عاشقانه هاي پاك- Pure Love discussion

46 views
رمانهای عاشقانه > حكايتهاي قديمي

Comments Showing 1-9 of 9 (9 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by mehrdad (new)

mehrdad (mehrabun) | 826 comments Mod
اينجا مي شه داستانهاي قديمي افسانه ها و حكايات اونها رو به راحتي نقل كرد كه مي تونه خيلي مفيد باشه


message 2: by mehrdad (last edited Sep 15, 2008 04:23AM) (new)

mehrdad (mehrabun) | 826 comments Mod
نقل است گوهر شاد همسر شاهرخ ميرزا

زني پارسا و مومن بود يك روز كه به زيارت بارگاه امام رضا(ع) رفته بود به دلش افتاد مسجدي در مقابل حرم ايشان بنا كند پس گردن بند قيمتي خود را كه از گرانبها ترين اشياء دربار شاهرخ بود فروخت و
سفارش ساخت مسجد را داد
روزها گذشت و كارگران مشغول كار بودند
هر روز مي آمد و از نزديك مراحل انجام كار را بازديد مي كرد
يك روز يكي از كارگران نگاهش به وي افتاد در حالي كه باد جامه از روي ماه گون او برداشته بود
كارگر بخت برگشته يك دل كه نه صد دل عاشق زيبايي جمال گوهرشاد شد .
ديگر دست و دلش به كار نمي رفت كم كم رخش زرد شد و بعد از چند روز ديگر نتوانست به سر كار حاضر گردد
خبر اين عاشق بخت برگشته آنچنان در همه جا پيچيد كه خود گوهر شاد هم از موضوع مطلع شد
به نديمان دستور داد وي را حاضر كنند
بعد گفت آنكه مي گويند عاشق من شده، تواي؟
كارگر بيچاره كه هم از ترس و هم از فرط عشق گوهر شاد زبانش از تكلم باز مانده بود با سر اشاره كرد بلي
گوهر شاد گفت خوب من الان در عقد شاهرخ هستم
يك شرط دارم اگر اجابت كني حاضرم از وي طلاق بگيرم و همسر توشوم
كارگر گفت چه شرطي بانو؟
گوهر شاد گفت تو قول بده 40 روز واقعا و از ته دل به عبادت خدا بپردازي بعد از آن اگر آثار اين عبادت خالصانه را در تو ديدم حاضرم همسر تو شوم
كارگر آنقدر خوشحال شده بود كه بدون خداحافظي و اذن ملكه رفت كه به شرط عمل كند
روزها مي گذشت و كارگر
رفته بود و در مسجدي معتكف شده بود
بعد از 40 روز گوهر شاد دستور داد وي را حاضر كنند
از او پرسيد به عهدش وفاكرده يا خير؟
كارگر جواب داد آري
گوهر شاد پرسيد از كجا بدانم كه درست به آنچه گفتم عمل كرده اي؟
كارگر لبخندي زد و گفت از آنجا كه ديگر هيچ ميلي به تو ندارم اما
بخاطر اين لطف و تدبير ازتو سپاس گزارم



message 3: by Shahram (new)

Shahram s | 5 comments جالب بود
شاهرخ آخرين پادشاه از نسل مغولها بود كه به دست يكي از علماي هم عصر خودش مسلمان و بعد شيعه شد
داستان اون هم جالبه


message 4: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 1594 comments Mod
سقراط و جوان

مي‌گويند که جواني کم‌شور و شوق نزد سقراط رفت و گفت: «اي سقراط بزرگ آمده‌ام که از خرمن دانش تو خوشه‌اي برگيرم.»

فيلسوف يوناني جوان را به دريا برد، او را به درون آب کشانيد و سرش را 30 ثانيه زير آب کرد. وقتي که دست خود را برداشت تا جوان سر از آب برآورد و نفس بکشد، سقراط از او خواست که آنچه را خواسته بود تکرار کند.

جوان نفس‌زنان گفت: «دانش، اي مرد بزرگ.»

