عاشقانه هاي پاك- Pure Love discussion
جملات عاشقانه
>
شعر
من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
من دنیا را به خاطر خدایش
خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطرتو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
من دنیا را به خاطر خدایش
خدایی که تورا خلق کرد دوست دارم!
امروز به اندازه تمام دلتنگي هايم شاعر مي شوم.پيراهن غصه هايم را به تن مي کنم
و مي نويسم از تمام شمع هاي اميدي که در دالان قلبم خاموش مانده اند
و از پروانه هاي بي وفاي روزگار که با رفتنت آن ها مرا ترک گفته اند.
شاعر مي شوم
به اندازه اي که رنگ چشمان تو را در قاب نوشته هايم جاي دهم
و به آن ها بگويم امروز بي قرار تر از هميشه ام.
شاعر مي شوم به اندازه اي که لبخند تو را روي نوشته هايم بيابم
و ببينم آنها با حضور نامت در صفحات دفترم خوشحالند
و از نبودنت در صفحه روزگار نالان.
از تمام غصه هايي که پيچک وار ديواره قلبم را مچاله کرده اند
درمي يابم که شاعران بي قرارند
بي قرار و محزون درست مثل ني و آن شاپرکي
که ديروز از پيرزن تنهاي قصه ها مي گفت.
شاعران تنهايند.
اين را امروز از باورهاي فرداهاي گذشته دانستم
از چشمان بي فروغشان که در فردا خشکيد.
پس من هم شاعر بودم.
از همان روزي که خانه خاکي را بر گل ها و سنجاقکهاي روي زمين ترجيح دادي.
از همان روزي که چشم هايت را بستي و مهمان خاک گشتي
و همه اينها يک بهانه دارد
بهانه من رفتن توست. تو مرا خيلي زود شاعر کردي...خيلي زود.
سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
دل می بری که...حی علی ...های های های هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
بالا بلند ! عقد تو را با لبان من آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک
سارا سلام...اشهد ان لا اله... تو با چشمهای سرمه ای...ان لا اله ...مست
دل می بری که...حی علی ...های های های هر جا که هست پرتو روی حبيب هست
بالا بلند ! عقد تو را با لبان من آن شب مگر فرشته ای از آسمان نبست
باران جل جل شب خرداد توی پارک مهرت همان شب..اشهدان..دردلم نشست
آن شب کبو .. (کبو).. کبوتری از بامتان پريد نم نم نما (نما) نماز تو در بغض من شکست
سبحان من يميت و يحيـــــــــــــی و لا اله الا هو الـــــــــــــذی اخذ العهــــد فی الست
سبحان رب هر چه دلم را ز من بريد سبحان رب هر چه دلم را ز من گســــست
سبحان ربی الــ... من و سارا .. بحمده سبحان ربی الــ ... من و سارا دلش شکست
سبحان ربی الــ... من و سارا به هم رسیــ... سبحان تا به کی من و او دست روی دست؟
زخمم دوباره وا شد و اياک نستعين تا اهدنا الـصـ ... سرای تو راهی نمانده است
مغضوب اين جماعت پر های و هو شدم افتادم از بهشــــــــــــت بر اين ارتفاع پست
***
يک پرده باز بين من و او کشيده اند (سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)
محمدحسین بهرامیان)
ما دو تن مغررو
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من بی تاب بی تابم
من به دیدار تو می آیم
تهران- خزان 87
هر دو از هم دور
وای در من تاب دوری نیست
بیش از این در من صبوری نیست
بی تو من بی تاب بی تابم
من به دیدار تو می آیم
تهران- خزان 87
آهو ز تو آموخت هنگام دویدن رم کردن و ایستادن و واپس نگریدن
پروانه زمن، شمع ز من، گل زمن آموخت افروختن و سوختن و جامه دریدن
گل ز رخت آموخته نازک بدنی را بلبل ز تو آموخته شیرین سخنی را
هر کس که لب لعل تو را دید به خود گفت حقا که چه خوش کنده عقیق یمنی را
خیاط ازل دوخته بر قامت زیبات بر قد تو این جامه ی سبز چمنی را
از جامی بیچاره رسانی سلامی بر درگه دربار رسول مدنی را
پروانه زمن، شمع ز من، گل زمن آموخت افروختن و سوختن و جامه دریدن
گل ز رخت آموخته نازک بدنی را بلبل ز تو آموخته شیرین سخنی را
هر کس که لب لعل تو را دید به خود گفت حقا که چه خوش کنده عقیق یمنی را
خیاط ازل دوخته بر قامت زیبات بر قد تو این جامه ی سبز چمنی را
از جامی بیچاره رسانی سلامی بر درگه دربار رسول مدنی را
اي آشناي من! برخيز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون شکوفه هاي پرافشان سيب
گلبرگ لب به بوسه خورشيد باز کنيم.
برخيز و بازگرد با عطر صبحگاهي نارنجهاي سرخ
از دور، از دهانه دهليز تاکها
چون باد، خوش غبار برانگيز و بازگرد
و يک صبح خنده رو، وقتي که با بهار گل افشان ميرسي
در باز کن، به کلبه خاموش من بيا.
