گواش discussion
داستان کوتاه
>
تماشای تخم مرغ ها/ دوریس لسینگ
date
newest »

اين تخمها سرنوشتى جز جوجه شدن نداشتند. يک دستگاه مخصوص جوجه سازي، که به هيچ وجه علمىنبود، از يک صفحه مقوايى تشکيل شده بود که توى آن جاى تخم مرغها در اندازههاى متفاوت در آورده شده بود. ظرف عميق تخم مرغها در لانه کاهى مرغها و همينطور آن مقواها به همراه يک شمع، در انتظار به سر مىبردند. هر يک از تخممرغها به تناسب اندازهاش توى يکى از آن سوراخهاى توى مقوا قرار داده مىشد و سپس شمع را زير آن مقوا روشن مىکردند و بعد در خلأ مايع گونه توى تخم مرغ مىشد ديد که يک گره بسيار کوچک ايجاد شده است، گرهى که معنايش بارورى بود و بعد از همان لکه کوچک خون يک جوجه به وجود مىآمد. مرغ دستگاه من در آوردى ما را تائيد کرد، چون او در ابتدا از پذيرش هيچ کدام از تخمها خوددارى نکرد، قدقدى کرد و رفت توى لانهاش نشست، و خودش را باد انداخت. ولى اين مرغ لانهاش زير يک درختچه يا تنه يک درخت سقوط کرده، که زير آنها پنج دقيقه بيشتر دوام نياورد، نبود. او در پشت ميلههاى يک قفس لانه داشت، و اين هم براى خودش خوب بود و هم تخمهايش.
روزى يک بار در سيمىجلوى قفس را بالا مىدادم و او هم با احتياط از روى تخمها بلند مىشد و از قفس بيرون مىآمد و از يک قوطى کنسرو که تازه از آب پر شده بود، آب و کمىهم غذا مىخورد (غذا زياد نمىخورد)، و بعد هم پاهايش را کش مىداد و بالهايش را به هم مىزد و (در حالى که من منتظر اين صحنه بودم) مىدويد و در حين دويدن بالهاى بيچارهاش را که احتمالا خشک و دردناک شده بودند به هم مىزد و چند مترى را در همين حالت مىدويد چنانکه گويى مىخواست پرواز کند، ولى نه، اين موجود يک مرغ بود و مرغ هم نمىتواند پرواز کند. کمىدر اطراف به زمين نوک زد و دانه برچيد، يک کم ديگر هم آب خورد و بعد، پس از گذشت شايد نيم ساعت، سلانه سلانه و با احتياط به لانهاش برگشت. آيا در لحظهاى که من داشتم در قفس را پايين مىکشيدم او با خودش مىگفت: خواهش مىکنم آن در را نبند!؟ ولى من در قفس را بستم، اما عصر، قبل از اينکه آسمان تاريک شود، در قفس را يک بار ديگر باز کردم، ولى بارها پيش مىآمد که دوست نداشت از قفس خارج شود. او تمام روز را در گرما و سرما بدون اينکه جنب بخورد روى تخمها نشسته بود؛ کمىچرت مىزد ولى هميشه هوشيار بود.
قفس مرغ را عمدا در محل تردد مردم قرار داده بوديم. احتمالا خود مرغ يک جاى تاريک را که توى ديد نباشد، ترجيح مىداد ولى يک چنين جايى او را بسيار وسوسه انگيز جلوه مىداد. موشها را مىديديم که کمين مىکردند، يک قوش را توى آسمان مىديديم که در حالى که سايهاش روى زمين لرزان حرکت مىکرد، پايين را نگاه مىکرد تا مرغ را پيدا کند. مرغ به عنوان طعمه قوش، رقيبى براى موش بود، ولى خطر واقعى مارها بودند، چون مارها مىتوانستند از لاى آن ميلهها عبور کنند که در اين صورت هيچ کارى از مرغ بر نمىآمد.
