شعر سـپـيـد discussion
حـسيـن پـناهـي
date
newest »
newest »
"طلوع"
انتهايي
...انتهايي ترين
!وطلوع خورشيدي كه براي ابد افول كرده بود
رخصـتـي دوباره
براي مشتـي استخوان
و چشماني
كه چون سنگ ِآب هاي كوهستاني
!تـماشاگر بازي توله خوك هاست
انتهايي
...انتهايي ترين
!وطلوع خورشيدي كه براي ابد افول كرده بود
رخصـتـي دوباره
براي مشتـي استخوان
و چشماني
كه چون سنگ ِآب هاي كوهستاني
!تـماشاگر بازي توله خوك هاست
به وقت گرينويچ
اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود
من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است
اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس
سکوتُ سنگ ُ سکسه
تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد
من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است
من ماگدالينم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نيلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود
خدا
کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود
و شيطان
اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من
اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود
و چتر
ابداع بي سامانيهاي من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسي هستم که
در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود
خنديده است
من اولين سياه مست زمينم
هر چرخي که ميبينيد
بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد
اه را من به دريا اموختم
من ماگدالينم
پوشيده در پوست خرس
و معطر به چربي وال
سرم به بوته ي خشک گوني مانند است
با اين همه
هزار خورشيد و ماه و زمين را
يکجا در ان ميچرخانم
اولين اشک را من ريختم
بر جنازه ي زني
که قوطه در شير و خون
...کنار نارگيلي مرده بود
...بي هراس سکوت ُ سنگ ُ سکسه
اولين نقطه اي که از مرکز کائنات گريخت
و بر خلاف محورش به چرخش در امد ، سر من بود
من اولين قابله اي هستم که ناف شيري را بريده است
اولين اواز را من خواندم ، براي زني که در هراس
سکوتُ سنگ ُ سکسه
تنها نارگيل شامم را قاپيد و برد
من اولين کسي هستم که از چشم زني ترسيده است
من ماگدالينم غول تماشا
کاشف دل و فندق و سنگ اتش زنه
سپهر را من ، نيلگون شناختم
چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود
خدا
کران بي کرانه ي شکوه پرستش من بود
و شيطان
اسطوره ي تنهايي انديشه هاي هولناک من
اولين دستي که خوشه ي اولين انگور را چيد
دست من بود
کفش ، ابتکار پر سه هاي من بود
و چتر
ابداع بي سامانيهاي من
هندسه شطرنج سکوت من بود
و رنگ
تعبير دلتنگيهايم
من اولين کسي هستم که
در دايره صداي پرنده اي بر سگرداني خود
خنديده است
من اولين سياه مست زمينم
هر چرخي که ميبينيد
بر محور شراره هاي شور عشق من ميچرخد
اه را من به دريا اموختم
من ماگدالينم
پوشيده در پوست خرس
و معطر به چربي وال
سرم به بوته ي خشک گوني مانند است
با اين همه
هزار خورشيد و ماه و زمين را
يکجا در ان ميچرخانم
اولين اشک را من ريختم
بر جنازه ي زني
که قوطه در شير و خون
...کنار نارگيلي مرده بود
...بي هراس سکوت ُ سنگ ُ سکسه
اعتراف
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
من زنگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم!
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم!ر
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم!ر
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم!ر
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم!ر
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
ما بدهکاریمبه کسانی که صمیمانه زما پرسیدند:
«معذرت میخواهم، چندم مرداد است...؟»
و نگفتیم
چونکه مرداد
گورِ عشقِ گل خونرنگِ دل ما بودهاست...
از شوق به هوابه ساعت نگاه مي كنم
حدود سه نصفه شب است
چشم مي بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم
و طبق عادت كنار پنجره مي روم
سوسوي چند چراغ مهربان
وسايه هاي كشدار شبگردانه خميده
و خاكستري گسترده بر حاشيه ها
و صداي هيجان انگيز چند سگ
و بانگ آسماني چند خروس
از شوق به هوا مي پرم چون كودكي ام
و خوشحال كه هنوز
معماي سبز رودخانه از دور
برايم حل نشده است
آري!از شوق به هوا مي پرم
و خوب مي دانم
سالهاست كه مرده ام
تو...ایستگاه ...
قطار و دود ....
من میخکوب بر زمینم و روزهاست
ریلها هنوز زیر اشکهایم دنبال تو می دوند و به تو نمی رسند هنوز ....
