مـصـطـفـا مـلـكـيـان discussion
سخنراني
>
عقلانیت 2
date
newest »

مولفههای بعدی عقلانیت عملی، عقلانیت عملی در باب وسایل است. عقلانیت عملی در باب وسایل به این معنی است که وقتی انسان هدفی را انتخاب کرد فقط دنبال وسایلی برود که آن وسایل او را زودتر، مطمئنتر و بدون عواقبتر به هدف برسانند. اگر هدف X را انتخاب کردهام باید دنبال وسایلی بروم که این وسایل مرا به X میرسانند؛ زودتر، مطمئنتر و بیعواقبتر از سایر وسایل. این سه ویژگی باید در ناحیه وسایل وجود داشته باشد و گرنه اگر من هدفی را انتخاب کرده باشم ولی برای رسیدن به این هدف وسایلی را انتخاب کرده باشم که راه من را دور میکنند یا درجه اطمینان رسیدن به هدف در اینها کم است یا اگر هم مرا به هدف برسانند بعداً عواقب سویی به همراه خواهند داشت، این روش عقلانی نیست. هر هدفی که در زندگی فردی و زندگی جمعی هست از لحاظ این نوع عقلانیت باید کاملاً آزموده شود که آیا این، بهترین راه رسیدن به آن هدف است؟ یعنی زودترین و مطمئنترین و بیعواقبترین راه رسیدن.
آخرین نوع عقلانیت عملی به یکی از اعمال خاص ما مربوط میشود. یکی از اعمال خاص ما که شاید مهمترین عملی است که هر کس در زندگیش انجام میدهد، و آن عمل سخن گفتن است. سخن گفتن یک عمل است، مهمترین عملی هم هست که هر کس در زندگیش انجام میدهد. هیچکدام از ما، در کل زندگیمان کاری مهمتر از سخن گفتن انجام نمیدهیم. درواقع مهمترین کارها، سخنهایی است که ما میگوییم. پس اگر سخن یک نوع عمل است و اگر عقلانیت عملی اقتضا میکند که ما در همه اعمالمان عقلانی باشیم، در سخن گفتن هم باید عقلانی باشیم. حالا عقلانی بودن سخن به چیست؟ قبلاً در باب کل اعمال، عرض میکردم که عقلانی بودن هر عملی آن است که بتواند ما را سریعتر، مطمئنتر و بدون عواقبتر به هدف برساند. پس اگر میخواهیم ببینیم چه سخنی عقلانی است، باید ببینیم مراد ما از سخن گفتن چیست. از سخن گفتن میخواهیم به چه هدفی برسیم. واقعیت این است که سخنگفتن کارکردهای فراوانی دارد ولی مهمترین کارکرد سخنگفتن این است که من میخواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم میگذرد به مخاطب خودم انتقال دهم، این مهمترین هدف سخنگفتن است. البته در سخنگفتن اهداف دیگری هم هست ولی مهمترینش این است که من میخواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم میگذرد چه در ناحیه عقایدم، چه در ناحیه احساسات و عواطفم، چه در ناحیه خواستهها و نیازهایم؛ در این سه ناحیه که شما در آن از درون من بیخبر هستید و نمیدانید من چه عقایدی دارم، چه احساسات و عواطفی دارم، چه خواستهها و نیازهایی دارم، برای اینکه شما از این سه ساحت بیخبر هستید و برای اینکه من شما را باخبر کنم، شروع میکنم به سخن گفتن. بنابراین غرض مهم، و هدف ما از سخنگفتن این است که ما آنچه را در ذهن و ضمیرمان میگذرد به دیگران ابلاغ کنیم و اگر این طور باشد، عقلانیت در گفتار یعنی اینکه ما طوری صحبت کنیم که این انتقال دادن ذهن و ضمیرمان به دیگری را سریعتر، مطمئنتر و بدون عواقبتر انجام دهیم. اگر من طوری سخن بگویم که به سریعترین و مطمئنترین و بیعواقبترین صورتی بتوانم مافیضمیر خودم را به شما انتقال دهم، عقلانیت گفتاری دارم. برای رسیدن به این منظور، گفتار باید هفت ویژگی داشته باشد. اگر به این