شعر سـپـيـد discussion

198 views
حـسيـن پـناهـي

Comments Showing 1-17 of 17 (17 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Hadi (new)

Hadi | 130 comments Mod

كودكانه


بي راهه رفته بودم
!آن شـب
دستم را گرفته بود ُ مي كشيد
زين بعد هـمه ي عمرم را
!بي راهه خواهم رفت


message 2: by Hadi (new)

Hadi | 130 comments Mod
"طلوع"


انتهايي
...انتهايي ترين
!وطلوع خورشيدي كه براي ابد افول كرده بود
رخصـتـي دوباره
براي مشتـي استخوان
و چشماني
كه چون سنگ ِآب هاي كوهستاني
!تـماشاگر بازي توله خوك هاست


message 3: by Hadi (new)

Hadi | 130 comments Mod
به وقت گرينويچ


اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت

و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود

من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است

اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس

سکوتُ سنگ ُ سکسه

تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد

من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است

من ماگدالينم غول تماشا

کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه

سپهر را من ، نيلگون شناختم

چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود

خدا

کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود

و شيطان

اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من

اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد

دست من بود

کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود

و چتر

ابداع بي سامانيهاي من

هندسه شطرنج سکوت من بود

و رنگ

تعبير دلتنگيهايم

من اولين کسي هستم که

در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود

خنديده است

من اولين سياه مست زمينم

هر چرخي که ميبينيد

بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد

اه را من به دريا اموختم

من ماگدالينم

پوشيده در پوست خرس

و معطر به چربي وال

سرم به بوته ي خشک گوني مانند است

با اين همه

هزار خورشيد و ماه و زمين را

يکجا در ان ميچرخانم

اولين اشک را من ريختم

بر جنازه ي زني

که قوطه در شير و خون

...کنار نارگيلي مرده بود

...بي هراس سکوت ُ سنگ ُ سکسه





message 4: by Hadi (new)

Hadi | 130 comments Mod
اعتراف


من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!




message 5: by ketaabkhaan (new)

ketaabkhaan کتابخوان | 1 comments ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه زما پرسیدند:
«معذرت می‌خواهم، چندم مرداد است...؟»
و نگفتیم
چونکه مرداد
گورِ عشقِ گل خونرنگِ دل ما بوده‌است...



message 6: by Mehdi (last edited Sep 15, 2008 11:12PM) (new)

Mehdi | 2 comments از شوق به هوا


به ساعت نگاه مي كنم
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام



message 7: by Afsane (new)

Afsane (lady_sos_2005yahoocom) | 3 comments تو...
ایستگاه ...
قطار و دود ....
من میخکوب بر زمینم و روزهاست
ریلها هنوز زیر اشکهایم دنبال تو می دوند و به تو نمی رسند هنوز ....

افسانه
20/5/87



message 8: by [deleted user] (new)

از وسعت حقیر واژه ها بدنبال واژه ای ناب میگردم

Oh...my lord...how words are humble these days
واین دستان تبدار وآلوده من است ...که بی مهابا می غرند وانتقام همه نبودنها...همه نتوانستنها...همه خواهشها... و همه ضعفها را با خشمی بی منتها...از دست غدار روزگار می گیرند وبدین سان ...خدای خدایان در یوزه صلح با من دارد...که زمین وزمان را از خشم نجیبم آکنده ام....پرومته ام وعصیان صفت من....وهرکول را به یاری نتوانم پذیرفت...که رنج جگر خوارگی عقاب از جگر سوخته ام را به تیر آسایش هرکول نمی فروشم ...وراز عشقی که در دل نهان دارم...تا ابد نگاه خواهم داشت...این غم است که پنجه بر در میزند وبدین سان... متولد میشوم....با قطره قطره رنجی که در تا ابد در سینه فرو خواهم برد..و خشم است که به یادگار میگذارم...ولکان را فرا خواهم خواند وبا ریسمان پولادین نامریی ...حلقه اسارتم را به عشق محکمتر خواهم نمود...مریخم!مرا یارای عشق ونوس نیست!که از سرافکندگی به قفقاز پر خواهم کشید....وتو ...نیک میدانی که چسان شمشیر آخته جبر ایزدی....شعله بر دامان حس یکتا بودنم می افکند...how proud am I



message 9: by Sonia (new)

Sonia ahmadi | 1 comments vaghean mordad hamintore?
man fek mikardam faghat goore eshghe man boode.......


message 10: by Fatima (new)

Fatima | 2 comments در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟




message 11: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 8 comments چرا نمي شناسمت؟
مي دانم مرا نمي شنوي و من اين را از سيبي كه از دستت افتاد فهميدم
ديگر به غربت چشمهايت خو كرده‌ام و به دردهاي بادكرده ي روحم
كه از قاب تنم بيرون زده‌اند
با توام بي حضور تو
بي مني با حضور من
مي بيني تا كجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازك پروانه نشكند.
همه سهم من از خود دلي بود كه به تو دادم و هر شب بغض گلويت را در تابوت
سياهي كه برايم ساخته بودي گريستم و تو هرگز ندانستي كه زخم‌هايت، زخم‌هاي مكررم بودند
نخ هاي آبي ام تمام شده‌اند و گل‌هاي بقچه‌ي چهل تيكه دلم ناتمام مانده‌اند.
بايد پيش از بند آمدن باران بميرم.


message 12: by Maria (new)

Maria (maria_jabbri) | 8 comments ميزي براي کار
کاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ
اين بود زندگي...




message 13: by مـحیا (new)

مـحیا (siaahsepid) | 9 comments

کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانه ام؟ ...معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟



message 14: by Mahya (new)

Mahya | 1 comments ...داد خووود را به بيدادگاه خوووود آورده ام... همين!
نه به کفر من نترس ... نترس کافر نمی شوم هرگز٬ زيرا به نمی دانم های خود ايمان دارم
انسان و بی تضاد؟؟!
خمره های منقوش در حجره های ميراث!
عرفان لايت با طعم نعناع!
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان هم زمان زمزمه می کنند...
پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هيچ کس نبوووود با اين همه اگر نمي بود جهان قادر به حفظ تعادل خووود نبووود ... چووون آن درخت که زير باران ايستاده است٬ نگاهش گم ٬ چوون آن کلاغ٬ چوون آن خانه٬ چوون آن سايه٬ ما گلچين تقدير و تصادفيم...استوای بوود و نبوود!
به رووزگار توفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمدم....مستطيل های جادو...مربع های جادو...



message 15: by Fereshteh (new)

Fereshteh d | 1 comments • یاد سال های ناسروده که می افتم
هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می آیند
و با کشتی هایش
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می اید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم



تو سبز را به من آموختی
حالا از هردرختی سر بلند ترم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم می خواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمی دانی چه قدر دلواپس پنجره ام
وقتی خورشید از پیله ی آسمان در می اید
پنجره ام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجه ی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمی دانم به کدام پرنده معتقدی
ولی تو را به جان هر چه چکاوک
پر آواز پروانه را نبند
هیچ کس آواز سبز پروانه ها را نمی فهمد
تو دیگر چرا؟



message 16: by donya (new)

donya | 1 comments مرداد برای من مرگ خیلی چیزها بود ...


message 17: by Hamide (new)

Hamide (tabasom) | 4 comments شب در چشمان من است به سیاهی چشمان من نگاه کن
روز در چشمان من است به سفیدی چشمان من نگاه کن
شب و روز در چشمان من است به چشمان من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت


back to top