اي آشناي من! برخيز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق ديدن تو
بال و پر زنند مرغان لبخند بر شاخه لبان من
تا با نشاط خويش مرا آشتي دهي
تا با اميد خويش مرا آشنا کني!!
تا چون شکوفه هاي پرافشان سيب
گلبرگ لب به بوسه خورشيد باز کنيم.
برخيز و بازگرد با عطر صبحگاهي نارنجهاي سرخ
از دور، از دهانه دهليز تاکها
چون باد، خوش غبار برانگيز و بازگرد
و يک صبح خنده رو، وقتي که با بهار گل افشان ميرسي
در باز کن، به کلبه خاموش من بيا.
اي آشناي من! برخيز و با بهار سفر کرده بازگرد
تا چون به شوق ديدن تو
بال و پر زنند مرغان لبخند بر شاخه لبان من
تا با نشاط خويش مرا آشتي دهي
تا با اميد خويش مرا آشنا کني!!
"افق روشن"
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم
(احمد شاملو)
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
تا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر نباشم
(احمد شاملو)
قطره باراني مست
در سحري سبز
بركف صورتي دستم/
ايستاده بر پلي
ميان دو تنهايي
خيابان زير پل
سرگيجه اي از اغتشاش
تهوعي ازهول و هراس
كاغذ پاره هايي رقصان در باد
باد ابرها را برد
باران شد تمام
من
به آن سوي پل
رفتم.
(قیصر امین پور)
در سحري سبز
بركف صورتي دستم/
ايستاده بر پلي
ميان دو تنهايي
خيابان زير پل
سرگيجه اي از اغتشاش
تهوعي ازهول و هراس
كاغذ پاره هايي رقصان در باد
باد ابرها را برد
باران شد تمام
من
به آن سوي پل
رفتم.
(قیصر امین پور)
غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
(قیصر امین پور)
زندگی
لب زخنده بستن است
گوشه ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت:
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون با غچه باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی
کدام یک درست گفته اند
من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
(قیصر امین پور)
می روی آرام
من از پی ات غمگین
قدم به راه جنون گذاشته ام سنگین
تو می روی آرام
چه ساده و چه صبور
مرا نمی بینی که گشته ام رنجور
تو می روی آرام
چه با وقار و متین
تنی به سرخی تو به خط جاده نگین
تو می روی آرام
فرشته ای انگار
دل رمیده ی ما شده اسیر نگار
تو می روی آرام
در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ
گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری
گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه
ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ
نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
"امين شجاع"
من از پی ات غمگین
قدم به راه جنون گذاشته ام سنگین
تو می روی آرام
چه ساده و چه صبور
مرا نمی بینی که گشته ام رنجور
تو می روی آرام
چه با وقار و متین
تنی به سرخی تو به خط جاده نگین
تو می روی آرام
فرشته ای انگار
دل رمیده ی ما شده اسیر نگار
تو می روی آرام
در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ
گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری
گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه
ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ
نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
"امين شجاع"
آن شنیده استی که در شهری بزرگ خانه می سازند روی هم سترگ؟ نه هوا و نه فضا نه آسمان گرد و خاک و دود و حلق مردمان بوق ماشین، داد و غوغا، قیل و قال صد ترافیک و زمان چون خون حلال نه روان سالم بود نه جسممان اندر این تهران صد رخساره هان! کی شود بی راهبندان شهرمان؟ کی شود تهران چون آرام جان؟ ای خدا بگشا تو راه بسته را! تو مرمت کن نسوج خسته را! تا دگر راحت رویم از انقلاب سوی کوی و آذری، پونک حجاب
هرچه زیبایی و خوبی که دلم تشنه ی اوست
مثل گل،صحبت دوست
مثل پرواز،کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب،
کوه،دریا،جنگل،یاس،سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره ی همچو گل تازه ی تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه ی تو!
"فریدون مشیری "
مثل گل،صحبت دوست
مثل پرواز،کبوتر
می و موسیقی و مهتاب و کتاب،
کوه،دریا،جنگل،یاس،سحر
این همه یک سو، یک سوی دگر،
چهره ی همچو گل تازه ی تو!
دوست دارم همه عالم را لیک
هیچکس را نه به اندازه ی تو!
"فریدون مشیری "
انكحتُ... عشق را و تمام بهار را !/ زوّجتُ... سيب را و درخت انار را ! متّعتُ... خوشهخوشه رطبهاي تازه را / گيلاسهاي آتشي آبدار را !
هذا موكّلي...: غزلم دف گرفت، گفت: / تو هم گرفتهاي به وكالت سهتار را !
يك جلد... آيهآية قرآن! تو سورهاي!/ چشمت «قيامت» است! بخوان «انفطار» را !
يك آينه... به گردن من هست... دست توست،/دستي كه پاك ميكند از آن غبار را
يك جفت شمعدان...؟! نه عزيزم! دو چشم توست /كه بردريده پردة شبهاي تار را !
