داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
بچه که مرد جلال کثافت- میلاد صادقی
date
newest »


سرباز صفر بود. در خونه رو که ش...شکست گفت تو پایینو بگرد منم میرم بالا. یه لهجهی عجیب غریبی داشت. م...میگن اینجور آدما بیشتر خدا پیغمبر سرشون میشه. گفتم باشه. از قیافهش پیدا نبود چه ح...ح...حرومزادهایه. خونهی کوچیکی بود. قبل ما مث این که ی...یهبار گشته بودنش. کشوها... در کمدها باز بود. همهچی رو ر...ریخته بودن به هم. یکی نبود بگه بابا دزدی دزدیه. به خدا اون جیب بر کف خ...خیابون به این بیناموسا سگ شرف داره. خودم یه بار یکی رو دیدم که وقتی گوله خورد جای «چلپ»، تنش ج...جرینگی صداکرد و وختی افتاد رو زومین جای خون یه عالمه طلا از دل و شیکمش ریخت بیرون. دستش که بماند. چ...چ...چهار پنج تا ساعت تو هر دستش انداخته بود. داشتم دورو برمو نیگا میکردم که دیدم از بالا یه صدایی اومد. شک کردم ن...نکنه خبری باشه. آخه این کملهها سر میبرن. قبل این که ب...بتونی داد بزنی دخلت اومده.
زن سرش را بلند کرد. دو رد موازی اشک رو گونههای کثیفش مانده بود. دماغش را بالا کشید. دوربین را برداشت و چهاردست و پا خودش را کشاند پای پنجره. گوشهی پرده را که کنار زد نور ریخت کف اتاق. دوربین را برد جلو صورتش و سر زانوهاش نشست. پابرهنه بود. صدایی از بیرون گفت: «این یکی ه...هنو نفس میکشه». زن کمی خودش را برد بالا. از لای پنجره باد گرد و غبار را میآورد تو. خون رو لبهای زن ماسیده بود. دماغش را بالا کشید. آرنجهاش را گذاشت لبهی پنجره و «تلیک تلیک». صدایی گفت: «خلاصش کن.» سرش را به گچ دیوار تکیه داد. لبهاش جمع شد و نالهای خفه از گلوش بلند شد. پشت به پنجره نشست و دکمهی دوربین را فشار داد.
دیدی چیکار کردی باهامون جلال مگه چکارت کرده بودیم دیدیش چطور داره جون میده عین یه تیکه گوشت افتاده تا تو دیگه نزنی با کمربند تو سرش نندازیمون تو انبارجلااااااال چرا نمیفهمی اون اسماعیلمون بود بهخدا یادت رفتهگفتی دوسشداری یادترفته خدااااااا آخهمن چکار کرده بودم مگه این بچه چکار کرده بودیم خداااااااااافتاده روزمین وسط کوچه دیوونهم کردی خدااااااامگه نیومدی به خوابم نگفتی بچه بیار اسمشو بذار اسماعیل حالا عکسموببین رو زمینآخهنامردتویکثافتاگهعدلداشتیاینبچهرواینجورینمیپاشیدید
مرتیکهی کلاش از همون اولشم چشمش دنبال این و اون میدوید. همچین به سرتاپای آدم نگاه میکرد انگار میخواد آدمو بخوره. هر روز که ستاره مییومد مجله یه جای تنش کبود بود. اولاش نمیگفت. دروغ میگفت. میگفت از پله ها افتاده یا چه میدونم هرجای دیگه. تا یه روز که اومده بود دیدم نصف صورتش کبوده. عین برگ گل بود ستاره. بغلش که کردم زد زیر گریه. دیگه به اینجاش رسیده بود.گفت جلال با کمربند خودش و اسماعیل رو زده و انداخته تو انبار. خدا میدونه چقدر تو بغلم اشک ریخت. گفت: «مهری چکار کنم؟» مدام میگفت چکار کنم مهری و هقهق میزد. گفتم: «ازش جدا شو مرتیکه ی دیوونه رو.» میگفت: «دوسش دارم.» هنوزم وقتی میرم شرکت چشمم که به میز ستاره میافته بغضم میگیره. مث فرشته پاک بود. این اواخر اسماعیل رو میبرد میذاشت خونهی مامانش اینا. میگفت: «میترسم جلال یه بلایی سرش بیاره.» جلال عقدهای میدونست همه آرزوشونه ستاره عاشقشون بشه. مرتیکه ی اجاقکور نمیدونم چی داشت که این جور قاپ ستاره رو دزدیده بود. یه روز پاشد اومد وسط دفتر جار و جنجالی راه انداخت که نگو. داد میزد: «حالا دیگه پز این چهارتا کتابو میدی به من؟» دفترو ریخت به هم. ستاره رفت آرومش کنه که جلال بالگد زد تو شکمش. ستاره یه نگاه به جلال انداخت و افتاد کف دفتر. بعضی وقتا به خودم میگم راحت شد. راحت شد. راحت...