هفت ویژگی دقت کنید میبینید که چقدر از گفتههای ما این ویژگیها را دارد یا ندارد. اولین ویژگی گفتار این است که گفتار نباید غموض داشته باشد، یعنی دشوار نباشد، سخت نباشد. همین جا میفهمیم که اکثر ما عقلانیت گفتاری نداریم. «پل ادواردز» فیلسوف معروف انگلیسی در مقدمه کتابی در باب وجود خدا جمله خیلی جالبی گفته است – تحت تاثیر برتراند راسل – در مقدمه کتاب وجود خدایش گفته است که خوانندگان این کتاب چه با محتوای کتاب موافق باشند و چه نباشند ولی یک چیز را میفهمند و دل من به همان یک چیز خوش است، و آن، این است که میفهمند انسان برای اینکه عمیق باشد نباید غامض سخن بگوید. تا الان به ما باوراندهاند که آدمهای عمیق، دشوار حرف میزنند و من در این کتاب میخواهم بگویم که انسان میتواند عمیق باشد اما غامض سخن نگوید. جمع بین عمیق سخنگفتن و واضح سخنگفتن، هنر یک انسان است. هر انسانی که بتواند نه وضوح را فدای عمق کند و نه عمق را فدای وضوح کند، انسانی است به لحاظ گفتاری، عقلانی. با اینکه ما گاهی عمق را فدای وضوح میکنیم یعنی برای اینکه خیلی واضح سخن بگوییم عمق را فدا میکنیم. و سخنمان را سطحی میکنیم و از آن طرف ممکن است کسانی وضوح را فدای عمق کنند، یعنی برای اینکه عمیق سخن بگویند، غامض سخن بگویند. کسی که بتواند در عینحال که عمیق سخن میگوید واضح سخن بگوید، درواقع اولین مولفه عقلانیت گفتاری را دارد
ادامه در پست بعدي
آخرین نوع عقلانیت عملی به یکی از اعمال خاص ما مربوط میشود. یکی از اعمال خاص ما که شاید مهمترین عملی است که هر کس در زندگیش انجام میدهد، و آن عمل سخن گفتن است. سخن گفتن یک عمل است، مهمترین عملی هم هست که هر کس در زندگیش انجام میدهد. هیچکدام از ما، در کل زندگیمان کاری مهمتر از سخن گفتن انجام نمیدهیم. درواقع مهمترین کارها، سخنهایی است که ما میگوییم. پس اگر سخن یک نوع عمل است و اگر عقلانیت عملی اقتضا میکند که ما در همه اعمالمان عقلانی باشیم، در سخن گفتن هم باید عقلانی باشیم. حالا عقلانی بودن سخن به چیست؟ قبلاً در باب کل اعمال، عرض میکردم که عقلانی بودن هر عملی آن است که بتواند ما را سریعتر، مطمئنتر و بدون عواقبتر به هدف برساند. پس اگر میخواهیم ببینیم چه سخنی عقلانی است، باید ببینیم مراد ما از سخن گفتن چیست. از سخن گفتن میخواهیم به چه هدفی برسیم. واقعیت این است که سخنگفتن کارکردهای فراوانی دارد ولی مهمترین کارکرد سخنگفتن این است که من میخواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم میگذرد به مخاطب خودم انتقال دهم، این مهمترین هدف سخنگفتن است. البته در سخنگفتن اهداف دیگری هم هست ولی مهمترینش این است که من میخواهم آنچه را در ذهن و ضمیرم میگذرد چه در ناحیه عقایدم، چه در ناحیه احساسات و عواطفم، چه در ناحیه خواستهها و نیازهایم؛ در این سه ناحیه که شما در آن از درون من بیخبر هستید و نمیدانید من چه عقایدی دارم، چه احساسات و عواطفی دارم، چه خواستهها و نیازهایی دارم، برای اینکه شما از این سه ساحت بیخبر هستید و برای اینکه من شما را باخبر کنم، شروع میکنم به سخن گفتن. بنابراین غرض مهم، و هدف ما از سخنگفتن این است که ما آنچه را در ذهن و ضمیرمان میگذرد به دیگران ابلاغ کنیم و اگر این طور باشد، عقلانیت در گفتار یعنی اینکه ما طوری صحبت کنیم که این انتقال