روزى يک بار در سيمىجلوى قفس را بالا مىدادم و او هم با احتياط از روى تخمها بلند مىشد و از قفس بيرون مىآمد و از يک قوطى کنسرو که تازه از آب پر شده بود، آب و کمىهم غذا مىخورد (غذا زياد نمىخورد)، و بعد هم پاهايش را کش مىداد و بالهايش را به هم مىزد و (در حالى که من منتظر اين صحنه بودم) مىدويد و در حين دويدن بالهاى بيچارهاش را که احتمالا خشک و دردناک شده بودند به هم مىزد و چند مترى را در همين حالت مىدويد چنانکه گويى مىخواست پرواز کند، ولى نه، اين موجود يک مرغ بود و مرغ هم نمىتواند پرواز کند. کمىدر اطراف به زمين نوک زد و دانه برچيد، يک کم ديگر هم آب خورد و بعد، پس از گذشت شايد نيم ساعت، سلانه سلانه و با احتياط به لانهاش برگشت. آيا در لحظهاى که من داشتم در قفس را پايين مىکشيدم او با خودش مىگفت: خواهش مىکنم آن در را نبند!؟ ولى من در قفس را بستم، اما عصر، قبل از اينکه آسمان تاريک شود، در قفس را يک بار ديگر باز کردم، ولى بارها پيش مىآمد که دوست نداشت از قفس خارج شود. او تمام روز را در گرما و سرما بدون اينکه جنب بخورد روى تخمها نشسته بود؛ کمىچرت مىزد ولى هميشه هوشيار بود.
قفس مرغ را عمدا در محل تردد مردم قرار داده بوديم. احتمالا خود مرغ يک جاى تاريک را که توى ديد نباشد، ترجيح مىداد ولى يک چنين جايى او را بسيار وسوسه انگيز جلوه مىداد. موشها را مىديديم که کمين مىکردند، يک قوش را توى آسمان مىديديم که در حالى که سايهاش روى زمين لرزان حرکت مىکرد، پايين را نگاه مىکرد تا مرغ را پيدا کند. مرغ به عنوان طعمه قوش، رقيبى براى موش بود، ولى خطر واقعى مارها بودند، چون مارها مىتوانستند از لاى آن ميلهها عبور کنند که در اين صورت هيچ کارى از مرغ بر نمىآمد.
در گوشهاى از قفس يک قوطى کنسرو پر از آب گذاشته بوديم. نمىشد انتظار داشت که مرغ شبانه روز با دهان تشنه روى آن تخمها بخوابد، ولى اگر آب توى قفس بود اين خطر وجود داشت که مار براى خوردن آب وارد قفس شود. وقتى پيش خودمان فکر کرديم که يک کاسه آب در فاصلهاى دورتر از قفس براى مارها بگذاريم تا به اين طريق گول بخورند، خدمتکارها به ما هشدار دادند اين کار باعث مىشود مارها همه از لاى بوتهها بيرون بيايند. بهتر بود که در اين مورد به اميد سگها مىمانديم؛ سگها شب هنگام آزادانه براى خودشان مىگشتند. شبها وقتى در تختهايمان دراز مىکشيديم و صداى پارس سگها را مىشنيديم، با خودمان فکر مىکرديم: يعنى سگها مار ديدهاند؟ من هم شايد در آن وضعيت در تاريکى يا در مهتاب بيرون مىرفتم و خيال مىکردم مارى را ديدهام که يواشکى دارد حرکت مىکند.
هر روز وقتى مرغ براى انجام تمرينات نرمشىاش نيم ساعت از قفس برون مىآمد، آب ولرم را روى تخم مرغها مىريختم تا پوست تخمها نرم شود و به جوجهها براى بيرون آمدنشان کمک کنم. زنهاى تمام کشاورزها اين کار را مىکردند. يادم هست از خودم مىپرسيدم اگر مرغ مىخواست از تخمهايش در زير بوته محافظت کند، آيا جوجههاى توى آن تخمها نسبت به تخمهايى که ما الان داشتيم از آنها مراقبت مىکرديم و هر روز توى آب داغ بودند با دشوارى و سختى بيشترى بيرون مىآمدند؟ ظاهرا مرغ از اينکه تخمهايش خيس بودند، ناراحت نمىشد. ولى بعضى وقتها در حين اينکه نشسته بود عمدا يکى از تخمها را از ميان انبوهى از تخمهايى که در زير شکمش قرار داشتند مىغلتاند و بعد هم يک تخم ديگر را. من هم تخمىرا که از زير شکمش بيرون زده بود دوباره زير شکمش قرار مىدادم چون نگران بودم که مبادا جوجههاى توى اين تخمها بميرند، ولى مرغ باز هم آن تخمها را مىغلتاند و از گرماى بدنش دور مىکرد و حالا وظيفه من بود که آن تخمهاى محکوم را بردارم و بيندازمشان توى بوتهها. آن تخمها در واقع گنديده شده بودند و مرغ اين موضوع را مىدانست. آن تخم مرغها را که پرتاب کردم همه شان با صداى تالاپ به يک صخره و زمين و تنه يک درخت خوردند؛ با صداى طنيندارى شکستند که من مشابه آن صدا را تا سالها بعد بود که شنيدم؛ يک روز در خيابان تاتنهام کورت ايستاده بودم که ناگهان ديدم يک مرد جوان روى فرمان موتوسيکلت بزرگش خم شده و چند متر آن ورتر با موتورش افتاد و سرش به پياده رو اصابت کرد. صداى اصابت کلاه کاسکتش مثل صداى ترکيدن آن تخم مرغهاى گنديده در ميان بوتهها بود.