مهريّة تو چشمه و باران و رودسار / بر من بريز زمزمة آبشار را !
ده شرطِ ضمنِ... ده؟! ... نه! بگوييد صد! ... هزار! /با بوسه مُهر ميكنم آن صدهزار را !
ليلي تويي كه قسمت من هم جنون شده /پس خط بزن شرايط ديوانهوار را !
((شاعر معاصر : سیامک بهرام پور))
با عذر خواهی بسیار از دوست عزیزم آقای بهرام پور بابت اشتباه.
دوست خوبم، مهدي جان
احسنت. اين شعر کاملترين، شيرن ترين و عاشقانه ترين تفسيري ست که از اين خطبه روحاني شنيده ام. که اگر م
معناي اصلي آن دزک شود، چه ها شود!!!؟
از گليچيني که نوشتي، بي نهايت لذت بردم. ممنون
احسنت. اين شعر کاملترين، شيرن ترين و عاشقانه ترين تفسيري ست که از اين خطبه روحاني شنيده ام. که اگر م
معناي اصلي آن دزک شود، چه ها شود!!!؟
از گليچيني که نوشتي، بي نهايت لذت بردم. ممنون
من؛
زمین و آسمان را، کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را، آفتاب مهربان را دوست دارم
ابرهای پر ز باران، کوهساران، ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را، عشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را، خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را
قلبهای پاکشان را
اشکهای نابشان را
دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را
شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را
شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را
پاکی احساسشان را
خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را
دستهای کوچک و پربارشان را
هر نگاه خالی از نیرنگشان را
اعتماد خالی از تردیدشان را
من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم
سایه های کاج های مهربان را
بید مجنون ها و برگ نازشان را
سروها و قامت رعنایشان را
نخلها و ارتفاع نابشان را
تاکها و مستی انگورشان را
سر کشی های شراب را ...
راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم
نازهای معشوقان زمان را
دل شکستنهای بی منظورشان را
بوسه های گرمشان را
قهرهای تلخشان را
آشتیهای زودهنگامشان را
عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را
آشنایی های پرلبخند شان را
و خداحافظی های پر اشکشان را
گریه های شوقشانرا
ضربه های قلبشان را
حرفهای بی حد و مرزشان را
من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را
خسرو و شیرینمان را
کوه کن فرهادمان را....
یادم آمد من خدا را و خودم را و جهان را
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
می پرستم.....
تا ابد هر جا که هستم
زمین و آسمان را، کهکشان را دوست دارم
من پل رنگین کمان را، آفتاب مهربان را دوست دارم
ابرهای پر ز باران، کوهساران، ماهتاب و لاله زاران
من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم
عاشقان ناتوان را، عشق های بی امان را
من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم
دوستی های نهان را، خنده های ناگهان را
بوسه های صادق و سرشارمان را
من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم
مادران را
قلبهای پاکشان را
اشکهای نابشان را
دستهای گرمشان را
حرفهای از صمیم قلبشان را
شوروشوق چشمشان را
من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم
من دروغ بچگان را
شیطنتهای همیشه بکرشان را
رازشان را
پاکی احساسشان را
خنده های شادشان را
بادبادکهای قشنگ و نازشان را
دستهای کوچک و پربارشان را
هر نگاه خالی از نیرنگشان را
اعتماد خالی از تردیدشان را
من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم
سایه های کاج های مهربان را
بید مجنون ها و برگ نازشان را
سروها و قامت رعنایشان را
نخلها و ارتفاع نابشان را
تاکها و مستی انگورشان را
سر کشی های شراب را ...
راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم
نازهای معشوقان زمان را
دل شکستنهای بی منظورشان را
بوسه های گرمشان را
قهرهای تلخشان را
آشتیهای زودهنگامشان را
عشقهای آتشین و پر رنگشان را
قلبهای بی تاب و تنگشان را
آشنایی های پرلبخند شان را
و خداحافظی های پر اشکشان را
گریه های شوقشانرا
ضربه های قلبشان را
حرفهای بی حد و مرزشان را
من تمام عشق های جاودان را دوست دارم
لیلی و مجنونمان را
خسرو و شیرینمان را
کوه کن فرهادمان را....
یادم آمد من خدا را و خودم را و جهان را
دوست دارم
دوست دارم
دوست دارم
می پرستم.....
