سهراب سپهری / sohrab sepehri discussion

Sohrab Sepehri
This topic is about Sohrab Sepehri
125 views
inspirational poetry > سهراب و تنهایی

Comments Showing 1-10 of 10 (10 new)    post a comment »
dateDown arrow    newest »

message 1: by Faeze (last edited Aug 25, 2016 12:44PM) (new)

Faeze | 27 comments آدم اينجاتنهاست
و در اين تنهايی،سايه نارونی تا ابديت جاری است

سپهری در شعرهايش به تنهايی اشاره می کند ولی هيچ گاه لب به اعتراض نمی گشايد، چراکه وی در اين تنهايی غرق در غم و بی تابی نبوده و نيست. او هميشه در انديشه ای چنان غرق می شود که جز در تنهايی و سکوت نمی تواند بدان فکر کند و تفکری که برای سپهری مهم است همان غرق شدن است تا بدآن نقطه که به حقيقت وجودی هر چيزی برسد و نه اينکه با دليل و منطق بهانه ای بيابد و خود را از حقيقت دور سازد . و تنهايی همچنان ادامه دارد

بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايی من بزرگ است
و تنهايی من شبيخون حجم تو را پيش بينی نمی کرد
و خاصيت عشق اين است


message 2: by Faeze (last edited Aug 25, 2016 12:52PM) (new)

Faeze | 27 comments واحه ای در لحظه

به سراغ من اگر می ایید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیجستان رگ های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می ارند از گل واشده دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند
پشت هیچستان چتر خواهش باز است
تا نسیم عطشی در بن برگی بوزد
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من


message 3: by Faeze (last edited Aug 25, 2016 01:22PM) (new)

Faeze | 27 comments مرغ معما

دیر زمانی است روی شاخه این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی ‚ رنگی
چون من دراین دیار ‚ تنها ‚ تنهاست
گرچه درونش همیشه پر ز هیاهوست
مانده بر این پرده لیک صورت خاموش
روزی اگر بشکند سکوت پر از حرف
بام و دراین سرای میرود از هوش
راه فروبسته گرچه مرغ به آوا
قالب خاموش او صدایی گویاست
می گذرد لحظه ها به چشمش بیدار
پیکر او لیک سایه روشن رویاست
رسته ز بالا و پست بال و پر او
زندگی دور مانده : موج سرابی
سایه اش افسرده بر درازی دیوار
پرده دیوار و سایه : پرده خوابی
خیره نگاهش به طرح های خیالی
آنچه در آن چشمهاست نقش هوس نیست
دارد خاموشی اش چو با من پیوند
چشم نهانش به راه صحبت کس نیست
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل ‚ خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما دراین دیار غریب است


message 4: by Faeze (new)

Faeze | 27 comments بي پاسخ

در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
در پايان همه روياها در سايه بهتي فرو مي رفت

من در پس در تنها مانده بودم
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام
گويي وجودم در پاي اين در جا مانده بود
در گنگي آن ريشه داشت
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟

در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟

در تاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بودم
پس من كجا بودم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟

در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بودم


message 5: by Najmeh (new)

Najmeh | 2 comments خواب تلخ

مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
گلهای چشم پشیمانی می شکفد
درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند
می میرد
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریم درخواب
سایه شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد
کنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گلهای چشم پشیمانی را پر پر می کنم

سهراب




message 6: by Najmeh (new)

Najmeh | 2 comments بی پاسخ

درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایهگمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود





message 7: by Faeze (new)

Faeze | 27 comments تنها باد

سايه شدم، و صدا كردم
كو مرز پريدن‌ها، ديدن‌ها؟ كو اوج "نه من"، دره "او"؟
و ندا آمد: لب بسته بپو
مرغي رفت، تنها بود، پر شد جام شگفت
و ندا آمد: بر تو گوارا باد، تنهايي تنها باد
دستم در كوه سحر "او" مي‌چيد، "او" مي‌چيد
و ندا آمد: و هجومي از خورشيد
از صخره شدم بالا. در هر گام، دنيايي تنهاتر، زيباتر
و ندا آمد: بالاتر، بالاتر
آوازي از ره دور: جنگل‌ها مي‌خوانند؟
و ندا آمد: خلوت‌ها مي‌آيند
و شياري ز هراس
و ندا آمد: يادي بود، پيدا شد، پهنه چه زيبا شد
"او" آمد، پرده ز هم وا بايد، درها هم
و ندا آمد: پرها هم
و ندا آمد: پرها هم



message 8: by S.Parisan (last edited Mar 28, 2008 01:33PM) (new)

S.Parisan | 2 comments مانده تا برف زمين آب شود



مانده تا برف زمين آب شود

مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زير برف است تمنای شنا كردن كاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوك از افق درك حيات

مانده تا سينی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عيد

در هوايی كه نه افزايش يك ساقه طنينی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

مانده تا مرغ سر چينه هذيانی اسفند صدا بردارد

پس چه بايد بكنيم

من كه در لخت ترين موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است كه برخيزيم

رنگ را بردارم

روی تنهايی خود نقشه مرغی بكشم




message 9: by Faeze (new)

Faeze | 27 comments شب تنهايي خوب

گوش كن ، دورترين مرغ جهان مي خواند
شب سليس است، و يكدست ، و باز
شمعداني ها
و صدادارترين شاخه فصل ، ماه را مي شنوند

پلكان جلو ساختمان
در فانوس به دست
و در اسراف نسيم

گوش كن ، جاده صدا مي زند از دور قدم هاي ترا
چشم تو زينت تاريكي نيست
پلك ها را بتكان ، كفش به پا كن ، و بيا
و بيا تا جايي ، كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
و مزامير شب اندام ترا، مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند

پارسايي است در آنجا كه ترا خواهد گفت
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است


message 10: by Faeze (new)

Faeze | 27 comments غربت

ماه بالاي سر آبادي است
اهل آبادي در خواب
روي اين مهتابي ، خشت غربت را مي بويم
باغ همسايه چراغش روشن
من چراغم خاموش
ماه تابيده به بشقاب خيار ، به لب كوزه آب

غوك ها مي خوانند
مرغ حق هم گاهي

كوه نزديك من است : پشت افراها ، سنجدها
و بيابان پيداست
سنگ ها پيدا نيست، گلچه ها پيدا نيست
سايه هايي از دور ، مثل تنهايي آب ، مثل آواز خدا پيداست

نيمه شب با يد باشد
دب آكبر آن است : دو وجب بالاتر از بام
آسمان آبي نيست ، روز آبي بود

ياد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قيسي بخرم
ياد من باشد فردا لب سلخ ، طرحي از بزها بردارم
طرحي از جاروها ، سايه هاشان در آب
ياد من باشد ، هر چه پروانه كه مي افتد در آب ، زود از آب در آرم.

ياد من باشد كاري نكنم ، كه به قانون زمين بر بخورد
ياد من باشد فردا لب جوي ، حوله ام را هم با چوبه بشويم
ياد من باشد تنها هستم

ماه بالاي سر تنهايي است


back to top

867

سهراب سپهری / sohrab sepehri

unread topics | mark unread


Books mentioned in this topic

The Royal Kidnapping (other topics)