داستان كوتاه discussion
نوشته هاي ديگران
>
چينش
date
newest »
newest »
گاهی چنان تنگ همو بغل می کنن
که دلت نمیاد جداشون کنی
باور کن..
که دلت نمیاد جداشون کنی
باور کن..





با لیوانی آب به سلامتی بی خیالی
بالا بیاندازم
تا بتوانم بخوابم
نه , بیاندیشم
به کلماتی که نگذاشتم چشمهایت
برایم بسرایند
شاید اینبار یادم بماند
که هر چیز را سر جایش بگذارم
یادم رفته بود
باز
قلبم را از مغزم بیرون بکشم
..!!!