خواستم صدا بزنم اما ترسیدم. آ...آروم رفتم بالا رو پشت بوم. تو خرپشته ساکت بود. اسلحهم رو آماده ن...نگه داشتم جلوم. رفتم پشت در. د...د...درش چوبی بود. با پام در رو شیکستم ودیدم نامرد کثافت ج...جلغی افتاده رو یه دختر. د...دختره داشت گ...گریه می کرد. به زور س...سیزده سالش میشد. تا درو ش...شکستم دختره رو هل داد. د...د...دختره جیغ زد و س...سکندری خورد و با سر رفت تو دیوار. ب...به خدا دیوونه شدم. ب...به قرآن هنو جلو چشمامه د...دختره. س...سرباز کثافت اسلحهش رو گ...گرفت سمت من. ن...نمیدونم چی شد. فقط چ...چشمام رو ب...بستم و م...ماشه رو چ...چکوندم. ه...هی چکوندم. ه...ه...هی چکوندم...
صدای شکسته شدن در که بلند شد زن تکانی خورد. چشمهاش را باز کرد و دوربین را محکم تو بغل گرفت. دستش را به لبهی پنجره گرفت و بلند شد. از بیرون اتاق صدای افتادن چیزی آمد. زن تند به دوطرف اتاق نگاهی انداخت و دوربین را به گردنش آویزان کرد. صدایی گفت: «ت..تو پایینو بگرد م...منم میرم بالا.» زن نیمخیز دوید تا کمد. در کمد باز بود. صدای دیگری گفت: «باشه برار شو طبقه بالو.» زن خودش را تو کمد جا کرد و در را بست. صدای پایی لنگلنگان داشت پلهها را میآمد بالا.

یه ثانیه فقط یه ثانیه نبینه خدا نشنوه بذار در برم تهرون نذار بگرده یه ثانیه برگرده پایین تو کوچه خدااااا بچهمو کشتی جلال مهری راس میگفت نباید مییومدم مهری اگه برگرده میرم انبار دیگه نمییام بیرون نمییام بیرون خودم میمیرم از گرسنگی وای وااااااااای اگه عکسامو نبینی جلال کثافت باید برگردم نشونت بدم خدااااا اگه منو بکشی نه نباید نیا جلو وگرنه خودمو میکشم با بند همین دوربین میکشمتدیگهدیدیاگهبهخدا هزار رکعت نماز میخونم به خدا
زنیکه هرجایی بود. میگن دیدهنش چند دفعه تو خیابون. به روح باباش صددفعه التماسش کردم مادر من الهی من قربونت برم اینا رو من میشناسم. سرشون به تنشون نمیارزه. آخه همساده بودیم با هم اون وقتا. جلال بیچارهی من رو چیزخور کردن به خدا. نذر کردم اگه از خفت این جندهخانوم خلاص بشه پای پیاده تا حرم حضرت معصومه برم. الهی قربون کرامتش برم که حق رو به حقدار میرسونه. همهی محل میدونستن یه ریگی به کفش این دختره هست. هرچی هم به جلال میگفتم این واسه تو زن زندگی نمیشه میگفت: «دوستش دارم». آخه اینم شد حرف؟ آخه کدوم آدم عاقلی میره زن بچهدار میگیره؟ فک میکردن نمیدونم. فک میکنن اگه پیرم یعنی خنگم هستم. نخیر... اینا نمیدونن ما دست پنجاه تای اینا رو از پشت بستهایم. دختره اسمش فاطی بود. هیجده سالگیش اسمشو عوض کرد گذاشت ستاره. به حق چیزای ندیده و نشنیده. مگه فاطی چشه؟ نمیدونم. جلالم رو ازم گرفت. یه کاری کرده بود جلالم سال تاسال یه سر هم نمیزد به ما. یه دفعه همین آخریا اومد نشست یه ساعت گریه کرد. دلم کباب شد به خدا. میگفت دختره دست بزن داره. بهش گفتم مادر من چیزی که زیاده زن. طلاقش بده این عفریته رو. بچهی دسته گلمو داغون کرده بود زنیکهی عوضی. میدونی چیکار کرد جلال؟ پا شد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و رفت. خدا لعنتش کنه به حق پنج تن. یکی دو تا از همسایهها دیده بودنش اون وقتا که شیکمش بالا اومده بوده. الهی قربونت برم حضرت معصومه که حق رو به حقدار میرسونی. اصلن گیرم که من اشتباه میگم. چشمای بچه که عین مادرش بود. اونو چی میگین؟ بچه رو گذاشته بودن پرورشگاه از ترس بیآبرویی. این روزا هم دیگه نمیشه مث قدیم دستمال گرفت شب عروسی. میگن امل بازیه. میبینین تو رو خدا؟ جلال منم که تو دار بود. از دهن سنگ صدا در میاومد که از دهن اون نمیاومد. ببینین به کجای یه مرد باید برسه که گریه کنه. مادری که به بچهی خودشم رحم نکنه با بچهی بقیه...
ا....از سر و روی دختره خون میچکید. ل...لخت لخت به پشت افتاده بود رو زمین. ز...ز...زیر بغلشو گرفتم ب...بلندش کردم. نای گ...گریه کردنم نداشت. ف...فقط میگفت: «خلاصم کن... خلاصم کن.» به قرآن همین الانم مو به تنم سیخ شده. ن...ن...نیگا. اسمشو پرسیدم. گ...گفت: «ستاره.» داداششو ک...کشته بودن ج...جلو چشمام. زار میزد میگفت اگه با ا...این وضع ب...بیآبرویی پیداش کنن س...سرشو م...میبرن. گفتم: «نمیتونم.» ی...یه دوربین ا...از تو خرت و پ...پرتای گوشه اتاق آورد ب...بیرون. گفت: «اینو ب...بگیر راحتم کن.» گ...گفتم: «به خدا نمیتونم.» زد زیر گریه. گفت: «هر کاری میخوای ب...بکن اما خلاصم ک...کن.» گفتم نمیتونم. پیرهنش پر از خون بود. خواس اسلحه مو بگیره. هولش دادم و دویدم ب...بیرون از خونه. چشمم که به د...داداشش افتاد انگاری ی...ی...یکی به م گفت: «هنو زندهس.» ا...اون قد هول کردم که پ...پام خورد به یه تختهسنگ و ت...ترقی صدا کرد. اما درد ا...اصلن مهم نبود واسم. لنگ زنون ر...رسیدم بالای سر پسره. چشماش و...وا مونده بود. خ...خون ازگوشهی لبش ریخته بود ت...تا خاک. پسره یهو زل زد ب...به من. ا...اون قد هول شدم که داد زدم: «ه...هنو زندهس»
بچه که مرد جلال کثافت- میلاد صادقی
و...وقتی دیدم افتاده رو زمین داره جون میده انگاری د...دنیا روسرم خراب شد. به خدا اگه دست من بود ه...همه چی رو ول میکردم بر میگشتم تهرون. قیافهش هنو پیش چشممه. شبا خواب ندارم به قرآن. آفتاب یه متریمون بود انگاری. پاک قاطی کرده بودن همه. چ...چ...چشماش وا مونده بود. عین چشمای ستاره وا مونده بود چشماش. سروان پرسید: «کسی نمونده دیگه؟» منم الکی پروندم: «ه...هیشکی نمونده.» دلم میخواست همه رو میگرفتم به رگبار. بخصوص اون س...سروان بیهمهچی رو. میگن اگه تو جنگ نکشی میکشنت.اما کی رو؟ ا...اون طفل معصوم چیکار میتونست بکنه با ما؟ دست کم و...ولش میکردیم به امون خدا. میذاشتیم خودش از گشنگی تلف شه یا چ...چ...چهمیدونم خوراک گرگی سگی چیزی بشه. سروان گفت برین هرکی دیگه مونده بکشین. منم د...دنبال یکی دویدم تو یه ساختمون چ...چندتا کوچه اونطرفتر.
