داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
بعد از ظهری در هیچ
date
newest »
newest »
آفرين ....
.
حالت يك گزارش را داشت كه يك نفر دارد تعريفش مي كند
داستان كوتاه نبايد يكنواخت پيش برود
و بحران داشته باشد و چون نداشت مانند گزارشي شده بود
شايد بهتر است بگويم نوشته شما طرح بسيار موفق و قوي بود و مي تواند صحنه اي از يك داستان فوق العاده قشنگي باشد كه مثلا در مورد مرديست كه چشم سومي دارد
ولي به تنهايي داستان نيست
توصيفات زيبايي دارد
آدمهاي كه چهره ندارند
آنهايي كه روي قبرها مي رقصند
و در آخر خارج شدن از هيچي
نوشته شما از آن نوشته هاست كه آدم چند ساعتي در ذهنش بهش فكر مي كند و تفسير و معنا مي سازد
اميدوارم موفق باشد اين قلم تامل بر انگيز شما
به خانم مژگان تشکر میکنم که برای این نوشته وقت گذاشتید
بابت اینکه شما هم حسی شبیه به این نوشته دارید فقط می تونم ابراز خوشحالی کنم
مرشد و مارگاریتا رو نخوندم و حال تصمیم گرفتم که حتما بخونمش.
بازم ممنون
.
.
به خانم آرزو
ممنون...
.
من هم با شما موافقم راستش وقتی قلم تو دستم گرفتم گفتم یه شعر بنویسم. اونو به سبک شعر نوشتم ولی اصلا نپسندیدمش بعد اونو نثر کردم
منم اسم اینو داستان کوتاه نمیذارم
میشه بهش گفت یک شعر منثور
از شما کمال تشکر رو دارم
متنتون هم خیلی قشنگ بود هم جذاب.کلا این سبک نوشتن راحت و بی غل و غش(!) رو دوست دارم.
قلم قویتون رو تحسین میکنم.
مهتابی خانوم ممنون که داستانو خوندید منظورتونو نمیفهمم از بی غل و غش (علامت تعجب)نوشتن میشه توضیح بدین
آقا بي غل و غش
يعني بي شيله پيله
يعني صاف و ساده
يعني آسون
يعني راحت
يعني جدا از تكنيك هاي سخت
و آنچناني
يعني زود فهم
يعني چون شن روان
چون...
خوب خودش مياد بقيشو مي گه
يعني بي شيله پيله
يعني صاف و ساده
يعني آسون
يعني راحت
يعني جدا از تكنيك هاي سخت
و آنچناني
يعني زود فهم
يعني چون شن روان
چون...
خوب خودش مياد بقيشو مي گه
حتما منظور مهتابي خانوم جان اين بوده با آن علامت
كه
اي بابا...خودمم نمي دونستم اينهمه وقت..داستانهاي اينجور بي غل و غش رو دوست دارم.
بعد كه تعجب كرده
درون پارانتز اونو نوشته
كه خيلي اين دوست داشتن مهمه
...
حالا باز خودش مياد
توضيح مي ده
همين يه شب رو صبر كن آقاي نويسنده
كه
اي بابا...خودمم نمي دونستم اينهمه وقت..داستانهاي اينجور بي غل و غش رو دوست دارم.
بعد كه تعجب كرده
درون پارانتز اونو نوشته
كه خيلي اين دوست داشتن مهمه
...
حالا باز خودش مياد
توضيح مي ده
همين يه شب رو صبر كن آقاي نويسنده
آقا حمید جای دوری نمیره اگه نیم خطی هم در مورد داستان بنویسید می تونید به راحتی بگید افتضاح بود
یا خط اولش جذابیت لازم رو برای خوندن ادامه داستان نداشت و نخوندمش
وای المیرای نازنین من با چه زبونی ازت تشکر کنم که اینهمه جامع و کامل توضیح دادی درباره ی علامت تعجب من ولی هیچکدومشون هم درست نبود.استعداد فوق العادت رو تحسین میکنم.
جناب محمد شده تا به حال یک متن بنویسید بعد در املای صحیح یک کلمه شک کنین؟!
این علامت تعجب ناشی از شک و ابهام من در نوشتن "بی غل و غش) "بی قل و غش" بود.