تا ابد هر جا که هستم
تنهایی ام را با تو قسمت می کنم سهم کمی نیست
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم شبنمي نيست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
"محمدعلي بهمني"
گسترده تر از عالم تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که می خواهم تمام فصلها را
بر سفره ی رنگین خود بنشانمت، بنشین، غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستانی را که بی شک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
ایینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم
تا روشنم شد : در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه : فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شايد براي من كه همزاد كويرم شبنمي نيست
شاید به زخم من که می پوشم ز چشم شهر آن را
دردستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
"محمدعلي بهمني"
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
انتظار هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است پر از خاک و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار، همه همسایه دیوار به دیوار همند
انتظار هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی چون گل سرخی است پر از خاک و پر از برگ و پر از عطر لطیف
یادمان باشد اگر گل چیدیم،
عطر و برگ و گل و خار، همه همسایه دیوار به دیوار همند
آقا مهدی
از حسن انتخابتون ممنون
خیلی زیبا و جالب بود
با سپاس
پریا
از حسن انتخابتون ممنون
خیلی زیبا و جالب بود
با سپاس
پریا
در من غم بيهودگي ها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزون تر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پَر
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشتة عمرم نمي بافت
انديشة روز و شبم پيوسته اين است
من بر تو بستم دل؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم
در پاي بت هايي كه بايد مي شكستم
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد درد انگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
اينك دريغا آروزي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من ، غم بيهودگي ها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزون تر.
"حميد مصدق"
در تو غروري از توان من فزون تر
در من نيازي مي كشد پيوسته فرياد
در تو گريزي مي گشايد هر زمان پَر
اي كاش در خاطر گل مهرت نمي رست
اي كاش در من آرزويت جان نمي يافت
اي كاش دست روز و شب با تار و پودش
از هر فريبي رشتة عمرم نمي بافت
انديشة روز و شبم پيوسته اين است
من بر تو بستم دل؟
دريغ از دل كه بستم
افسوس بر من ، گوهر خود را فشاندم
در پاي بت هايي كه بايد مي شكستم
اي خاطرات روزهاي گرم و شيرين
ديگر مرا با خويشتن تنها گذاريد
در اين غروب سرد درد انگيز پائيز
با محنتي گنگ و غريبم واگذاريد
اينك دريغا آروزي نقش بر آب
اينك نهال عاشقي بي برگ و بي بر
در من ، غم بيهودگي ها مي زند موج
در تو غروري از توان من فزون تر.
"حميد مصدق"
vaghti parandei ra motad mikonand, ta fali az ghafas bedar arad, va ehda namayad anra be jooyandegane khoshbakhti, ta shahdanei be hadye begirad, PARVAZ..gheseye bas ablahaneist az mabare ghafas...
حقیقت دارد؛
تو را دوست دارم.
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم؛
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
از کتاب منتخبات – احمدرضا احمدی
تو را دوست دارم.
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته
باشی
من عبور کنم
سلام کنم
لبخند تو را در باران
میخواستم؛
میخواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم
از کتاب منتخبات – احمدرضا احمدی
محبوب من! بعد از تو گیجم بی قرارم خالی ام منگم
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند "عصر جمعه ی پاییز" دلتنگم
"حسین منزوی"
بردار بستی از چه خواهد شد چه خواهم کرد آونگم
سازی غریبم من که در هر پرده ام هر زخمه بنوازد
لحن همایون تو می اید برون از ضرب و آهنگم
تو جرأت رو کردن خود را به من بخشیده ای ورنه
آیینه ای پنهان درون خویشتن از وحشت سنگم
صلح است عشق اما اگر پای تو روزی در میان باشد
با چنگ و با دندان برای حفظ تو با هر که می جنگم
حود را به سویت می کشانم گام گام و سنگ سنگ اما
توفان جدا می افکند با یک نهیب از تو به فرسنگم
در اشک و در لبخند و سوک و سور رنگ اصلی ام عشق است
من آسمانم در طلوع و در غروب آبی است پیرنگم
از وقت و روز و فصل عصر و جمعه و پاییز دلتنگند
و بی تو من مانند "عصر جمعه ی پاییز" دلتنگم
"حسین منزوی"
وای باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تادور
وای باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
.......
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
حمید مصدق
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تادور
وای باران باران
پر مرغان نگاهم را شست
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
.......
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
حمید مصدق
نان را از من بگير، اگر ميخواهي،
هوا را از من بگير، اما
خندهات را نه.
گل سرخ را از من بگير
سوسني را كه ميكاري،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سرريز ميكند،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد.
از پس نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديدهاست
بيهيچ دگرگوني،
اما خندهات را كه رها ميشود
و پروازكنان در آسمان مرا ميجويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد.
عشق من، خندهی تو
در تاريكترين لحظهها ميشكفد
و اگر ديدي، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاريست،
بخند، زيرا خندهی تو
براي دستان من
شمشيري است آخته.
خندهی تو، در پاييز
دركنار دريا
موج كفآلوده اش را
بايد برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خندهات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم،
گل آبي، گل سرخ
كشورم كه مرا ميخواند.
بخند بر شب
بر روز،
بر ماه،
بخند بر پيچاپيچ خيابانهاي جزيره؛
بر اين پسر بچهی كمرو
كه دوستت دارد،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند و باز ميگردند،
نان را ،
هوا را،
روشني را،
بهار را،
از من بگير
اما خندهات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم
...
(پابلو نرودا)
هوا را از من بگير، اما
خندهات را نه.
گل سرخ را از من بگير
سوسني را كه ميكاري،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سرريز ميكند،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد.
از پس نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديدهاست
بيهيچ دگرگوني،
اما خندهات را كه رها ميشود
و پروازكنان در آسمان مرا ميجويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد.