سقراط دوباره سرش را زير آب کرد و اين بار چند ثاينه بيشتـر. بعد از چند بار تکرار اين عمل، سقراط پرسيد: «چه مي‌خواهي؟» جوان که از نفس افتـاده بود به زحمت گفت: «هـوا. هـوا مـي‌خواهم.»

سقراط گفت: «بسيار خوب، هر وقت که نياز به دانش را به قدر نياز به هوا احساس کردي، آن را به دست خواهي آورد.»

هيچ‌چيز جاي عشق و علاقه را نمي‌گيرد. شور و شوق يا عشق و علاقه نيروي اراده را برمي‌انگيزد. اگر چيزي را از ته دل بخواهيد نيروي اراده دستيابي به آن را پيدا خواهيد کرد. تنها راه ايجاد چنان خواست‌هايي تقويت عشق و علاقه است.



message 5: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 1594 comments Mod
گويند پادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهای: دلارام، جهان، حيات و فنا.
گويند پادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده وشرط اين بوده كه اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد.
شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت. براي مشاوره نزد همسرانش ميرود و همسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند. ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد: تو پادشاه جهاني، جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكار آيد. سپس نزد حيات مي رود و او نيز مي گويد جهان خوش است و ليكن حيات مي بايد. اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟ فنا نيزچنين پاسخ مي دهد:جهان و حيات و همه بي وفاست. فنا را نگهدار،آخر فناست. و در آخر نزد زيرك ترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا از چگونگي بازي مي پرسد و سپس چنين پاسخ مي دهد: شاها دو رخ بده دلارام را مده. پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات.
و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند.


message 6: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 1594 comments Mod
"بوی باران"

شب تاریکی بود و باد سردی در دالاس می‌وزید که دکتر بیمارستان وارد اتاق دایانا بلسینگ شد. دایانا هنوز به خاطر عمل جراحی سست و بی‌حال بود.
همسرش دیوید دست او را نگه داشته بود و هر دوی آن‌ها داشتند خودشان را آماده می‌کردند تا آخرین خبر را از دکتر بشنوند.

در بعد از ظهر دهم مارچ 1991 دایانا که تنها 24 هفته از شروع حاملگی‌اش می‌گذشت مجبور شد تا تحت عمل سزارین قرار بگیرد و دختر جدیدشان دانالو بلسینگ را به دنیا بیاورد.

دانالو در هنگام تولد فقط 30 سانتی متر قد و حدود 500 گرم وزن داشت و آن‌ها می‌دانستند که او کاملاً نارس و در شرایطی بسیار خطرناک متولد خواهد شد.
سخنان آرام و آهسته دکتر برای پدر و مادر دانالو مثل بمب بود.

او که قصد داشت خیلی آرام و مهربان با دایانا و دیوید حرف بزند، گفت: "من فکر نمی‌کنم کودک شما بتواند دوام بیاورد."
"فقط 10% احتمال دارد که دخترتان تا صبح زنده بماند و حتی اگر شانس بیاورد و کمی بیشتر زندگی کند، متأسفانه باید بگویم که آینده تلخی خواهد داشت."
دایانا و دیوید در کمال ناباوری به حرف‌های دکتر گوش می‌دادند و او هم داشت شرح می‌داد که اگر کودکشان زنده بماند، با چه مشکلات ناگواری مواجه خواهد بود.
"او هرگز نمی‌تواند نه را برود، و نه حرف بزند و به احتمال خیلی زیاد نابینا می‌شود. هم چنین به طرز فاجعه‌آمیزی برای کندی و فلج مغزی و ده‌ها مشکل دیگر مستعد است."

"نه! نه!" این تمام چیزی بود که دایانا می‌توانست در آن شرایط به زبان بیاورد.

او به همراه دیوید و پسر 5 ساله‌شان داستین مدت‌ها در این فکر و خیال بودند که دختر جدیدشان به دنیا خواهد آمد و آن‌ها یک خانواده چهار نفره می‌شوند.
حالا تمام آن خیال‌ها فقط در عرض چند ساعت داشت نابود می‌شد.