بيست و يک روز و شب طول مىکشد تا تخمها به جوجه تبديل شوند و مرغ گنده و خشمگين هم که در آن مدت من را به عنوان يک محافظ و زندان بان پذيرفته بود، روى آن تخمها مىنشيند. بعضى وقتها که دستم را زير شکمش مىبردم تا ببينم آيا تخم مرغها سر جايشان هستند يا نه به دستم نوک مىزد؛ من وقتى دستم را زير شکمش مىبردم از شدت حرارت بدنش حيرت مىکردم. روى مچ و پشت دستم جاى نوکهاى او بود، ولى ظاهرا مىدانست که من قصد و غرضى ندارم.
زمان براى مرغى که روى تخم نشسته بايد بسيار کند بگذرد. آيا در سه هفته پايانى زمان براى او سريع تر مىگذرد؟
سه-چهار روز قبل از اينکه کار به پايان برسد، يک تخم مرغ را که به نظرم خيلى سنگين و سرنوشت ساز به نظر مىرسيد، احساس کردم که صداى توک توک موفقيت را از توى آن مىشنوم. آن تخم به نظر مىرسيد که صداى ضربان از تويش دارد شنيده مىشود، انگار موجودى دارد از توى آن وجود خود را اعلام مىکند. در حالى که من آن تخم را نزديک گوشم گرفته بودم و به آن گوش مىکردم مرغ هم تماشايم مىکرد و بعد وقتى آن را زير شکمش غلتاندم دستم را نوک زد. حالا فقط سه روز مانده بود... فقط دو روز... مرغ ظاهرا مىدانست چيزى نمانده که جوجههايش سر از تخم بيرون بياورند. او با منقارش تخمها را زير پاهاى بزرگش جا به جا مىکرد. ما فکر مىکرديم او به اين دليل تخمها را جا بجا مىکند که جوجهها کج از تخم بيرون نيايند؛ ما اينگونه فکر مىکرديم ولى آيا آن مرغ هم همينطور فکر مىکرد؟
هر روز وقتى مرغ براى انجام تمرينات نرمشىاش نيم ساعت از قفس برون مىآمد، آب ولرم را روى تخم مرغها مىريختم تا پوست تخمها نرم شود و به جوجهها براى بيرون آمدنشان کمک کنم. زنهاى تمام کشاورزها اين کار را مىکردند. يادم هست از خودم مىپرسيدم اگر مرغ مىخواست از تخمهايش در زير بوته محافظت کند، آيا جوجههاى توى آن تخمها نسبت به تخمهايى که ما الان داشتيم از آنها مراقبت مىکرديم و هر روز توى آب داغ بودند با دشوارى و سختى بيشترى بيرون مىآمدند؟ ظاهرا مرغ از اينکه تخمهايش خيس بودند، ناراحت نمىشد. ولى بعضى وقتها در حين اينکه نشسته بود عمدا يکى از تخمها را از ميان انبوهى از تخمهايى که در زير شکمش قرار داشتند مىغلتاند و بعد هم يک تخم ديگر را. من هم تخمىرا که از زير شکمش بيرون زده بود دوباره زير شکمش قرار مىدادم چون نگران بودم که مبادا جوجههاى توى اين تخمها بميرند، ولى مرغ باز هم آن تخمها را مىغلتاند و از گرماى بدنش دور مىکرد و حالا وظيفه من بود که آن تخمهاى محکوم را بردارم و بيندازمشان توى بوتهها. آن تخمها در واقع گنديده شده بودند و مرغ اين موضوع را مىدانست. آن تخم مرغها را که پرتاب کردم همه شان با صداى تالاپ به يک صخره و زمين و تنه يک درخت خوردند؛ با صداى طنيندارى شکستند که من مشابه آن صدا را تا سالها بعد بود که شنيدم؛ يک روز در خيابان تاتنهام کورت ايستاده بودم که ناگهان ديدم يک مرد جوان روى فرمان موتوسيکلت بزرگش خم شده و چند متر آن ورتر با موتورش افتاد و سرش به پياده رو اصابت کرد. صداى اصابت کلاه کاسکتش مثل صداى ترکيدن آن تخم مرغهاى گنديده در ميان بوتهها بود.