عشق من، خندهی تو
در تاريكترين لحظهها ميشكفد
و اگر ديدي، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاريست،
بخند، زيرا خندهی تو
براي دستان من
شمشيري است آخته.
خندهی تو، در پاييز
دركنار دريا
موج كفآلوده اش را
بايد برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خندهات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم،
گل آبي، گل سرخ
كشورم كه مرا ميخواند.
بخند بر شب
بر روز،
بر ماه،
بخند بر پيچاپيچ خيابانهاي جزيره؛
بر اين پسر بچهی كمرو
كه دوستت دارد،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند و باز ميگردند،
نان را ،
هوا را،
روشني را،
بهار را،
از من بگير
اما خندهات را هرگز
تا چشم از دنيا نبندم
...
(پابلو نرودا)
امیر مرزبانروايت اول:
من راويام ... تو شخصيت داستان من
انكــــار کن که آمــــدهاي در جهان من
با يک تم جنــــــــــايي مبهم موافقي ؟
با يک رُمانس عشق ؟ بگو قهرمان من !
اينجا ـــ درون قصهي من ، شهرزاد شب !
بعد از دو قرن آمدهاي در زمان من ...
... و راه ميروي دل من تاپ ... تاپ ... تاپ
حالا صداي پاي شما از زبان من ،
بر سطرهاي کاغذ من جان گرفت و بعد
در خوابي عاشقانه شدي ميهمان من ـــ
روايت دوم:
من روايام ... ولي وسط خوابهام تو ،
مجبور ميشوي که بگويي بيان من ،
اصلا به ذهنيات شما جور نيست پس
ديگر چه جاي سنجش سود و زيان من
حالا دوباره پاي شما ... تاپ ... تاپ ... تاپ
هرگام مي روي تو و هر لحظه جان من !
از اين به بعد قصهي ما گريه آور است
پيچيده توي خانه صداي « بنان » من
روايت سوم:
راوي تويي!!...و من که از اين خواب ميپرم
زُل ميزنم که اين همـــهي آسمان من!
اصلا ستاره مثل تو آيا نداشته است؟
يا اشتـــــباه بوده تــم داســـــتان من ؟
اينـــــجا فضا به سود تو تغيير ميکند !
بيهوده نيست دغدغهي دوستان من !
راوي تويي... بيا و بريز اين اسيــد را ،
در خاطـــــــرات تلخ من و داستان من ،
روايت چهارم (آخر):
و سنگ خاطرات کسي که نبوده است
بر روي آن نوشته شده:
، ..... مرزبان من .... ،
ــ در روز مرگ قصهي اين عشق ــ
، ... دفن شد ،
بر سنگ جاي بوسهي خوانندگان من
اين قصه را چه کسي گفته ؟ من ؟ نه! تو ؟
بگذار تا که بسته بماند دهان من !
راوي چه فرق ميکند اينکه منم ؟ تويي ؟
ويرانه است بي تو تمام جهان من ...
فرشته جان
از شعر زيبايي كه گذاشتي ممنون
و از حضور مهربانانه ات امتنان بيشتر
هميشه شاد و سربلند باشيد
از شعر زيبايي كه گذاشتي ممنون
و از حضور مهربانانه ات امتنان بيشتر
هميشه شاد و سربلند باشيد
دوست خوبم، فرشته جان
شاد شدم که اينجا هم همراهم هستي
با شعرهاي دلنشيني که گلچين مي کني
سبز و پربار وسلامت باشي
شاد شدم که اينجا هم همراهم هستي
با شعرهاي دلنشيني که گلچين مي کني
سبز و پربار وسلامت باشي
"فريدون مشيري"
در قرنهاي دور
در بستر نوازش يک ساحل غريب
زير حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسيم
از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب
در لحظه اي که شايد
يک مستي مقدس
يک جذبه
يک خلوص
خورشيد و خاک و آب و نسيم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته اي درضمير آب
يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ
يا در شکاف سنگي
در عمق چشمه اي
از عالمي که هيچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
يک ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبيعت نمي تپيد
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جهيد
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
در قرنهاي دور
افراشت روي خاک لواي حيات را
تا قرنهاي بعد
آرد به زير پر همه کائنات را
آن مستي مقدس
آن لحظه هاي پر شده از جذبه هاي كوچک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرينش يک شعر
در من هزار مرتبه تکرار مي شود
ذرات جان من
در بستر تخيل تا افق
آن سوي کائنات
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند
دست خيال من
انبوه واژه هاي شناور را در بيکرانه ها پيوند مي دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتاب پديدار مي شود
اين است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب
اين است کودک من و هرگز نگويمش
در قرنهاي بعد
چنين و چنان شود
باشد طنين تپش هاي جان او
با جان دردمندي همداستان شود
در قرنهاي دور
در بستر نوازش يک ساحل غريب
زير حباب سبز صنوبرها
همراه با ترنم خواب آور نسيم
از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب
در لحظه اي که شايد
يک مستي مقدس
يک جذبه
يک خلوص
خورشيد و خاک و آب و نسيم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته اي درضمير آب
يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ
يا در شکاف سنگي
در عمق چشمه اي
از عالمي که هيچ نشان در جهان نداشت
پا در جهان گذاشت
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
يک ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبش به خون سبز طبيعت نمي تپيد
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جهيد
فرزند آفتاب و زمين و نسيم و آب
در قرنهاي دور
افراشت روي خاک لواي حيات را
تا قرنهاي بعد
آرد به زير پر همه کائنات را
آن مستي مقدس
آن لحظه هاي پر شده از جذبه هاي كوچک
آن اوج آن خلوص
هنگام آفرينش يک شعر
در من هزار مرتبه تکرار مي شود
ذرات جان من
در بستر تخيل تا افق
آن سوي کائنات
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند
دست خيال من
انبوه واژه هاي شناور را در بيکرانه ها پيوند مي دهد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتاب پديدار مي شود
اين است شعر من
با خون تابناک تر از صبح
با تار و پود پاکتر از آب
اين است کودک من و هرگز نگويمش
در قرنهاي بعد
چنين و چنان شود
باشد طنين تپش هاي جان او
با جان دردمندي همداستان شود
روزگار غریبی است!