دادن ذهن و ضمیرمان به دیگری را سریعتر، مطمئنتر و بدون عواقبتر انجام دهیم. اگر من طوری سخن بگویم که به سریعترین و مطمئنترین و بیعواقبترین صورتی بتوانم مافیضمیر خودم را به شما انتقال دهم، عقلانیت گفتاری دارم. برای رسیدن به این منظور، گفتار باید هفت ویژگی داشته باشد. اگر به این هفت ویژگی دقت کنید میبینید که چقدر از گفتههای ما این ویژگیها را دارد یا ندارد. اولین ویژگی گفتار این است که گفتار نباید غموض داشته باشد، یعنی دشوار نباشد، سخت نباشد. همین جا میفهمیم که اکثر ما عقلانیت گفتاری نداریم. «پل ادواردز» فیلسوف معروف انگلیسی در مقدمه کتابی در باب وجود خدا جمله خیلی جالبی گفته است – تحت تاثیر برتراند راسل – در مقدمه کتاب وجود خدایش گفته است که خوانندگان این کتاب چه با محتوای کتاب موافق باشند و چه نباشند ولی یک چیز را میفهمند و دل من به همان یک چیز خوش است، و آن، این است که میفهمند انسان برای اینکه عمیق باشد نباید غامض سخن بگوید. تا الان به ما باوراندهاند که آدمهای عمیق، دشوار حرف میزنند و من در این کتاب میخواهم بگویم که انسان میتواند عمیق باشد اما غامض سخن نگوید. جمع بین عمیق سخنگفتن و واضح سخنگفتن، هنر یک انسان است. هر انسانی که بتواند نه وضوح را فدای عمق کند و نه عمق را فدای وضوح کند، انسانی است به لحاظ گفتاری، عقلانی. با اینکه ما گاهی عمق را فدای وضوح میکنیم یعنی برای اینکه خیلی واضح سخن بگوییم عمق را فدا میکنیم. و سخنمان را سطحی میکنیم و از آن طرف ممکن است کسانی وضوح را فدای عمق کنند، یعنی برای اینکه عمیق سخن بگویند، غامض سخن بگویند. کسی که بتواند در عینحال که عمیق سخن میگوید واضح سخن بگوید، درواقع اولین مولفه عقلانیت گفتاری را دارد
ادامه در پست بعدي
نکته دوم اینکه سخن باید بدون ابهام باشد. الفاظ مبهم عقلانیت گفتاری ندارند. شما میپرسید که فلانی خیلی پول داری یا کم؟ من میگویم «کم» بعد میبینید که من 50 میلیون تومان پول دارم. میگویید تو که گفتی من کم پول دارم! میگویم «آخه 50 میلیون تومان هم پول است؟ میدانید که بعضی آدمها 100 تریلیارد پول دارند.» البته نسبت به 100 تریلیارد، 50 میلیون خیلی کم است. از یک طرف ممکن است به من بگویید کم پول داری یا زیاد؟ بگویم: «زیاد» بعد ببینید من صد تا یک تومانی دارم بگویید «تو که گفتی زیاد!» بگویم «خب زیاد است. چهار تا قوطی کبریت میدهند!» چرا من هرجور بخواهم میتوانم جواب بدهم؟ زیرا لغات «کم» و «زیاد» لغات مبهمی هستند و کسانیکه سخنان مبهم میگویند برای اینکه شما مچشان را نگیرید و گریبانشان را نگیرید مبهم حرف میزنند. چون هرطور که سخن بگویند حرفشان سرجایش است. همه وقت ما باید از الفاظ مبهم - الفاظی که حدود و ثغور مفهومی آنها مشخص نیست - اجتناب کنیم تا توانسته باشیم عقلانیت گفتاری داشته باشیم. سخنان مبهم سخنانی است که در آنها الفاظی مثل کم، زیاد، شدید و ضعیف به کار میرود، یا الفاظی به کار میرود که اصلاً حدود و ثغور مفهومیشان معلوم نیست، عقلانیت گفتاری در آنها نقض شده است.
نکته سوم در عقلانیت گفتاری این است که سخن ما نباید ایهام داشته باشد. ایهام یعنی سخنی که دو معنا میتواند داشته باشد. سه معنا میتواند داشته باشد و من یکی از آن دو یا سه معنا را اراده کردهام ولی شما ممکن است معنای دیگری استنباط کنید.
