دکتر علی شریعتی discussion

27 views
شریعتی در مکتب مولانا

Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by فرشته (new)

فرشته Lili اگر مرا تو نخواهي دلم تو را نگذارد
تو هم به صلح گرايي اگر خدا بگمارد
(ديوان شمس)

نوشتن و سخن گفتن از يك شخصيتي كه پيرامون وي، آراي ضدّ و نقيضي درانداخته مي‌شود و مخالفان و موافقاني به صف مي‌ايستند و صف‌ها مي‌شكنند، به گونه‌اي كه هواخواهان سينه چاك مي‌كنند و بدخواهان مي‌شكافندش، بسي دشوار است. همين سخنان ضد و نقيض پيرامون يك شخصيت، اگر از هيچ نكته‌اي حكايت نكند در عالم ‌انديشه، از تو در تويي و لايه لايه بودن و در يك كلام از بزرگي يك شخصيت حكايت دارد؛ ‌انديشمندي كه درونش، شعله ور، برونش برافروخته بود. هم دل‌هاي غمزده اي را سوخته بود، هم دل دردمند خويش را. لذت جان را در خراب‌آباد ‌انديشه‌هاي دنياي مدرنيته و ورود جامعه‌شناسي به يكي از لطيفترين حوزه‌هاي اعطايي آسمانيان به زمينيان ـ دين ـ مي‌ديد و بي‌صحبت جانانه، هيچ خوشي را تذوق نمي‌كرد. وقتي راه‌‌ها، بسته بود و طمع‌ها گسسته، او آمد و از آسمان‌ها، راه‌‌ها را برگشود. وقتي نفير سوسياليستي ابوذر و نفرت او را از انباشت سرمايه و اختلاف طبقاتي برشنيد به قلب و سر، دلبرده او شد و در مدح و ثنايش داد سخن در داد:
گر نبودي خلق محجوب و كثيف ور نبودي حلق‌ها تنگ و ضعيف
در مديحت داد معنا دادمي غير اين منطق لبي بگشادمي

و شروع به تراويدن و جوشيدن و غريدن كرد. او از غناي خالق و نياز خويش برست و به راز و ناز خلق پرداخت. دست به شوري شگفت و شعوري شگرف زد. چون جان ‌آفتاب، آب دين را از گلِ مثلثي شومِ زر و زور و تزوير كه همه عدالتخواهان در آن مدفون شده بودند، بيرون كشيد و از مثلث فكري ابوذر (جامعه اجتماعي)، ابن سينا (جامعه فلسفي) و حلاج (جامعه عرفاني) ابوذر را براي جامعه فرو خسبيده آن دوران، ابن سينا را براي پسر خويش، دكتر«احسان» و آينده ايران و حلاج را براي خويشتن خويش برگزيد. او حلاج و «انا‌الحق» گفتنش را براي جامعه مضر و براي خويشتن خويش مفيد مي‌ديد. سه نقطه و حفره از ديدگاه وي حاجت به درمان داشت: 1 ـ جامعه؛ كه با ابوذر و علي و زينب و حسين مداوا مي‌شد و فيلسوفان هيچ كاركردي و نقشي در مدارا و مديريت جامعه نداشتند و نمي بايد مي‌داشتند.

2ـ آينده: با فلسفه و عقلانيت و خردورزي؛ يعني ابن سيناوار درمان مي‌شد آن درندگي و پارگي برآمده از چاقوي جامعه شناسي و آموزه‌هاي دانشگاه سوربن بايد با سوزن فلسفه جديد (تحليلي، زبان ...) رفو مي‌شد و جامه دوزندگي به تن مي‌كرد. همان گونه كه به فرزند خويش احسان توصيه كرد كه فلسفه بخواند و او هم سفارش پدر را پذيرفت و خواند.

3ـ خودش: درمان خودش عرفان بود. او ضد عرفان نبود، بلكه عرفان را در ساحت خصوصي و ساختار شخصي آن مي‌خواست، كيميايي بود كه هر جان خسته و زخمي را تك به تك، منحصرا با تجربه‌اي جداگانه و گونه‌گون درمان مي‌كرد و با شريعتي نيز چنين كرد.



message 3: by فرشته (new)

فرشته Lili مثنوي شريعتي!
فرياد مي زند. و تو چقدر دلت مي خواهد فرياد بزني. در كنار او...
او براي هيچ دوراني نبود.
گاهي در دوران فراعنه... گاه در دوران علي... گاه در كنار حسين. و گاه در كنار مسيح بود.
فكر مي كنم تنها كسي بود كه در تاريخ به دنبال انسان بود. و به دنبال بودن... انسان بودن... چگونه انسان بودن!
قدم بر مي داشت. مي سوخت. فكر مي كرد. مي نوشت. و فرياد مي زد.
به دنبال جانماز آب كشيدن نبود. به دنبال «عاشق بودن» بود. به دنبال بهشت نبود. به دنبال«عارف بودن» بود.


شريعتي يك مثنوي معنوي بود. شمعي است در تمام دوران.
آزادگي را مي جست. در سنگ هاي اهرام... در فريادهاي علي... در

حرف هاي معلمش... و در نگاه تمام انسان ها.
اما حرف هايي بود كه او هر چه تلاش مي كرد، نمي توانست با كلمات بيان كند. شريعتي «يعني حرف هايي كه براي نگفتن» داشت.
خودش مي گفت:
« هنگامي كه يك انسان بزرگ را مي شناسيم، كه در زندگي موفق زيسته است، روح او را در كالبد خويش مي دميم و با او زندگي مي كنيم.و اين ما را حياتي دوباره مي بخشد!»

و اگر تو او را بشناسي، روح او را در كالبد خويش مي دمي. و با او زندگي مي كني. و اين تو را حياتي دوباره مي بخشد. و هويت و انسانيتي دوباره.


سرشت او با فلسفه، حكمت و عرفان عجين است.از كوچكي فيلسوف بود.
با مترلينگ و بايزيد و شبستري و ... زيست. او برگزيده ايست از تمام مردهاي بزرگ تاريخ. كه خداوند او را براي عصر ما، عصر انسان هاي پول پرست بيهوده فرستاد. و براي عصري كه انسان هاي جز «حيوان هاي دو پا» نيستند.

« راست مي گفت آن نويسنده ي آشناي من، كه من چشم هايم هميشه نيمه

باز است، و « مي خواهم بگويم كه هيچ چيز و هيچ كس در اين دنيا

وجود ندارد، كه ديدنش به باز كردن تمام چشم بيرزد»!




back to top