سراینده: زنده یاد احمد شاملو
دهانت را می بوییند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم،
دلت را می بوییند،
روزگار غریبی است نازنین!
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!
در این بن بست کج و پیچ سرما،
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند،
به اندیشیدن خطر مکن،
روزگار غریبی است نازنین!
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد!
آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر،
با کنده و ساطوری خون آلود،
روزگار غریبی است نازنین!
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان،
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد!
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس،
روزگار غریبی است نازنین!
ابلیس پیروز مست، سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد!
سراینده: زنده یاد احمد شاملو
دهانت را می بوییند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم،
دلت را می بوییند،
روزگار غریبی است نازنین!
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد!
در این بن بست کج و پیچ سرما،
آتش را به سوخت بار سرود و شعر فروزان می دارند،
به اندیشیدن خطر مکن،
روزگار غریبی است نازنین!
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد!
آنک قصابانند بر گذرگاه ها مستقر،
با کنده و ساطوری خون آلود،
روزگار غریبی است نازنین!
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند و ترانه را بر دهان،
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد!
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس،
روزگار غریبی است نازنین!
ابلیس پیروز مست، سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد!
می خوانمت……
می خوانمت به نام سزاوار دیگری
ای آنکه از حریم تکلم فراتری
می آیی و به وزن صداقت برای عشق
صدها غزل، شقایق آبی می آوری
بر عجز ناتمام افقهای شبزده
اعجاز پر فروغ طلوع مکرری
تو قبله گاه باور چندین طلوع سبز
معبود بی نیاز هزاران صنوبری
می خوانمت به نام غریبه به نام خویش
می خوانمت به نام سزاوار دیگری...!
می خوانمت به نام سزاوار دیگری
ای آنکه از حریم تکلم فراتری
می آیی و به وزن صداقت برای عشق
صدها غزل، شقایق آبی می آوری
بر عجز ناتمام افقهای شبزده
اعجاز پر فروغ طلوع مکرری
تو قبله گاه باور چندین طلوع سبز
معبود بی نیاز هزاران صنوبری
می خوانمت به نام غریبه به نام خویش
می خوانمت به نام سزاوار دیگری...!
اگر حرفی، سرودی روی لبها نیستو زنگ نعره ای در گوش شبها نیست
اگر اکنون هجوم درد و تنهاییست
اگر امید من امید رویاییست
بترس از من، بترس از من، از این سیل جدا افتاده ی مغرور
بترس از من، بترس از من که پر کینه نگاهت میکنم از دور
نخواهم رفت...
خواهم ماند
روزی با تو، خواهم خواند، سرودی را که از چشمم نمی خوانی
حدیثی را که جز رویا نمیدانی
برایت مهربان بودم، تو میدانستی و نامهربان بودی
به پایت زندگی دادم، تو رنجم دادی و در فکر جان بودی
گرفتی هر چه از من بود، چو دشمن مرا پا بستی و رفتی
چو ترسیدی که بگریزم گل پیوندمان بشکستی و رفتی
بترس از من...
گاهی به من بگو
ای آنکه در شبانه من، روشنی هنوز
گاهی به من بگو که به یاد منی هنوز
باغ خزان من ز تو رونق گرفته است
تنها گل شکفته این گلشنی هنوز
گلزار عطر و رنگ شدی، سالهای سال
مستم به عطر بوته پیراهنی هنوز
در جستجوی گوشه آرام با توام
چون کودکی، رها شده بر دامنی هنوز
معجون نرمش و آرامشی و عشق
ابریشمی، صدفی، سوسنی هنوز
مرغی کنار شیشه پرو بال می زند
برجان پر شکسته من مامنی هنوز
گاهی به من بگو که به یاد منی هنوز
ای آنکه شاهد این شیونی هنوز
دکتر منوچهر محمدزاده
ای آنکه در شبانه من، روشنی هنوز
گاهی به من بگو که به یاد منی هنوز
باغ خزان من ز تو رونق گرفته است
تنها گل شکفته این گلشنی هنوز
گلزار عطر و رنگ شدی، سالهای سال
مستم به عطر بوته پیراهنی هنوز
در جستجوی گوشه آرام با توام
چون کودکی، رها شده بر دامنی هنوز
معجون نرمش و آرامشی و عشق
ابریشمی، صدفی، سوسنی هنوز
مرغی کنار شیشه پرو بال می زند
برجان پر شکسته من مامنی هنوز
گاهی به من بگو که به یاد منی هنوز
ای آنکه شاهد این شیونی هنوز
دکتر منوچهر محمدزاده
کودکی که تازه دیده باز می کند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند...