« ابهام » با « ایهام » متفاوت است. ایهام یعنی سخن من طوری باشد که دو معنا داشته باشد. وقتی میگفتم خیلی یا کم، یک معنا بیشتر نداشت بلکه خود آن معنای واحد ابهام داشت، اما گاهی سخن مبهم نیست بلکه موهم است. یعنی ایهام دارد. حافظ میگوید:
« نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است»
لغت عمل در زمان حافظ دو معنا داشت. يکي همان معناي امروزي که ميگوييم علم و عمل. عمل در زمان حافظ يکي هم به معناي پست دولتي بود. در آن زمانها ميگفتند منصب ديواني، پست دولتي ، کارمند دولت بودن. اگر کسي که کارمند دولت بود میگفتند «»عمل» دارد. کسی که کارمند دولت نبود و شغل آزاد داشت، ميگفتند اهل «عمل» نيست. حافظ در اين شعر ميگويد فقط من حافظ نيستم که از بيعملي ملولم. يعني ناراحت هستم که چرا عمل ندارم. ملالت علما هم به خاطر اين است که علم بيعمل دارند. يعني چه؟ عدهاي ميگويند که ما علم داريم ولي عمل نميکنيم يا اينکه ميگويند ما علم داريم ولي چرا کسي به ما پست و مقام نميدهد. اين سخن، يک سخن داراي ايهام است. عقلانيت گفتاري اقتضا ميکند که سخن داراي ايهام نگوييم. کساني که سخن داراي ايهام ميگويند، به اين دليل است که هروقت شما بخواهيد بخاطر سخنشان گريبانشان را بگيريد فوراً بگويند ما آن معناي ديگر در ذهنمان بود، نه اين معنايي که تو گفتي
ادامه در پست بعدي
نکته سوم در عقلانیت گفتاری این است که سخن ما نباید ایهام داشته باشد. ایهام یعنی سخنی که دو معنا میتواند داشته باشد. سه معنا میتواند داشته باشد و من یکی از آن دو یا سه معنا را اراده کردهام ولی شما ممکن است معنای دیگری استنباط کنید.
« ابهام » با « ایهام » متفاوت است. ایهام یعنی سخن من طوری باشد که دو معنا داشته باشد. وقتی میگفتم خیلی یا کم، یک معنا بیشتر نداشت بلکه خود آن معنای واحد ابهام داشت، اما گاهی سخن مبهم نیست بلکه موهم است. یعنی ایهام دارد. حافظ میگوید:
« نه من ز بیعملی در جهان ملولم و بس
ملالت علما هم ز علم بیعمل است»
لغت عمل در زمان حافظ دو معنا داشت. يکي همان معناي امروزي که ميگوييم علم و عمل. عمل در زمان حافظ يکي هم به معناي پست دولتي بود. در آن زمانها ميگفتند منصب ديواني، پست دولتي ، کارمند دولت بودن. اگر کسي که کارمند دولت بود میگفتند «»عمل» دارد. کسی که کارمند دولت نبود و شغل آزاد داشت، ميگفتند اهل «عمل» نيست. حافظ در اين شعر ميگويد فقط من حافظ نيستم که از بيعملي ملولم. يعني ناراحت هستم که چرا عمل ندارم. ملالت علما هم به خاطر اين است که علم بيعمل دارند. يعني چه؟ عدهاي ميگويند که ما علم داريم ولي عمل نميکنيم يا اينکه ميگويند ما علم داريم ولي چرا کسي به ما پست و مقام نميدهد. اين سخن، يک سخن داراي ايهام است. عقلانيت گفتاري اقتضا ميکند که سخن داراي ايهام نگوييم. کساني که سخن داراي ايهام ميگويند، به اين دليل است که هروقت شما بخواهيد بخاطر سخنشان گريبانشان را بگيريد فوراً بگويند ما آن معناي ديگر در ذهنمان بود، نه اين معنايي که تو گفتي
ادامه در پست بعدي
نکته چهارم اين است که در گفتار، بايد درباره موضوع گفتار صحبت کرد. نه درباره چيزهاي ديگر. وقتي موضوع سخنراني من عقلانيت باشد، اگر درباره هر چيز ديگري غير از عقلانيت سخن بگويم، اگر عميقترين و ارزشمندترين سخنان هم باشد، عقلانيت گفتاري ندارم چون قرار بوده درباره عقلانيت سخن بگويم. من بارها گفتهام که چيزي که من در کشورمان بعد ازانقلاب ديدهام اين است که هروقت در مصاحبهاي از کسي سوال ميکنند، ميگويند شما نظرتان درباره x چيست آن شخص در مورد هر چيزي حرف ميزند غير از x .