پوچستان شعر discussion
با باد
date
newest »

چشم از دیوار گرفتی
:و گفتی
کی ؟کجا؟
چشم از دیوار گرفتم
:و گفتم
،به راستی
کی ؟کجا؟
غروب
با چشمان خیس از هم جدا شدیم
و گم شدیم
در شهری که هیچ یک از ساکنانش نمی دانستند
به راستی،کی کجا
پناهی
:و گفتی
کی ؟کجا؟
چشم از دیوار گرفتم
:و گفتم
،به راستی
کی ؟کجا؟
غروب
با چشمان خیس از هم جدا شدیم
و گم شدیم
در شهری که هیچ یک از ساکنانش نمی دانستند
به راستی،کی کجا
پناهی

"hamid,mosadegh"
باری و
،دست باد
برگی بودو
می راندیم
،جاده بودوجاده
ما،ناچار
،خسته
اما خستکی را با درنگ می شد از تن برد
جرعه خوابی
به خمارین پلکها،می شد گهی نوشاند
:می شد،_اما
همچنان چالاک می راندم
باد اگر در راهها می ماند
من نمی ماندم
با شتابی آنچنان
،شاید که روزی
کاروان رفته ام را باز می دیدم
با شتابی آنچنان،_شاید
ولیکن
نارفیقم _باد
یک شب بوی بارم را
بار خورجین تبارم را
برای لاشخوران برد
من ولی
با گوسفندانی که حتی
بوی برگی مست شان می کرد
بی که گاهی دل به سوزانم
آنک
آنجا آتشی خاموش
مانده شاید از درنگ کاروان من
می شتابم
می شتابم تندتر از باد
آنطرف تر بی گمان مردان ایلم را توانم یافت
با امیدی اینچنین
تا حال می رانم
محمد علی بهمنی