افسانه
20/5/87
از وسعت حقیر واژه ها بدنبال واژه ای ناب میگردم
Oh...my lord...how words are humble these days
واین دستان تبدار وآلوده من است ...که بی مهابا می غرند وانتقام همه نبودنها...همه نتوانستنها...همه خواهشها... و همه ضعفها را با خشمی بی منتها...از دست غدار روزگار می گیرند وبدین سان ...خدای خدایان در یوزه صلح با من دارد...که زمین وزمان را از خشم نجیبم آکنده ام....پرومته ام وعصیان صفت من....وهرکول را به یاری نتوانم پذیرفت...که رنج جگر خوارگی عقاب از جگر سوخته ام را به تیر آسایش هرکول نمی فروشم ...وراز عشقی که در دل نهان دارم...تا ابد نگاه خواهم داشت...این غم است که پنجه بر در میزند وبدین سان... متولد میشوم....با قطره قطره رنجی که در تا ابد در سینه فرو خواهم برد..و خشم است که به یادگار میگذارم...ولکان را فرا خواهم خواند وبا ریسمان پولادین نامریی ...حلقه اسارتم را به عشق محکمتر خواهم نمود...مریخم!مرا یارای عشق ونوس نیست!که از سرافکندگی به قفقاز پر خواهم کشید....وتو ...نیک میدانی که چسان شمشیر آخته جبر ایزدی....شعله بر دامان حس یکتا بودنم می افکند...how proud am I
Oh...my lord...how words are humble these days
واین دستان تبدار وآلوده من است ...که بی مهابا می غرند وانتقام همه نبودنها...همه نتوانستنها...همه خواهشها... و همه ضعفها را با خشمی بی منتها...از دست غدار روزگار می گیرند وبدین سان ...خدای خدایان در یوزه صلح با من دارد...که زمین وزمان را از خشم نجیبم آکنده ام....پرومته ام وعصیان صفت من....وهرکول را به یاری نتوانم پذیرفت...که رنج جگر خوارگی عقاب از جگر سوخته ام را به تیر آسایش هرکول نمی فروشم ...وراز عشقی که در دل نهان دارم...تا ابد نگاه خواهم داشت...این غم است که پنجه بر در میزند وبدین سان... متولد میشوم....با قطره قطره رنجی که در تا ابد در سینه فرو خواهم برد..و خشم است که به یادگار میگذارم...ولکان را فرا خواهم خواند وبا ریسمان پولادین نامریی ...حلقه اسارتم را به عشق محکمتر خواهم نمود...مریخم!مرا یارای عشق ونوس نیست!که از سرافکندگی به قفقاز پر خواهم کشید....وتو ...نیک میدانی که چسان شمشیر آخته جبر ایزدی....شعله بر دامان حس یکتا بودنم می افکند...how proud am I
در انتهای هر سفر در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟
چرا نمي شناسمت؟مي دانم مرا نمي شنوي و من اين را از سيبي كه از دستت افتاد فهميدم
ديگر به غربت چشمهايت خو كردهام و به دردهاي بادكرده ي روحم
كه از قاب تنم بيرون زدهاند
با توام بي حضور تو
بي مني با حضور من
مي بيني تا كجا به انتحار وفادار مانده ام تا دل نازك پروانه نشكند.
همه سهم من از خود دلي بود كه به تو دادم و هر شب بغض گلويت را در تابوت
سياهي كه برايم ساخته بودي گريستم و تو هرگز ندانستي كه زخمهايت، زخمهاي مكررم بودند
نخ هاي آبي ام تمام شدهاند و گلهاي بقچهي چهل تيكه دلم ناتمام ماندهاند.
بايد پيش از بند آمدن باران بميرم.
ميزي براي کارکاري براي تخت
تختي براي خواب
خوابي براي جان
جاني براي مرگ
مرگي براي ياد
يادي براي سنگ
اين بود زندگي...
کهکشانها کو زمینم؟ زمین کو وطنم؟ وطن کو خانه ام؟ خانه کو مادرم؟ مادر کو کبوترانه ام؟ ...معنای این همه سکوت چیست؟ من گم شده ام در تو یا تو گم شدی در من ای زمان؟
...داد خووود را به بيدادگاه خوووود آورده ام... همين!نه به کفر من نترس ... نترس کافر نمی شوم هرگز٬ زيرا به نمی دانم های خود ايمان دارم
انسان و بی تضاد؟؟!
خمره های منقوش در حجره های ميراث!
عرفان لايت با طعم نعناع!
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان هم زمان زمزمه می کنند...
پس ادامه می دهم سر گذشت مردی را که هيچ کس نبوووود با اين همه اگر نمي بود جهان قادر به حفظ تعادل خووود نبووود ... چووون آن درخت که زير باران ايستاده است٬ نگاهش گم ٬ چوون آن کلاغ٬ چوون آن خانه٬ چوون آن سايه٬ ما گلچين تقدير و تصادفيم...استوای بوود و نبوود!
به رووزگار توفان موج و نور و رنگ در اشکال گرفتار آمدم....مستطيل های جادو...مربع های جادو...
• یاد سال های ناسروده که می افتم هم بازی کودکی هایم تیله هایش را
کنار آواز پروانه ها می آیند
و با کشتی هایش
ایوان شمعدانی ها را فرش می کند
حالا فکر می کنم
چند سال از تیله ها بزرگتر شده ام ؟
چند سال از کاشی ها ؟
سکوتی که از اردیبهشت کودکی ها
تا امروز صبوری کرده می شکند
سکوتی سبز ، همرنگ تیله ها
امروز دستم را گرفتی
و تمام دنیای من کف دستهای تو جا ماند
این بار که دیدمت همراه دست هایت
یک تیله ی کوچک سبز برایم بیاور
باور کن هنوز آن قدر کودکم
که تمام دنیایم در همان تیله ی سبز خلاصه می شود
آه ... ستاره ی سبز من
صدای ساز می اید
عنکبوتی دارم
که گاهی تار می زند
می خواهم او را نشانت دهم
هم اتاقی من عنکبوت سبزی است
که آواز پروانه ها و لبخند سنجاقک ها را شکار می کند
نمی دانی چه لذتی دارد
گهواره و گریه و خواب
آخر این فصل دوباره زاده می شوم
با یک ستاره ی سبز در قلبم
و تیله ای سبز در دستم
تو سبز را به من آموختی
حالا از هردرختی سر بلند ترم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم می خواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمی دانی چه قدر دلواپس پنجره ام
وقتی خورشید از پیله ی آسمان در می اید
پنجره ام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجه ی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمی دانم به کدام پرنده معتقدی
ولی تو را به جان هر چه چکاوک
پر آواز پروانه را نبند
هیچ کس آواز سبز پروانه ها را نمی فهمد
تو دیگر چرا؟






كودكانه
بي راهه رفته بودم
!آن شـب
دستم را گرفته بود ُ مي كشيد
زين بعد هـمه ي عمرم را
!بي راهه خواهم رفت