مثل اينکه در کشور ما وقتي از کسي ميپرسند نظر شما درباره x چيست، يعني شما فقط حق نداريد درباره x حرف بزنيد و اجازه دارید درباره هرچیز دیگری حرف بزنید. از سياستمداران ما گرفته تا مردم کوچه و بازار، و حتي عالمان ما. وقتي شما يک سوال خاصي داريد، راجع به هر چيزي سخن ميگويند غير از آن موضوع. اين سخنان هرچقدر درست باشد، هرچقدر متين باشد، هرچقدر قابل دفاع باشد، سخني است که عقلانيت ندارد. سخن عقلاني، سخني است که صرفاً درباره همان چيز باشد. ما به تعبيري بايد هميشه ناظر به يک موضوع خاص سخن بگوييم. نه اينکه بخواهيم درباره هر چيزي، تحت آن عنوان سخن بگوييم. در رسالههاي دکترا و فوقليسانس، مثلاً ميگوييم مقايسه نظر «صدراي شيرازي» با «کانت» درباره ادله اثبات خدا. خوب اين بايد هرچه در اين رساله مينويسد درباره همين باشد. اما اگر دقت کنيد، اولش مينويسد شرح حال «صدراي شيرازي». مثل اينکه کتاب تاريخ است. يک فصل مفصل هم شرح حال «کانت». اينها عقلانيت گفتاري نيست و ما بايد دقت کنيم. من بارها گفتهام که گفتار، درست مانند يک ضبط صوت است. شما ميبينيد اگر يک مهندس و طراح، ضبطي را ساخت. علامت اينکه اين مهندس و طراح در کار خودش کاملاً خبره است، اين است که هر دکمهاي را که من رويش انگشت گذاشتم، بتواند چيزي بگويد و کاري از آن دکمه بر بيايد در جهت همان ضبط صوت و پخش صوت. اگر گفتم چرا اين دکمه قرمز است ولي آن، سياه است، بتواند چيزي بگويد که در جهت ضبط يا پخس صوت، قرمز بودن آن اثر داشته باشد. حالا اگر يک دکمه، يک رنگي رويش انگشت گذاشتم، بگويد اين فرقي نميکرد، ميشد جور ديگري باشد، معنايش اين است که اين مورد به خصوص، در راستاي ضبط صوت و پخش صوت نيست. در سخن آدم هم بايد چنين باشد. يعني وقتي آدم چيزي مينويسد يا ميگويد، بايد اگر هر جملهاي را از سخنش بيرون بکشيد، يک جا نقص وارد شود. نوشتههاي ما طوري است که اگر ۹۰% نوشتههايش را بيرون بکشند، نقصي وارد نميشود چون ۹۰% آن مربوط به موضوع نيست.
معناي پنجم عقلانيت گفتاري آن است که سخن، نه مفصلتر از حدي که براي هدف کافي است باشد و نه مختصرتر از آن. رعايت اختصار و تطويل در حد هدف. اين هم نکتهاي است که بايد داشته باشيم، که باز نداريم
ادامه در پست بعدي
معناي پنجم عقلانيت گفتاري آن است که سخن، نه مفصلتر از حدي که براي هدف کافي است باشد و نه مختصرتر از آن. رعايت اختصار و تطويل در حد هدف. اين هم نکتهاي است که بايد داشته باشيم، که باز نداريم
ادامه در پست بعدي
عقلانيت بعدي (ششم) در گفتار آن است که، گفتار اقتضا ميکند که انسان هميشه طوري سخن بگويد که اين، رأي من است. نه اينکه آدم اينطوري است. هميشه آدم بايد طوري صحبت کند که گويا دارد آراء خود را بيان ميکند، نه اينکه در مورد عالم حرف ميزند. هر چه ما در اين جهت ورزيدهتر عمل کنيم، يعني طوري حرف بزنيم که داريم آراء خود را در مورد عالم ميگوييم نه عالم را گزارش ميکنيم. خيلي فرق است بين عالم را گزارش کردن و آراء خود را در مورد عالم گفتن. فرض کنيد من به چراغي نگاه ميکنم و ميبينم سرخ است. دو جور ميتوانم حرف بزنم. يکي اينکه بگويم رنگ اين چراغ سرخ است، يکي اينکه بگويم رنگ اين چراغ به نظر من سرخ ميآيد. چه فرقي دارد؟ گزاره اول يک ادعايي درباره عالم است. گزاره دوم ادعايي است درباره تلقي من از عالم. نگفتهام عالم اينطور است. گفتهام به نظر من عالم اينطور است. اقتضاي عقلانيت گفتاري اين است که در عمل به اين برسيم که چه تصريحاً و چه تلويحاً که ما «عالم به ماکن به مايکون» نيستيم. هر چه ميگوييم رأي خودمان است درباره عالم. نميخواهيم بگوييم عالم اين گونه است. اگر خدايي وجود داشته باشد فقط او ميداند که عالم چگونه است. اگر هم وجود نداشته باشد که هيچ. ما ساختار و سرشت و کارکرد جهان را نميدانيم. ميتوانيم بگوييم که عالم به نظر ما اينطوري ميآيد. اين اقتضا، يک نوع عقلانيت است. چون هر جور غير از اين سخن گفتن، ادعا کردن است فوق آنچه ميتوان؛ و چنين ادعايي کردن، ادعاي خدايي کردن است. ادعايي که هيچ انساني نميتواند بکند.
