داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
کفاشی از جنس کفش
date
newest »

message 1:
by
mohammad
(new)
May 27, 2010 09:59AM

reply
|
flag

از آمدن دوباره - و نوشتن دوباره ات ..خوشحالم
بايد بگم
داستان درونمايه خوبي داره
برشي از يك روز زندگي
خصوصيتي كه نوشته هاي توداره و هميشه بزرگترين امتياز داستان كوتاه بودن رو داراست
تنها چيزي كه به چشم مياد
شايد هم من اينطوري فهميدم
داستانت رو خيلي آسه آسه و با وسواس و ..نوشتي
يعني راحت نبودي
مكث هات - ترديدهات - وسواس هات و ويرايش هات
مشخصه ...
من دلم مي خواست آن مطلب بكر و بي هراسي رو مي خوندم كه تو چكنويس راحت نوشته بودي!
موفق باشي


نبییییییییییییییییییی!
ثانیا کفاشی که کفش شد
خوب داستان درون گرا و عمیقیه
اما چیزی به اسم داستان اینجا دیده نمیشه
فقط یک طرح شخصیتی
که البته خوب کار شده
نکته ی دیگه
از کلمات غیر معمول در روایت استفاده شده که برای داستان رئالستی مثل این مناسب نبود
مثل
سوسوی ستاره ها
راهی شدم
دهان گشود
فی الفور
میپیماید
خوب این کلمات در برابر مثلا
رفتم تو
هیچی نگفت
یه کم به چشم میان
بعد هم اینکه از تعابیر شاعرانه استفاده شده که باز هم مناسب این داستان نیست
آفتاب رو به من صبح بخیر گفت. ساعتی نگذشت که آفتاب به همه ی شهر صبح بخیر گفت
تیک تاک ساعت را خیره شدند (خوب یعنی چی بگو به ساعت نگاه کردم دیگه چرا لال بازی در میاری)
انگار افسار گسیخته باشند
دیواری که سایه ی باکره اش به آنی مرا در بر گرفت
ساعتی که تا سقف آسمان فریاد می کشید.
این طور سوسول بازیا مال شعره شیرفهم!
بعد نکته ای که آرزو اشاره کرد
اینکه انگار داستان مکث داره به خصوص اولاش
مثل اینکه داریم یه سی دی خش دار نیگاه میکنیم
یاد یه جمله افتادم که شان پن تو فیلم پیچ تند گفت
ببین تو این شهر همه هی خیره میشن یا چشم میدوزن
در حالی که چشم دوخته بود به بطری شیر درون مشتم
چشم دوخت به کفش هایم
به اسکناسم خیره شد
استفاده نامناسب از بعضی اصطلاح ها
خونم به جوش آمد
مگه دعوا شده یا یکی رو جلو چشات کشتن یا حمله کردن به مملکتت
آها فقط گرمت شده!
به نظر من که راوی از روستایی ها خوشش نمی آد چون مغازه دار صحبت کرد اما راوی بود که هیچی نگفت!
داستان رو خیلی بد شروع کردی
با ترمز ناگهانی اتوبوس همه به سمت جلو پرت شدند
همه یعنی من و راننده
مرد حسابی یه صحنه میسازی خواننده بیچاره تصورش میکنه بعد با یه نیشخند بی مزه میگی
هه هه هه همه یعنی من و راننده
این که رسمش نیست برادر
تشابه کفاش به کفش عالی بود
به خصوص
اینجا که خیلی خوب از عهدش بر اومدی
فشی مشکی با پاشنه های سه سانتی که با دهان گشوده اش دوران پر شوکت جوانی اش را به رخ می کشید
دهان گشود. انگار می خواهد چیزی بگوید. اما نگفت. نفسی بلند کشید، سر برگرداند
حاجی جان ذوق کردم از برگشتنت

بنویس
بهتر از بازی کامپیتریه
مطمئن باش
خواننده از اون چیزی که تو ذهن ماست هیچ خبری نداره
نویسنده هرچه قادر تر باشه میتونه بهتر خوننده رو مجاب کنه که مثل خودش صحنه هارو تصور کنه
اون جمله ی همینگوی هیچ دفاع خوبی نبود در برابر کاری که تو کردی
اون یه چیز دیگه داره میگه
در واقع همونی رو میگه که معروفی گفت
داستان مثل یه غاره که که من با شمع به کشفش میرم
این که میگی داستن حتی برای نویسنه معلوم نیست رو قبول دارم اما برای مسئله ساده ای مثل تعداد افراد توی اتوبوس اگه نویسنده نمیدونه که فقط راوی و راننده توی ماشینن خوب چرا میگه همه
از کجا میدونه که همه توی ماشینن
به هر حال اینطوری بازی کردن با ذهن کسی که هیچی از داستان نمیدونه رسمش نیست
باش تا ما هم دلخوش باشیم