سهراب سپهری / sohrab sepehri discussion
گفتگو و بحث
>
سهراب، شعر، نقاشی
date
newest »


در شبی تاريک
که صدايی با صدايی در نمی آميخت
و کسی کس را نمی ديد از ره نزديک
يک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود
روی سنگی کند نقشی را و از آن پس نديدش هيچ کس ديگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشيد و روی صخره ها خشکيد
از ميان برده است طوفان نقش هايی را
که به جا ماند از کف پايش
گر نشان از هر که پرسی باز
بر نخواهد آمد آوايش
آن شب
هيچ کس از ره نمی آمد
تا خبر آرد از آن رنگی که در کار شکفتن بود
کوه: سنگين، سرگران، خون سرد
باد آمد، ولی خاموش
ابر پر می زد، ولی آرام
ليک آن لحظه که ناخن های دست آشنای راز
رفت تا بر تخته سنگی کار کندن را کند آغاز
رعد غريد
کوه را لرزاند
برق روشن کرد سنگی را که حک شد روی آن در لحظه ای کوتاه
پيکر نقشی که بايد جاودان می ماند
امشب
باد و باران هر دو می کوبند
باد خواهد بر کند از جای سنگی را
و باران هم
خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شويد
هر دو می کوشند
می خروشند
ليک سنگ بی محابا در ستيغ کوه
مانده بر جا استوار، انگار با زنجير پولادين
سال ها آن را نفرسوده است
کوشش هر چيز بيهوده است
کوه اگر بر خويشن پيچد
سنگ بر جا همچنان خون سرد می ماند
و نمی فرسايد آن نقشی که رويش کند در يک فرصت باريک
يک نفر کز صخره های کوه بالا رفت
در شبی تاريک
***
بايد متذکر شد سپهری شاعری بود که علاوه بر طبع شعری از مزيت ديگری هم بهره می گرفت. نقاش بودنش وی را در آفرينش ماندگارترين تصاوير کلامی ياری می رساند تا بدآنجا که بسياری آثار وی را شعر نقاشی و خودش را نقاش شعر و شاعر رنگ ناميده اند. خيلی وقت ها به هنگام خواندن سروده های سپهری به نظر می رسد که شاعر با شعرهايش نقاشی می کند و خواننده را در برابر تابلوی تمام قدی به وسعت زندگی فرار می دهد. از آن دسته از شعرها می توان به شعر «نقش» اشاره کرد که خط به خط آن را می توان فهميد، می توان ديد و با گوش دل شنيد. تصويری که با خواندن اين شعر در ذهن نقش می بندد کامل و بی نقص است و همچون يک تابلوی نقاشی، کوهی و صخره ای و آدمی را تصوير می کند بی مانند در عرصه ی کلام. آن قدر واقعی که می توان چشم ها را بست و چون فيلمی سراسر اتفاقات را با جزئيات خاص خود مرور کرد. هم اين است قدرت شاعر نقش ها: سهراب
روانه
***
چه گذشت؟
زنبوري پر زد
در پهنه
وهم. و اين سو، آن سو، جوياي گلي
جوياي گلي، آري، بي ساقه گلي در پهنه خواب
...نوشابه آن
اندوه. اندوه نگاه: بيداري چشم، بي برگي دست
ني. سبدي مي كن، سفري در باغ
بازآمده ام بسيار، وره آوردم: تيناب تهي
سفري ديگر، اي دوست، و به باغي ديگر
بدرود
بدرود، و به همراهت نيروي هراس
***
***
چه گذشت؟
زنبوري پر زد
در پهنه
وهم. و اين سو، آن سو، جوياي گلي
جوياي گلي، آري، بي ساقه گلي در پهنه خواب
...نوشابه آن
اندوه. اندوه نگاه: بيداري چشم، بي برگي دست
ني. سبدي مي كن، سفري در باغ
بازآمده ام بسيار، وره آوردم: تيناب تهي
سفري ديگر، اي دوست، و به باغي ديگر
بدرود
بدرود، و به همراهت نيروي هراس
***

تو در راهی
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ


آسمان، آبيتر
آب آبيتر
من در ايوانم، رعنا سر حوض
رخت ميشويد رعنا
برگها ميريزد
مادرم صبحي ميگفت: موسم دلگيري است
من به او گفتم: زندگاني سيبي است، گاز بايد زد با پوست
زن همسايه در پنجرهاش، تور ميبافد، ميخواند
من "ودا" ميخوانم، گاهي نيز
طرح ميريزم سنگي، مرغي، ابري
آفتابي يكدست
سارها آمدهاند
تازه لادنها پيدا شدهاند
من اناري را، ميكنم دانه، به دل ميگويم
خوب بود اين مردم، دانههاي دلشان پيدا بود
ميپرد در چشمم آب انار: اشك ميريزم
مادرم ميخندد
رعنا هم

zendegi sakht sade va zibast dar hozorash,
dar kalamsh va dar tasivirash, an chenake tame zendegi ra dar sibi va atre anra dar gole babone be ma miamozad va eshgh ra niz dar baran jostejo mikonad:
zendegi tar shodan pey dar pey,
zendegi ab tani kardan dar hozcheye"aknoon "ast.
chizi ke hast vaghti ma dar gozashte ya dar ayande zendegi mikonim, az hozore eshgh dar zendegi mahrom khahim bud va zaman khahad gozasht saritar az anche dar "aknoon" zendegi mikonim va chon moaffagh shavim dar hozcheye "aknoon" abtani konim, khod ra be har anche dar bareman gerefte peyvand khahim zad vasl va javdane khahim shod.
pass zendegi sakht zibast dar tame sib va atre gole babone.
man intor fekr mikonam!

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را
گاه زخمی که به پاداشته ام
زیروبم های زمین را به من اموخته است
گاه در بستر بیماری من
حجم گل چندبرابر شده است
وفزون تر شده است قطر نارنج شعاع فانوس
وچه معبر ظریفی است سهراب عزیز وچه نیک تعبیر میکند هذیان تب الوده شبهای بیماری را

جایی خوندم که گذشته واینده با هم دست به یکی کردند
گذشته باخاطراتش مارا سرگرم کردواینده باوعده هایش مارا فریب داد
وقتی چشم گشودم اکنون گذشته بود
اهل کاشانم
پيشه ام نقاشی است
گاهگاهی قفسی می سازم با رنگ، می فروشم به شما
تا به آواز شقايق که در آن زندانی است
دل تنهاييتان تازه شود
چه خيالی،چه خيالی،...می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم ،حوض نقاشی من بی ماهی است
سپهری از جمله نادر ترين کسانی بود که توانست با موفقيت در دو زمينه نقاشی و شعر به خلق آثار بپردازد. نقاشی نبود که برحسب تفنن شعر هم بگويد. شاعری نبود که گهگاه هوس کند قلم مو به دست بگيرد شعر او و نقاشی او هر دو جدی و برخوردار از والاترين ويژگی های هنری بود (امامی 33). بدرستيکه اين واقعيت همان دليل بی همتايی هنر سپهری است و يادآور اين حقيقت که شعر و نقاشی که از يک ذهن و دل مشترک می جوشند به ناچار شباهت هايی هم خواهند داشت. شباهت هايی که هر کدام در پس خصوصيات يک هنر به ظاهر متفاوت پنهانند
و حال آيا هنرها ازهم سوايند؟
اینهارو نوشتم تا شاید یه موضوع جدید برای بحپ تو گروه باز شده باشه، منتظر نظرات دوستان دوستدار سهراب هستم