اين مجموعه چيزهايي بود که من ميخواستم در باب عقلانيت عرض کنم. در واقع شش قسم عقلانيت نظري و سه قسم عقلانيت عملي را عرض کردم. هر کدام از اين 9 قسم، شعب عديدهاي دارد که در حد يک جلسه نيست و در حد يک ترم درس است.
نکتهاي که اينجا گفتم براي اين بود که دوستان تفطن نسبت به اين نکته پيدا کنند و گاهي خودشان را بيازمايند که چقدر عقلانيت نظري و عقلانيت عملي در زندگيشان نمود دارد و چقدر ندارد.
روزنامه گلستان ایران، شماره ۱۰ - سال اول - دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۱
اين مجموعه چيزهايي بود که من ميخواستم در باب عقلانيت عرض کنم. در واقع شش قسم عقلانيت نظري و سه قسم عقلانيت عملي را عرض کردم. هر کدام از اين 9 قسم، شعب عديدهاي دارد که در حد يک جلسه نيست و در حد يک ترم درس است.
نکتهاي که اينجا گفتم براي اين بود که دوستان تفطن نسبت به اين نکته پيدا کنند و گاهي خودشان را بيازمايند که چقدر عقلانيت نظري و عقلانيت عملي در زندگيشان نمود دارد و چقدر ندارد.
روزنامه گلستان ایران، شماره ۱۰ - سال اول - دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۸۱
اما یک سلسله عقلانیتهای عملی هم داریم. یعنی در مقام عمل و تصمیمگیری هم باید عقلانیت را پاس بداریم. این پاسداری از عقلانیت در مقام تصمیمگیریهای عملی را به عقلانیت عملی تعبیر میکنیم. عقلانیت عملی لااقل 3 مولفهی جدی دارد که با آن 6 مولفهای که قبلاً گفتم میشود 9 مولفه. اول مولفهی عقلانیت عملی در باب اهداف زندگی است. یک انسان عقلانی همیشه باید این تأمل را داشته باشد که آیا اهدافی که من برای زندگی خود انتخاب کردهام اهداف درخوری هستند؟ اهداف لایق و (مستدلی) هستند یا نه. چه هدفی اگر برای زندگیم انتخاب کنم هدف درخوری نیست؟ هدفی که هزینههای رسیدن به آن، از سودی که از رسیدن به آن میپردازم بیشتر باشد. هروقت هدفی در زندگیم انتخاب کردم که مجموعه خسارتها و هزینههایی که برای رسیدن به آن باید متحمل شوم بیشتر از سودی باشد که از رسیدن به هدف عایدم میشود، در این صورت من هدفم را عقلانی انتخاب نکردهام. و این خیلی مهم است که اهداف بلندی که در زندگیمان داریم یعنی اهدافی که کل زندگی ما را تحت الشعاع قرار میدهند و کل زندگی ما دویدنی است در پی آنها، کل زندگی ما، سکوت ما، سخن ما، رفت و آمد ما، همه این حرکات و سکنات ما تحتالشعاع آن یک، دو یا n هدف است. این اهداف باید عقلانی انتخاب شوند. نمیارزد که انسان یا انسانهایی یا جامعهای خودش را، یعنی تمام عمر خودش را، تمام توانیها و نیروهای خودش را، صرف رسیدن به اهدافی کند که خساراتشان بیشتر از درآمدهایشان است. یعنی چیزهایی که انسان باید برای رسیدن به آنها بپردازد، بیشتر از چیزهایی است که وقتی به آنها میرسد انجام میگیرد. بنابراین عقلانیت در ناحیه اهداف و نمایان که یک نوع عقلانیت ارزشی است به گفته کانت، نکته مهمی است و چه بسا در باب این هم خوب فکر نمیکنیم. ممکن است نسلهایی بیایند و بروند و همه عمر و نیروها و تواناییهای خود