اما در همان روزهای اول، عذاب دیگری به دایانا و دیوید اضافه شد. از آن‌جایی که سیستم عصبی دانالو کاملاً نارس بود، آرام‌ترین بوسه یا نوازشی باعث بد‌تر شدن وضع او می‌گشت؛ بنابراین آن‌ها حتی نمی‌توانستند دخترشان را در آغوش بگیرند و عشق خود را نسبت به او ابراز کنند.

در حالی که دانالو در جایگاه مخصوص خودش بین آن همه لوله و سیم و دستگاه خوابیده بود، تنها کاری که از دست پدر و مادرش برمی‌آمد این بود که دعا کنند تا خداوند نزدیک دختر کوچک آن‌ها بایستد و از او محافظت کند.

هفته‌ها گذشت تا وزن دانالو کمی بالا رفت و ذره‌ای قوی شد.
بالأخره پس از گذشت دو ماه دایانا‌ و دیوید توانستند فرزندشان را برای اولین بار در آغوش بگیرند.
و دو ماه بعد از آن، در حالی که هنوز دکترها در تلاش بودند تا دایانا و دیوید را آماده شنیدن این واقعیت بکنند که شانس دخترشان برای داشتن یک زندگی نرمال در حد صفر است، دانالو درست همان‌طور که مادرش پیش‌بینی کرده بود به خانه رفت.

پنج سال بعد، دانالو به یک دختر ریز و ظریف ولی در عین حال پر جنب‌و‌جوش با چشم‌های براق طوسی تبدیل شد که اشتیاق بی‌حدی برای زندگی داشت.
در او هیچ نشانی از مشکل جسمی یا مغزی یافت نمی‌شد. او دقیقاً همان چیزی بود که یک دختر 5 ساله نرمال می‌توانست باشد. اما این پایان خوش هنوز خیلی با پایان داستان زندگی او فاصله داشت.

یک بعد از ظهر تابستانی در سال 1996 در پارکی نزدیک محل زندگی آن‌ها، دانالو روی پای مادرش نشسته بود و آن‌ها به تمرین بیسبال برادرش داستین نگاه می‌کردند.

مثل همیشه دانالو داشت با مادرش و بقیه بچه‌هایی که در آن اطراف بودند حرف می‌زد، که یک‌دفعه دست‌هایش را محکم بغل کرد و پرسید: "این بو را احساس می‌کنید؟"
باد تندی می‌آمد و دایانا هم به دخترش گفت: "بله عزیزم! این بوی باران است."
دانالو چشم‌هایش را بست و دوباره همان سؤال را پرسید: "این بو را احساس می‌کنید؟"
مادرش گفت: "بله! فکر می‌کنم کم کم خیس خواهیم شد. چون این بوی باران است."

دانالو سرش را تکان داد و دستش را روی شانه‌های کوچکش گذاشت و گفت: "این بوی خداوند است! این بوی خداوند است وقتی که سرت را روی سینه‌اش می‌گذاری!"


message 7: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 1594 comments Mod
زني زيبا مي‌رفت، مردي او را ديد و دنبال او روان شد. زن پرسيد: که چرا دنبال من مي‌آيي؟ مرد گفت: برتو عاشق شده‌ام. زن گفت: برمن چه عاشق شده‌اي، خواهر من از من خوبتر است و از پشت سر من مي‌آيد، برو؛ و بر او عاشق شُو. مرد از آنجا برگشت و زني بدصورت ديد، بسيار ناخوش گرديد و باز نزد زن رفت و گفت: چرا دروغ گفتي؟ زن گفت: تو راست نگفتي! اگر عاشق من بودي، پيش ديگري چرا مي‌رفتي؟


message 8: by Fereshteh (new)

Fereshteh d | 70 comments ثروت، موفقیت یا عشق

زنی از خانه خویش بیرون رفت و دید که سه پیرمرد با ریشهای سفید دراز درحیاط خانه اش نشسته اند .