از خوب روزگار تردیدم بیمورد بوده انگار.
ادامه میخواد بدم المیرا جون یا بسه؟
در ضمن بجای مهتابی خانوم جون میتونی خلاصش کنی.... مهتابی یا مهتابی جون...اسمم رو هم بگی خوشحال میشم :)
وای حمید جان حسابی خجالت دادی
خدا خیرتون بده چقدر با دقت خوندید
خیلی خوشحالم کردید
در مورد نقداتون واقعا راست میگن که اگه نویسنده نوشتشو بی ایراد ترین بدونه دلیلش اینه که هنوز اونو برای کسی نخونده
تکرار مکررات به نظرم عمدی بود ولی راست میگید دیگه شورشو در آوردم
.
.
.
مهتابی خانوم لطف کردین از اینکه این گره بزرگو از زندگیم باز کردین
ولی به نظر منم
بی غل و غش)درسته
ممنون
سلامراستش منم یه جاهایی جدا رفتم تو حس رمان مرشد و مارگریتا این نشون می ده که توصیفاتت قشنگه.
اما 2 تا نقد به داستانت هست. اول اینکه بیشتر شبیه یه انشای خوب بود تا یه داستان. راستش نمی دونم راه چارش چیه چون خودمم گاهی دچارشم.
و دوم اینکه زیاد از اشخاص مجهول (اسم های نکره) استفاده کردی که یک کم داستان رو سخت فهم می کنه و از جذابیت می ندازه. یعنی تمرکز خواننده می ره روی مجهولات نه روی داستان.
واي محمد جان
چه نقدهاي قشنگي كادو گرفتي؟
چه نقدهاي قشنگي كادو گرفتي؟


جلوی میز تحریر نشسته ام. یه کاغذ سفید جلومه.
باد سردی از پنجره نیمه باز پشت سرم میاد. پا می شم که ببندمش. میبینم که از آسمون هیچ می باره. خورشید کل آسمونو آبی کرده همین دونه های درشت هیچ رو قشنگ تر می کنه. معلوم نیست کی شروع به بارییدن کرده ولی ارتفاعش به زیر پنجره اتاقم میرسه. باید از صبح باریده باشه که دو طبقه ساختمان رو پر کرده. چای می ریزم و لب پنجره می یام. سرما رو به جون میخرم. کاش همیشه هیچ میبارید. چقدر هیچ کوچه رو قشنگ کرده. لیوان رو، رو میز میزارم و لب پنجره می ایستم و خودمو میندازم تو هیچ . هیچ منو قبول میکنه، منو نیگه مداره. خدای من، میتونم پرواز کنم. همه خیابونا و کوچه ها پوشیده از هیچن. ماشین ها و موتور ها و دوچرخه ها، همه تو هیچ غوطه ورن. نمی دونم دارم شنا می کنم یا پرواز. هیچ ها غلیظن ولی منو خفه نمی کنن .انگار دارم زیر درخت بید نفس می کشم، اونم تو باهار.
مغازه ها پرن از هیچ و همه جنساشون معلقه تو هیچ. مشتری ها و فروشنده ها دارن کارای خودشونو میکنن. به نظر میرسه که نه من رو می بینن نه هیچ رو . نیگاشون کن تورو خدا صورتاشون عینه همه. از پیشونی تا چونه صاف صاف. چش و گوش و لب و بینی ندارن. من پرواز میکنم و همه رو نیگاه میکنم. از این کوچه به اون کوچه از این خیابون به اون خیابون . میچرخم و به صدای موسیقی آرومی که از دور میاد گوش میدم.
به میدون وسط شهر رسیدم. یه تابلوی بزرگ اونجاس. "عشق مرد" با خودم نوشته اونو تکرار می کنم . با چه خط قشنگی نوشته شده. مردمو نیگاه ، دارن کار خودشونو میکنن. بعضی هاشون دست همدیگرو گرفتن، بعضی هاشون تو ماشینای معلق تو هیچشونن. بعضهاشون تند راه میرن بعضی هاشون آروم. این طور به نظر میرسه که نه من رو میبینن نه این تابلو به این قشنگی رو و نه هیچ رو.