بيست و يک روز و شب طول مىکشد تا تخمها به جوجه تبديل شوند و مرغ گنده و خشمگين هم که در آن مدت من را به عنوان يک محافظ و زندان بان پذيرفته بود، روى آن تخمها مىنشيند. بعضى وقتها که دستم را زير شکمش مىبردم تا ببينم آيا تخم مرغها سر جايشان هستند يا نه به دستم نوک مىزد؛ من وقتى دستم را زير شکمش مىبردم از شدت حرارت بدنش حيرت مىکردم. روى مچ و پشت دستم جاى نوکهاى او بود، ولى ظاهرا مىدانست که من قصد و غرضى ندارم.
زمان براى مرغى که روى تخم نشسته بايد بسيار کند بگذرد. آيا در سه هفته پايانى زمان براى او سريع تر مىگذرد؟
سه-چهار روز قبل از اينکه کار به پايان برسد، يک تخم مرغ را که به نظرم خيلى سنگين و سرنوشت ساز به نظر مىرسيد، احساس کردم که صداى توک توک موفقيت را از توى آن مىشنوم. آن تخم به نظر مىرسيد که صداى ضربان از تويش دارد شنيده مىشود، انگار موجودى دارد از توى آن وجود خود را اعلام مىکند. در حالى که من آن تخم را نزديک گوشم گرفته بودم و به آن گوش مىکردم مرغ هم تماشايم مىکرد و بعد وقتى آن را زير شکمش غلتاندم دستم را نوک زد. حالا فقط سه روز مانده بود... فقط دو روز... مرغ ظاهرا مىدانست چيزى نمانده که جوجههايش سر از تخم بيرون بياورند. او با منقارش تخمها را زير پاهاى بزرگش جا به جا مىکرد. ما فکر مىکرديم او به اين دليل تخمها را جا بجا مىکند که جوجهها کج از تخم بيرون نيايند؛ ما اينگونه فکر مىکرديم ولى آيا آن مرغ هم همينطور فکر مىکرد؟
حالا ديگر يک روز بيشتر نمانده بود. من هم جلوى قفس مرغ قوز کرده بودم و از جايم تکان نمىخوردم و سرانجام، وقتى يکى از آن تخمها را نزديک گوشم گرفتم، صداى مبهم توک توک جوجهاى را که درون آن بود، شنيدم. قسمتى از پوسته تخم مرغ صاف تر به نظر مىرسيد؛ اين همان جايى بود که جوجه پوسته تخم مرغ را توک توک سوراخ مىکرد و منقارش از آن خارج مىشد.
مرغ الان اصلا دوست نداشت که من تخمهايش را بلند کنم؛ او در حالى که نگاهش پر از هشدار بود، تماشايم مىکرد.
به نظر مىرسيد که همه منتظرند و در حال تماشا به سر مىبرند. سگها در فاصلهاى نزديک نشسته بودند. خدمتکاران خودشان را به هر بهانه اى نزديک مرغ مىکردند. من بعد مرغ را کمىاز سر جايش بلند کردم و از زير شکمش صداى توک توک زدن جوجهها به پوسته تخمها مىآمد. سرانجام وقتى مرغ را کاملا بلند کردم، تخمهايى را ديدم که هنوز جوجههاى توى آنها بيرون نيامده بودند، ولى يکعالمه پوسته خرد شده هم بود و اولين جوجه را ديدم، يک دايناسور کوچولو که با آن پاهاى گندهاش خيلى زشت بود و پرهايش هم خيس بود. طولى نکشيد که دور تا دور مرغ سرهاى کوچک جوجه را مىديدى که پوشيده از پرهاى نرم و زرد رنگ بودند و مناسب قرار دادن روى کارت پستال و تقويم بودند!