او آنان را بجا نیاورد. پس گفت : گمان نمیکنم که شما را بشناسم. اما بنظر می رسد که گرسنه هستید. لطفا به درون خانه بیائید و غذائی بخورید.

آنان در پاسخ گفتند : آیا مرد خانه در خانه هست ؟ " و آن زن در پاسخ گفت : نه او در خارج از خانه است " آنان اظهار داشتن : پس نمی توانیم وارد خانه شما بشویم"

اوایل شامگاه وقتی که شوهر آن زن به خانه بازگشت همسرش آنچه را که اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد. شوهر گفت : "برو به آنان بگو که من به خانه بازگشته ام و از آنان دعوت کن به اندرون بیایند" آن زن به حیاط رفت و از آنان خواست برای صرف غذا به درون خانه بروند. آن سه مرد در پاسخ گفتند : " ما با یکدیگر وارد خانه نمیشویم." و آن زن علت را جویا شد. یکی از مردان در حالی که انگشتش را بسوی دیگری دراز کرده بود گفت : "نام او ثروت است. و آن یکی موفقیت و من هم عشق هستم" او سپس افزود: "حال به درون خانه برو و موضوع را با شوهرت در میان بگذار تا معلوم شود از کدامیک از ما می خواهید که به خانه تان بیائیم ؟" آن زن به اندرون برفت و ماجرا را تعریف کرد. شوهر که به هیجان افتاده بود اظهار داشت : "جالب است. حال که چنین است بگذار تا ثروت را به خانه مان دعوت کنیم. بگذار او بیاید و خانه مان را از ثروت انباشته کند" آن زن موافق نبود و گفت: "عزیزم بگذار موفقیت را به خانه مان راه دهیم" در این موقع دختر نوجوانشان که از گوشه اتاق این گفتگو را می شنید به جلو رفت و به عنوان پیشنهاد گفت: "آیا بهتر نخواهد بود که از عشق بخواهید به درون خانه مان بیاید و محیط خانه را از مهر و محبت انباشته سازد ؟؟" ...............

شوهر به زن گفت : "حال که اینطور است بگذار به حرف دخترمان عمل کنیم . پس به حیاط برو و از عشق بخواه که به درون بیاید و مهمان ما باشد."

آن زن دو باره بیرون رفت و پرسید : "کدامیک از شما سه نفر عشق هستید ؟ لطفا بیا و مهمان ما باش "

پیر مردی که نامش عشق بود از جای برخواست و بسوی خانه به حرکت درآمد. اما آن دو نفر دیگر نیز به دنبال او راه افتادند. آن زن به ثروت و موفقیت گفت : "من فقط از عشق دعوت کردم به درون خانه بیاید شما دو نفر چرا راه افتادید؟؟؟ "

آن مردان پیر در پاسخ گفتند : "اگر شما ثروت یا موفقیت را به اندرون فرا خوانده بودید دو نفر دیگر در بیرون از خانه باقی می ماندند. اما چون عشق را به درون دعوت کردید هر جا که او برود ما نیز با او می رویم."

هر جا که عشق باشد ثروت و موفقیت هم خواهد بود



message 9: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 1594 comments Mod
"نگاه شاگرد"

استاد کوزن کلمات اصل نخستین را که قرار بود بر دروازه ی معبد اواکو در کیوتو حکاکی شود می نگاشت. او کلمات را با قلم مو روی تکه کاغذی نقش میزد تا سپس روی چوب حک شود.یکی از مریدان استاد برای او مرکب می ساخت و به خوشنویسی استاد می نگریست.
مرید گفت: چندان خوب نشد.
کوزن دوباره نوشت.
مرید گفت: این از آن هم بدتر شد.
کوزن دوباره نقش زد.
پس از شصت و چهار بار مرکب ته کشید و مرید رفت تا باز هم قدری مایه مرکب بیاورد.استاد که تنها شده بود و چشم خرده گیری مزاحم او نبود با باقیمانده مرکب نقش تندی زد. مرید چون بازگشت نگاه ستایش آمیزی به آخرین کوشش او کرد و گفت: شاهکار است.



back to top