زن صورتش را با آستین پیراهن پاک کرد. پوست لبش را کنده بود. صدایی از بیرون گفت: «بگردین بازم کسی نمونده باشه». صدای پای چند نفر بلند شد. خودش را کشید طرف کپهی مچالهشدهی لباسهای پای کمد. لباسها را زد کنار. از زیر لباسها بند دوربینی را گرفت و بیرونش کشید. لبش خون افتاده بود. صدای جیغ زنی از بیرون بلند شد و چند گلوله شلیک شد. روی فرش خیمه زد و سرش را بین دستهاش گرفت. دوربین افتاد رو زمین.
گفتم جنگه رییس گفت جنگه نترس دو روز برو از زناشون عکس برگرد زدم بیرون انبار تاریک بود آخه بچهم از سیاهی میترسه که رفت توتاریکی ساعت دوازده ظهر میگه خوابم نمیبره مامان چرا خوابم نمیبره باتوم میزنه انگار یکی تو سرم مدام هی میزنه تو میگه دست تو سپرده بودمش سر راهی نیس جلال کثافت چرا میزنی با کمربند تو سرش میگی سر راهیه دیوونه من کی پز چند تا کتاب کوفتیمو دادم به تو که میزنیش راست میگه مهری خوب کاری کردم از دستت فرار کردم حالا عکس میندازم آقای رییس ببینه چیکار کردی با بچهم گفتم جنگه جنگه جنگهههههههههه همهش تقصیر تو بود جلال کثافت کثافت
این خانوم دیوونه بود قربان. آخه کی بچهی سهساله رو برمیداره بیخبر میره جنگ؟ باور بفرمایید دیوونه بود. نمیدونید من برای آروم شدنش چهها که نکردم. ای کاش تشریف میآوردید منزل ما رومی دیدید. میدیدید چه بهشتی براش جور کردهم. بهترین لوازم زندگی؛ بهترین لباسها؛ بهترین ماشین رو خریدم واسه تولدش قربان. همهی زن ها آرزوشون بود جای ایشون باشن. اما این خانوم هیچی نمیفهمید. ذلهم کرده بود. به اینجام رسیده بود. عاشقش بودم. جسارته اما مشکل ازمن که نبود. خودش بچهش نمیشد. اما با همه چیزش ساختم. یهروز برگشتم خونه دیدم تموم در و دیوار خونه رو بادکنک و پوستر بچه چسبونده. خوب شما اگه جای من بودید چکار میکردید؟ از صبح تا شب باید تو اداره عرق میریختم، اون هم وضعیت شبهام. بیادبیه اما اتاقش رو هم ازم جدا کرده بود. گفت بچه میخوام. گفتم چشم. رفتیم با چه بدبختیای یه بچه آوردیم. از اولش هم اشتباه از من بود. هر شب که بر میگشتم میدیدم یه جای بچه کبوده. دیوونه بود. چی باید میگفتم بهش؟ میگفت از پلهها افتاده یا چهمیدونم یه جای دیگه. چند بار بچه رو بردم خونهی مادرم گذاشتم اما میرفت در خونهشون داد وبیداد راه مینداخت که: بچهم رو بدین.... بچهم رو بدین. هنوز هم که هنوزه وقتی پام رو میذارم تو خونه بوی اسماعیل معصوم رومیشنوم. هنوزم که هنوزه...