را صرف رسیدن به اهدافی کنند که از دید یک آدم متعقل متأمل متفکر، صرف کردن یک چیز بزرگ برای به دست آوردن یک چیز بسیار کوچک باشد. این، فقط در زندگی فردی هم نیست. به نظر میآید در اهداف زندگی اجتماعی هم هست. یعنی وقتی یک نظام سیاسی، در یک کشوری اوضاع را در دست میگیرد همیشه باید مجموعه امکاناتی که از آن کشور صرف میکند کمتر از عایداتی که از اهداف به دست میآید باشد. و الا شما میآیید یک نیروی عظیمی را برای رسیدن به چیز بسیار حقیری صرف میکنید. اهداف و غایاتی که ما باید داشته باشیم به تعبیر کانت باید در باب عقلانی بودنش کاملاً بیندیشیم. به تعبیر دیگر آدم باید این فکر را بکند که چه اهدافی را دنبال میکند. مثلاً من الان از شما میپرسم به صورت نااندیشیده، فوری به شما بگویم 100 چیزی را که دوست دارید در زندگی داشته باشید را نام ببرید، ولی بدون تأمل. ممکن است شما 100 چیز ردیف کنید. من سراغ یکیک اینها بیایم و بگویم شما این اولی را برای چه میخواهید؟ بگویید اولی را میخواهم برای اینکه به فلان چیز برسم، دومی را برای چه میخواهی؟ برای رسیدن به فلان چیز، سومی به همین ترتیب. ممکن است بعد از تأمل شما ببینید این صد چیزی که میخواستهاید برای این بوده است که از طریق این صد چیز به بیست چیز دیگر برسید، معلوم میشود آن بیست چیز دیگر مهمتر از این صدتاست. مثلاً ممکن است بگویم من پول میخواهم، بعد بگویید پول برای چی؟ برای اینکه میخواهم خانه و ماشین بخرم و مسافرت بروم. پس معلوم میشود خود پول هدف اصلی نبوده، خانه و ماشین و مسافرت هدف اصلی بوده. خوب، ممکن است این صدتا در یک تحلیل ثانوی به بیست تا برسند. حالا برویم سراغ بیست تای بعدی. بگویم این بیست تا را برای چه میخواهید؟ و شما ببینید که این بيست تا هم برای رسیدن به هدف دیگری است بنابراین ممکن است از تعداد بیست تا هم کم شود و در مرحله سوم مثلاً به هشت تا هدف برسد. ممکن است بعد ازتحلیل چهارم و پنجم به سه هدف، دو هدف یا یک هدف برسید. من کاری ندارم که اگر همه انسانها، این تحلیل را برای خود انجام دهند، در آخر این تحلیل یعنی در رأس این هرم به یک هدف میرسند یا به دو هدف یا به سه تا. ارسطو معتقد بود که اگر همه انسانها این تحلیل را برای خود انجام دهند در رأس هرم به یک هدف بیشتر نمیرسند. رواقیون معتقد بودند که اینطور هم نیست! ممکن است انسان همه زندگیش را برای رسیدن به سه هدف صرف کند، ولی آن سه هدف، خود برای رسیدن به هدف بالاتری نباشد. من کاری ندارم که در رأس این هرم چند هدف قرار میگیرد. اما مسئله بر سر این است که آن اهدافی در رأس این هرم قرار میگیرند که کل زندگی من به واسطه آن اهداف است، خود آن اهداف میصرفند که آدم در پی آنها بدود یا نه. این صرفیدن و تأمل در اینکه میصرفند یا نمیصرفند یک نوع تأمل عقلانی است و همیشه انسانهای عقلانی در باب اهدافی که در رأس هرم زندگی آنهاست، این فکر را میکنند که این اهداف و این همه صرف نیرویی که به کار میبرند، آیا اهداف درخوری هستند یا نه
ادامه در پست بعدي