شعر سـپـيـد discussion
احمد شاملو
date
newest »
newest »
عاشقانهآن که میگویددوستت دارم
خنیاگرغمگینی ست
که آوازش راازدست داده است.
ای کاش عشق را
زبان سخن بود.
هزارکاکلی شاد
درچشمان توست
هزارقناری خاموش
درگلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آن که می گویددوستت دارم
دل اندوهگین شبی ست
که مهتاب رامی جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزارآفتاب خندان درخرام توست
هزارستاره گریان
درتمنای من.
عشق را
ای کاش زبان سخن بود.
**** احمدشاملو******
کاغذ زخم بر می داردوقتی می نویسم
من ...
افسانه
30/5/87
salam be hamegi
kash miitonestim dore ham shabe shere sepid bargoozar konim
ماهيمن فکر مي کنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ: احساس مي کنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي کنم
در هر کنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در برکه هاي اينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينک! به سحر عشق؛
از برکه هاي اينه راهي به من بجو!
***
من فکر مي کنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي کشد نفس؛
احساس مي کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش اينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
توی مصاحبه ای که از طاهره صفارزاده توی شهروند امروز چاپ شده راحع به شاملو زیاد صحبت شده که خواندنش خالی از لطف نیست.
تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم و آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
: تنها یک سخن در میانه نبود
! آزادی-
ما نگفتنیم
! تو تصویرش کن
سکوت ِ آبمی تواند
خشکی باشد و فریاد ِ عطش؛
سکوت ِ گندم
می تواند
گرسنگی باشد و غریو پیروزمندانهی قحط؛
همچنان که
!سکوتِ آفتاب، ظلمات است
اما، سکوت ِ آدمی
فقدان جهان و خداست؛
غریو را
!تصویر کن
یگر چرا لب به سخن گشایمهنگامیکه
تو خواندی
آنچه را که
در چشمهایم
درخشیدند.
گاه هننگام
چشمان خیس
گویاتر
از انند
که بخواهیم
لب
تر کنیم.
پارسا آزاد



مرا ديگر انگيزهي ِ سفر نيست
مرا ديگر هواي ِ سفري به سر نيست
قطاري که نيمشبان نعرهکشان از دِه ِ ما ميگذرد
آسمان ِ مرا کوچک نميکند
و جادهئي که از گُردهي ِ پُل ميگذرد
آرزوي ِ مرا با خود
به افقهاي ِ ديگر نميبرد
آدمها و بويناکيي ِ دنياهاشان
يکسر
دوزخيست در کتابي
که من آن را
لغتبهلغت
از بَر کردهام
تا راز ِ بلند ِ انزوا را
دريابم ــ
راز ِ عميق ِ چاه را
از ابتذال ِ عطش
بگذار تا مکانها و تاريخ به خواب اندر شود
در آن سوي ِ پُل ِ دِه
که به خميازهي ِ خوابي جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانيهاي ِ جُستوجو را
در شيبگاه ِ گُردهي ِ خويش
از کلبهي ِ پابرجاي ِ ما
به پيچ ِ دوردست ِ جاده
ميگريزاند
مرا ديگر
انگيزهي ِ سفر نيست
□
حقيقت ِ ناباور
چشمان ِ بيداريکشيده را بازيافته است:
روياي ِ دلپذير ِ زيستن
در خوابي پادرجايتر از مرگ،
از آن پيشتر که نوميديي ِ انتظار
تلخترين سرود ِ تهيدستي را باز خوانده باشد
و انسان به معبد ِ ستايشهاي ِ خويش
فرود آمده است.
□
انساني در قلمرو ِ شگفتزدهي ِ نگاه ِ من
در قلمرو ِ شگفتزدهي ِ دستان ِ پرستندهام
انساني با همه ابعادش ــ فارغ از نزديکي و بُعد ــ
که دستخوش ِ زواياي ِ نگاه نميشود
با طبيعت ِ همهگانه بيگانهئي
که بيننده را
از سلامت ِ نگاه ِ خويش
در گمان ميافکند
چرا که دوري و نزديکي را
در عظمت ِ او
تاثير نيست
و نگاهها
در آستان ِ رويت ِ او
قانوني ازلي و ابدي را
بر خاک
ميريزند...
□
انسان
به معبد ِ ستايش ِ خويش بازآمدهاست
انسان به معبد ِ ستايش ِ خويش
بازآمدهاست
راهب را ديگر
انگيزهي ِ سفر نيست
راهب را ديگر
هواي ِ سفري به سر نيست
ارديبهشت ِ ۱۳۴۳
شیرگاه