مرغ همچنان نشست تا اينکه آخرين جوجه هم از تخم بيرون آمد؛ من سپس در قفس را باز کردم، او هم پا شد و ايستاد و صداى خاص و زمختى را که مرغهاى صاحب جوجه از بيخ گلويشان خارج مىکنند، در مىآورد. مرغ از قفس بيرون آمد و جوجهها به همراهش حرکت مىکردند. يک تخم باقى مانده بود. جوجهاش بيرون نيامده بود. آن جوجه به دلايلى زير مرغ مرده بود. ولى مرغ الان سخت سرگرم اين بود که به جوجههايش ياد بدهد چگونه آب بخورند، چگونه دانه از زمين برچينند؛ او از ميان جوجههايش مىرفت از توى قوطى کنسرو آب مىخورد و با خراشيدن زمين توسط منقارش دانههاى کوچک را به سمت آنها مىبرد. ما و همينطور سگها آن مرغ سرفراز و جوجههايش را تماشا مىکرديم، و مىدانستيم شکارچىها چگونه در ميان بوتهها منتظر فرصت هستند.
قوشها هم توى آسمان داشتند تماشا مىکردند.
مرغ با جوجهها يش در بالاى تپه مىچرخيد؛ جوجهها هم هر روز کمتر مىشدند! مرغ شبها به لانه خودش بر مىگشت و ظاهرا از اينکه در را به رويش مىبستيم ناراحت نمىشد.
به زودى آن جوجههاى خيلى کوچک بزرگ شدند و و وقتى سايه قوش را روى زمين مىديدند با آن لنگهاى درازشان به سرعت مىدويدند و فرار مىکردند. آن جوجهها حالا به جوجه خروس و مرغهاى جوان تبديل شده بودند و يک مرغ ديگر در قفس روى تخمها خوابيد. بعضى از مردم دستگاه جوجه کشى داشتند ولى يک دستگاه جوجه کشى خوب، واقعا کالاى گران قيمتى بود.
مرغ الان اصلا دوست نداشت که من تخمهايش را بلند کنم؛ او در حالى که نگاهش پر از هشدار بود، تماشايم مىکرد.
به نظر مىرسيد که همه منتظرند و در حال تماشا به سر مىبرند. سگها در فاصلهاى نزديک نشسته بودند. خدمتکاران خودشان را به هر بهانه اى نزديک مرغ مىکردند. من بعد مرغ را کمىاز سر جايش بلند کردم و از زير شکمش صداى توک توک زدن جوجهها به پوسته تخمها مىآمد. سرانجام وقتى مرغ را کاملا بلند کردم، تخمهايى را ديدم که هنوز جوجههاى توى آنها بيرون نيامده بودند، ولى يکعالمه پوسته خرد شده هم بود و اولين جوجه را ديدم، يک دايناسور کوچولو که با آن پاهاى گندهاش خيلى زشت بود و پرهايش هم خيس بود. طولى نکشيد که دور تا دور مرغ سرهاى کوچک جوجه را مىديدى که پوشيده از پرهاى نرم و زرد رنگ بودند و مناسب قرار دادن روى کارت پستال و تقويم بودند!
مرغ همچنان نشست تا اينکه آخرين جوجه هم از تخم بيرون آمد؛ من سپس در قفس را باز کردم، او هم پا شد و ايستاد و صداى خاص و زمختى را که مرغهاى صاحب جوجه از بيخ گلويشان خارج مىکنند، در مىآورد. مرغ از قفس بيرون آمد و جوجهها به همراهش حرکت مىکردند. يک تخم باقى مانده بود. جوجهاش بيرون نيامده بود. آن جوجه به دلايلى زير مرغ مرده بود. ولى مرغ الان سخت سرگرم اين بود که به جوجههايش ياد بدهد چگونه آب بخورند، چگونه دانه از زمين برچينند؛ او از ميان جوجههايش مىرفت از توى قوطى کنسرو آب مىخورد و با خراشيدن زمين توسط منقارش دانههاى کوچک را به سمت آنها مىبرد. ما و همينطور سگها آن مرغ سرفراز و جوجههايش را تماشا مىکرديم، و مىدانستيم شکارچىها چگونه در ميان بوتهها منتظر فرصت هستند.
