينبار صداي ساعت عشق طنيني به غايت محكم دارد
انگار دل وصله دار من را از جا كند
انگار صداي پاي تو را مي شنوم
انگار ترنم باران مهرت ديگر لالايي دلنواز نيست
ديگر هيجاني است كوبنده كه قلب را از جاي مي كند
صد روز صدايت مي كنم
صد شب نگاهت مي كنم
شايد تو باشي آن كه من
صد بار آن را خوانده ام
واما امشب
در دل طوفاني است كه راه را گم كرده ام و
غوغايي كه صدا به صدا نمي رسد
انگار ضربان اين تكه گوشت خونين را از حلقوم احساس مي كنم
انگار راه نفسم بندآمده
انگار چشمهايم به سرخي دلم تو را فرايد مي زند
اما اينبار به تو خواهم رسيد
هرقدر با سرعت سوار بر مركب عشق تندتر ره بپيمايي با مركب اشتياق تو را خواهم ربود
امشب يا جان به معشوق مي رسانم و يا اين وديعه به صاحبش باز مي گردانم
امشب عجيب شبي است
اي كاش خزيدن دلخراش اين
پروانه بال سوخته را هرگز نمي ديدم
اي كاش فريادش را هنگام سوختن در بر شمع نمي شنيدم
او هم مثل من فرياد مي زد
او هم همواره عشقش را مطالبه مي نمود
و البته سرانجامش آن شد كه هست
ومن نيز آن شدم كه مي بيني
خم ابروانت اي مه
دل خسته ام شكسته
برحاسدان چه باشد
خم قامتي شكسته
87/9/9

هر کجا که هستی بدان که قلب و روح من همیشه همراه توئه با وجود اینکه جسمم از تو فرار میکنه و مطمئن باش که این خواست من نبود!
دوستت دارم همانطور که میدانی
vay khoday e man cheqadr ba safast inja .khodaya agar be man lotf koni va bad az margam yek compioter va yek khat idsl hedye koni ta man betonam har shab in neveshtehay sar shar az eshq ro dashte basham . onvaqt ta abad zendeh hastam.
عشق می گفت که پایان سفر با من نیست
آتش انداخته ام در تو دگر با من نیست
عشق می گفت که آشوب و خطر با من هست
گر به فکر دگری فتح و ظفر با من نیست
آب و آیینه و مهمانی شبنم با من
ذکر و سجاده و تسبیح سحر با من نیست
عشق در هر نفسی خانه کند جز غافل
جای آن فتنه در او کرد اثر، با من نیست
نیمه شب آمدم و در زدم و دل دادم
گر نشد زامدنم باد خبر، با من نیست
در قیامت سر عشاق شفاعت با من
گنه جاهل و این چند نفر با من نیست
گزیده شعر
عشق می گفت
دکتر منوچهر محمد زاده
عشق می گفت که پایان سفر با من نیست
آتش انداخته ام در تو دگر با من نیست
عشق می گفت که آشوب و خطر با من هست
گر به فکر دگری فتح و ظفر با من نیست
آب و آیینه و مهمانی شبنم با من
ذکر و سجاده و تسبیح سحر با من نیست
عشق در هر نفسی خانه کند جز غافل
جای آن فتنه در او کرد اثر، با من نیست
نیمه شب آمدم و در زدم و دل دادم
گر نشد زامدنم باد خبر، با من نیست
در قیامت سر عشاق شفاعت با من
گنه جاهل و این چند نفر با من نیست
گزیده شعر
عشق می گفت
دکتر منوچهر محمد زاده
واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي
چه بس دور است بين ما که اين سو
پيرمردي با سپيديهاي
مو و هزاران بار مردن . رنج بردن با خمي در قامت از اين راه دشوار که اين سو دستهاي خشکيده.
دل مرده.به ظاهر خنده اي بر لب و گاهي حرفهاي پيچ در پيچ و هم هيچ و گهگاهي دو خط شعري که
گوياي همه چيز است وخود ناچيز.
واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي
چه بس دور است بين ما که آن سو
نازنيني.غنچه اي شاداب و صدها آرزو بر دل.دلي گهواره ي عشقي که چيزي بيش نيست شايد.
و از بازيچه بودن سخت بيزار است.
واي بر من گر تو آن گم کرده ام باشي
چه بس دور است بين ما که عاشق گشتن
و عاشق نمودن سخت دشوار است...........
نگراني و هيچ دغدغه اي نامه بنويسيد و
اين حس زيبا را با دوستان خود تقسيم كنيد.