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند؟؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند؟؟
«فريدون مشيري»
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز می کند...
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار می شوند؟؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگ های هار می شوند؟؟
«فريدون مشيري»
لبهات آن دو شعله ی افروخته به چند؟آن چشمهای قهوه ای سوخته به چند
گیسو طلای روسری آتشفشان بگو
گنجی که کوه در دلش اندوخته به چند؟
حال خوشیست دم به دم جذبه های تو
این حس آشنای نیاموخته به چند؟
آماج تیر هاست اگرچه تنم ولی
تیری که عشق را به دلم دوخته به چند؟
تا کی بسوزم از غم دوری دست هات
اش نخورده و دهن سوخته به چند؟
میرزایی از قهوه خانه ی سر میدان شروع شد
از شکل های داخل فنجان شروع شد
می آمدی و بافه ی گیسو به دست باد
و عشق از این فضای پریشان شروع شد
گنجشک تو شدم ،همه ی جفت بازی ام
از سیم های لخت خیابان شروع شد
- رحمت رساد شیخ اجل را – که بوسه مان
از باب " عشق و شور " گلستان شروع شد
پرسه شدی به باد ، هوا گردباد شد
بوسه زدی به ابر ، و باران شروع شد
حوّای مینیاتوری گیس گندمی !
از هیکل تو شوخی شیطان شروع شد
# # #
راضی شدیم مثل دو تا گل به خاک هم
پیوند ریشه ها ، ته گلدان شروع شد
تو نور و آب خوردی و من غصه ی تو را
در تو شکوفه های فراوان شروع شد
پژمرده بودم از خود و لاغر ، هرس شدم ــ
ــ از تو (هوا و خاک) ، و شب گریه هام در
گلدان نه ــ این سفالی زندان ــ شروع شد
گفتی بهار می رسد و می رسم به تو
اما بهار رفت و زمستان شروع شد
# # #
بگذر از این بهار که نارس رسیده است
گنجشک کشته است وَ کرکس رسیده است
بگذر از این بهار شکوفه فروش نحس
از خون «لاله» شیک و ملبّس رسیده است
بگذر از این بهار که یک بار جا نشد
گلدان خاک پوش مرا. پس رسیده است ـ!
# # #
از قهوه خانه سر میدان شروع شد
از" دور بوسه دادن پنهان" شروع شد
نه فال و نه کتاب خدا ، سرنوشت ما
از شکل های داخل فنجان شروع شد
از خانه بيرون ميزنم اما کجا امشب
شايد تو ميخواهي مرا در کوچه ها امشب!
پشت ستون سايه ها روي درخت شب
مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب؟
ميدانم ، آري نيستي اما نمي دانم
بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بي جستجو مي يافتم اما
نگذاشت بي خوابي به دست آرم ترا امشب
ها...سايه اي ديدم! شبيه ات نيست اما حيف!
اي کاش مي ديدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صداي پاي تو مي آمد از هر چيز
حتا ز برگي هم نمي آيد صدا امشب
امشب ز پشته ي ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را ماه من بيرون بيا امشب
گشتم تمام کوچه ها را يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب
طاقت نمي آرم تو که مي داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم بي تو تا امشب
اي ماجراي شعر و شب هاي جنون من
آخر چگونه سر کنم بي ماجرا امشب؟
محمدعلي بهمنی
شايد تو ميخواهي مرا در کوچه ها امشب!
پشت ستون سايه ها روي درخت شب
مي جويم اما نيستي در هيچ جا امشب؟
ميدانم ، آري نيستي اما نمي دانم
بيهوده مي گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بي جستجو مي يافتم اما
نگذاشت بي خوابي به دست آرم ترا امشب
ها...سايه اي ديدم! شبيه ات نيست اما حيف!