قوشها هم توى آسمان داشتند تماشا مىکردند.
مرغ با جوجهها يش در بالاى تپه مىچرخيد؛ جوجهها هم هر روز کمتر مىشدند! مرغ شبها به لانه خودش بر مىگشت و ظاهرا از اينکه در را به رويش مىبستيم ناراحت نمىشد.
به زودى آن جوجههاى خيلى کوچک بزرگ شدند و و وقتى سايه قوش را روى زمين مىديدند با آن لنگهاى درازشان به سرعت مىدويدند و فرار مىکردند. آن جوجهها حالا به جوجه خروس و مرغهاى جوان تبديل شده بودند و يک مرغ ديگر در قفس روى تخمها خوابيد. بعضى از مردم دستگاه جوجه کشى داشتند ولى يک دستگاه جوجه کشى خوب، واقعا کالاى گران قيمتى بود.
آيا براى اينکه بى خيالى را از سرم بيندازد بود که به من گفت بايد از روز اول تا روز آخر مراقب مرغ کرچ باشم؟ آيا او مىخواست حس بىمسئوليتى را در من از بين ببرد؟ ولى من پيشاپيش خودم را دربست در اختيار آن مرغ قرار داده بودم، جلوى لانه قفسىاش زانو مىزدم، مدت يکى دو ساعت، و به شدت با اين موجود محبوس همذات پندارى مىکردم؛ اين مرغ طورى با تخمهايش يگانه شده بود که انگار او را به آنها گره زده بودند؛ او از لاى ميلههاى قفس بيرون را مىنگريست و در اين ضمن ساعتها و روزهاى طولانى در مزرعهمان واقع در جنوب رودزيا (نام قديمىزيمبابوه) از پى هم مىگذشتند.
پيش از آنکه مادرم مسئوليت آن مرغ را به گردن من بيندازد من خودم تخمهايش را جمع مىکردم. مرغ بنا به دستور طبيعتش، زير يک بوته تخم مىگذارد، بعد بر مىگردد و يک تخم ديگر مىگذارد و همينطور يکى ديگر، ولى کمتر احتمالش مىرود که يک تخم بدون محافظت و مراقبت، بيشتر از يکى دو روز دوام بياورد. گربههاى وحشي، جوجه تيغىها، قوشها، موشها و پستانداران کوچک هميشه مراقب لاى بوتهها تخم مرغ را مىديدند و آنها را يک لقمه چپ مىکردند و رد افشاگرى از زرده آن تخم مرغها را به جا مىگذاشتند، يا اينکه تخم مرغها را غلتان غلتان به لانه خود مىبردند. اگر مىخواستى که مرغ روى تعداد معقولى از تخم مرغها بنشيند مىبايست لاى بوتهها را مىگشتى و جاى تخمهايش را پيدا مىکردي، از آنها مراقبت مىکردى و بعد وقتى تعداد تخم مرغها به حد کافى مىرسيد، آنها را نشان مرغ مىدادي. حال، آن مرغ يا کرچ شده بود يا نشده بود. البته مىشد با يک جور کلک زيرکانه مىشد مرغ را کرچ کرد، يعنى با خوراندن يک قاشق نوشيدنى خاص به مرغ مىشد کارى کرد که تقريبا هميشه کرچ باشد؛ در اين وضعيت، صداى قدقدش تغيير مىکرد و به قدقد عميق و مادرانه تبديل مىشد و مثل يک عاقله زن از خود مىپرسيد براى آن تخم مرغهايى که – به گمان خودش آنها را در جاى مناسبى قرار داده بود – چه اتفاقى افتاده است. تخم مرغها همه کنار هم بودند، به رنگهاى قهوهاى و سفيد و قهوهاى مايل به زرد، که بعضى از آنها دست کم مال خودش بودند! اين مرغ مال ايالت رود آيلند (Rhode Island) بود، از آن مرغهاى گنده و سنگين که مىتوانست روى شانزده، هفده تا تخم بخوابد، تخم مرغ هم از آن تخم مرغهاى واقعا بزرگ، البته نه تخم مرغهاى بزرگ توى سوپرمارکتها که نصف آن تخم مرغها هم نبودند. يک نژاد ديگر از مرغ به نام لگهورن که در تپهها زندگى مىکردند، مىتوانست فقط روى دوازده تا تخم مرغ بنشيند .