تموم توجهمو به این جلب میکنم که صدای موسیقی ازکدوم طرف میاد .با خودم میگم اگه این یارو سازندش اسم این آهنگ رو پروازی در هیچ نذاشته باشه بی سلیقه تر از اون نیست. به طرفش پرواز می کنم هر چه بیشتر پیش میرم به همون اندازه ی اول دور شنیده میشه.
به یه قبرستان میرسم یه تابوت رو دوش چند نفره که دارن میبرنش تو قبرستان. یکی رو تابوت نشسته که با بقیه فرق داره. گوش و چشم و بینی داره ویه لبخند خشکل به لب. اونا که دارن تابوتو میبرن با هم یه لالایی غریبی رو میخونن. به هیچ توجه ندارن. حتی به اینکه لالایی رو همآهنگ بخونن.به جلو خیره شدنو عین برده هایی که اربابشونو میبرن، پیش میرن. مثل اینکه نه من رو می بینن نه لبخند مرد روی تابوتو نه هیچ رو.
از پشت نرده های قبرستان تو رو نیگاه میکنم. روی هرگور یکی وایساده دست همسایه شو گرفته و با آهنگی که از دور میاد میرقصه.خدایا چقدر لبخندهای روی صورتشون قشنگ و باشکوهه. میخوام برم دست یکیشونو بگیرمو برقصم.به در قبرستان میرسم در آروم به روم بسته میشه. مثل اینه که بخواد با احترام منو راه نده.روی در با یه خط بد نوشته شده:"ورود ممنوع" . می خوام از بالای نرده ها تو برم ولی نرده های قبرستان خیلی بلندن ارتفاعشون خیلی بالا تر از ارتفاع هیچه. فکر می کنم، که همیشه اینطوری بوده. خیلی دوست دارم برم تو میرم یه تابوت پیدا کنم روش بشینم شاید من رو هم با لالایی تو ببرن.
توی خیابون کنار قبرستان دوتا دختر کوچولو دارن بازی میکنن. هر کدوم دوتا بال کوچیک پشتشون دارن. خدا جون صورتاشونو نیگاه کن عین فرشتن. با هم بالا و پایین می پرن. بالاشون عین بال بچه گنجیشکی که هنوز نمیتونه پرواز کنه، تند تند بازو بسته میشه. بلند و با مزه می خندن صداشون تو هم می پیچه و باز تو گوش من میپیچه ،این صدا، صدای موسیقی رو بیش از پیش آروم نشون میده.من دوست دارم بلند بخندم. بلند میخندم ولی بچه ها متوجه من نمیشن. دیگه نمیخندم. یه زن که صورت نداره از یه مغازه بیرون مییاد. دست یکی از اون دو تا فرشته رو میگیره. می بره سوار یه ماشین که تو هیچ غوطه وره، میکنه . وقتی داره با اون زنه میره صورت و بالش محو میشه.اون یکی فرشته هم آرووم میره پیش یه زن دیگه که صورت نداره و یه گوشه کز کرده میشینه .یه کاسه غوطه ور تو هیچ هم کنارشه.صورت و بال این دختر هم به محض اینکه کنار کاسه میشینه محو میشه.
دیگه دوست ندارم دنبال تابوت بگردم. فکر می کنم اونا هم که تو قبرستان میرقصیدن دست منو نمی گیرن من مثل اونا نیستم. همین فکر تنمو می لرزونه.
خسته شده ام. با خودم میگم خوبه همیشه هیچ نمیباره چقدر خسته کننده میشد اگه همش تو هیچ پرواز می کردم. یه گوشه میشینم. یه سگ میاد کنارم، یه گربه میاد تو بغلم و یه گنجشک میاد رو شونم. چشاشونو که نیگاه میکنم جون دوباره میگیرم. خودمو میسپرم به هیچ با سگ و گربه و گنجیشک.
همه مردم شهر صورت ندارن. و دارن مثل همیشه کارای خودشونو میکنن . به نظر میرسه نه من رو مبینن، نه سگ رو، نه گربه رو نه گنجشک رو و نه هیچ رو.
صدای موسیقی از دور میاد. چشامو میبندم چشامو باز میکنم. صدای موسیقی بیشتر میشه. جلوی میز تحریر نشسته ام یه کاغذ جلومه پر از نوشته.
از پنجره بیرون رو نیگاه میکنم هیچ نیست.
.