اي کاش مي ديدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صداي پاي تو مي آمد از هر چيز
حتا ز برگي هم نمي آيد صدا امشب
امشب ز پشته ي ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را ماه من بيرون بيا امشب
گشتم تمام کوچه ها را يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب
طاقت نمي آرم تو که مي داني از ديشب
بايد چه رنجي برده باشم بي تو تا امشب
اي ماجراي شعر و شب هاي جنون من
آخر چگونه سر کنم بي ماجرا امشب؟
محمدعلي بهمنی
دلم را می فروشم ارزان: به کلامی از مهر و دو پاپاسی عشق
مه ميپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به
جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام
باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
شعر از
: زنده ياد فريدون مشيری
چيست در زمزمه مبهم آب
چيست در همهمه دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه ترا مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
مه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به
جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را ميشنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو ميانديشم
تو بدان اين را تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گلها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو درافتاده ام
باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه جانم باقي است
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش
شعر از
: زنده ياد فريدون مشيری
در ديگران مي جويي ام اما بدان اي دوست
اين سان نمي يابي ز من حتي نشان اي دوست
من درتو گم گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان، اي دوست
گفتي بخوان – خواندم – گرچه گوش نسپردي
حالا كه لالم خواستي پس خود بخوان اي دوست
من قانعم آن بخت جاويدان نمي خواهم
گر مي تواني يك نفس با من بمان اي دوست
يا نه، تو هم با هر بهانه، شانه خالي كن
از من – من اين بر شانه ها بار گران- اي دوست
نا مهرباني را هم از تو دوست خواهم داشت
بيهوده مي كوشي بماني مهربان اي دوست
آن سان كه مي خواهد دلت با من بگو آري
من دوست دارم حرف دل را بر زبان اي دوست
"محمدعلي بهمني"
اين سان نمي يابي ز من حتي نشان اي دوست
من درتو گم گشتم مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان، اي دوست
گفتي بخوان – خواندم – گرچه گوش نسپردي
حالا كه لالم خواستي پس خود بخوان اي دوست
من قانعم آن بخت جاويدان نمي خواهم
گر مي تواني يك نفس با من بمان اي دوست
يا نه، تو هم با هر بهانه، شانه خالي كن
از من – من اين بر شانه ها بار گران- اي دوست
نا مهرباني را هم از تو دوست خواهم داشت
بيهوده مي كوشي بماني مهربان اي دوست
آن سان كه مي خواهد دلت با من بگو آري
من دوست دارم حرف دل را بر زبان اي دوست
"محمدعلي بهمني"
غارتگر کوه و دشت و جنگل ای عشق!ای رهزن با نام مبدل ای عشق
محکوم به حبس ابدی در دل من
ای متهم ردیف اول ای عشق
دیدی غزلی سرود؟ عاشق شده بودانگار خودش نبود، عاشق شده بود
افتاد ، شکست ، زیر باران پوسید
آدم که نکشته بود، عاشق شده بود
بی تو دلتنگی به چشمانم سماجت می كند
وای دل چون كود كی بی تو لجاجت می كند
اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نكرد
هیچوقت عشقت به دل فكر فراموشی نكرد
عشق من با تو به میزان تقدس می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد
دوستت دارم برای من كلامي تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می كشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچكس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
وای دل چون كود كی بی تو لجاجت می كند
اشتیاق دیدن تو میل خاموشی نكرد
هیچوقت عشقت به دل فكر فراموشی نكرد
عشق من با تو به میزان تقدس می رسد
بی حضورت دل به سر حد تعرض می رسد
دوستت دارم برای من كلامي تازه نیست
حد عشقت را برایم هیچ چیز اندازه نیست
در غیاب تو غریبانه فراغت می كشم
بر گذشت لحظه ها طرحی ز طاقت می كشم
با تنفس در هوای تو هنوزم قانعم
ابتلای سینه را اینگونه از غم مانعم
چشمهای مهربان تو فراموشم نشد
هیچكس جز یاد تو بی تو هم آغوشم نشد
من تو را با التهاب سینه ام فهمیده ام
ساده گویم خویش را با بودنت سنجیده ام
این روزها حس می کنم از عشق سرشارمحس می کنم حال و هوای دیگری دارم
این من که می بینی ،من یک سال پیشم نیست
پیداست این از چهره ام از شوق بسیارم
حس می کنم چیزی که از چشم تو می آید
این روز ها جا می کند در عمق پندارم
در خواب هم نام قشنگت بر لبم جاریست
یعنی به یاد تو میان خواب بیدارم
می خواستم بعد از شکستن های پی در پی
دل را به دست مردم این شهر نسپارم
می خواستم آن طور که می خواستم باشم
اما تو که باشی من از تسلیم ناچارم
در این غزل تصمیم از آن چشمهایت بود
بی میل تو یک بیت هم ننوشت خودکارم
من آنچه را می خواستم گفتم به تو،حالا
باید که با آری و نه تنهات بگذارم
پیداست تکلیف من و، تو می دهی اما
با این سکوت شیطنت آمیز آزارم
می خواهی از من بشنوی آنچه نباید گفت؟
هرگز نخواهم گفت هرگز ،دوستت دارم
محمد ویسی





با تو اسبم به تگ همی تازد بی تو همچون الاغکی لنگ است
با تو در کلبه ای شهنشاه ام بی تو کاخم چو دخمه ای تنگ است
با تو سنگم به کف چو زر باشد بی تو صد کان زر کمی سنگ است
شعر ناقصه . شرمنده