داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
گربه را بکش!
date
newest »
newest »
۳هانیه دستاش را با وسواس فراوانی پانسمان کرد. دچار فشار عصبی زیادی شده بود و از دست خودش عصبانی بود که چرا نمیتواند این گربهی نکبت را از خانهاش بیرون بیاندازد. احساس میکرد که این گربه با حضورش در اینجا آزادی او را به یغما برده است و او باید برای این وضعیت کاری میکرد. کشوی کنار دستاش را با خشم بیرون کشید. آنقدر سریع و بیدقت اینکار را کرد که کشو از جای خود بیرون آمد و محتویات آن به کف آشپزخانه ریخت. سعی کرد در میان قاشق٬ چنگالهای و کاردهای میوهخوری و چاقوی صبحانه ابزار مناسبی را پیدا کند. در این میان چشماش به یک چنگال برنجی نسبتاً بزرگ افتاد. چنگال برخلاف چنگالهای معمول سه شاخه داشت. از آن نوع چنگالهایی که شاید فقط در قرون وسطی در کاخهای اعیانی مورد استفادهی اشرافزادگان بوده است. با خودش فکر کرد تا به آن حال هرگز چشماش به چنین چنگالی نیفتاده بود. اما در انتخاب آن برای انتقامگیری درنگ نکرد. برای محافظت از دستهایاش اینبار دستکشهای ظرفشویی را دستاش کرد. چنگال را به دست گرفت و وارد پذیرایی شد تا گربه را به هر قیمت از خانهاش بیرون کند. به هر قیمتی! همین که از در آشپزخانه خارج شد دید که چهار بچه گربهی دیگر در کنارش میپلکند و در حال بازیگوشیاند. دو بچه گربه باچشمان آبی و دوتای دیگر با چشمانی سرخ. گربهی مادر که ثابت در جای خود نشسته چشمان هانیه را دنبال میکرد. چگونه ممکن در چشم برهمزدنی این گربه چهار بچه زاییده باشد. هانیه پیش از این متوجه جنسیت این گربه شده بود اما نشانی از حاملگی در آن نمیدید. شاید یک گربهی مقدس است. بعید هم نبود با آن چشمان تابهتای خیر و شری. در هر صورت امشب جایی در این خانه نداشت. بچه گربهها٬ برخلاف انتظار شرایط را برای او وخیمتر کرده بود. در نظرش٬ وحشت توانسته بود در غفلت او٬ تکثیر شود. و این زنگ خطر را در گوش او به صدا درمیآورد که اگر برای مدت طولانی این وضعیت را رها کند یا بدتر از آن برود بخوابد٬ فردا باید خود را غرق در گربههای شوم حرومزادهای ببنید که هر یک تکهای از او را به دندان گرفتهاند. تصویری از آیندهی آنچه میدید برایاش هولناک بود. تصمیم گرفت کار همهشان را یکسره کند. زانوهایاش را خم کرد. چنگال را با دست راستش محکم گرفته بود. تلاش میکرد با دست چپ گربه را بگیرد. گربه برخلاف گربههای دیگر فرار نمیکرد. او هم در تدارک حمله بود. از خودش صداهای عجیبی در میآورد. صداهایی با فرکانسهای بالا و پایین که بدون هیچ ترتیبی از حنجره اش بیرون میامد. هانیه که سعی میکرد باز هم نزدیکتر شود. با واکنش غافلگیرکنندهی گربه روبرو شد. با یک حرکت سریع به سوی صورت هانیه پرید و چنگالهای پاهای جلوش را در دو طرف صورت هانیه فرو برد. انگار که بخواهد از درختی بالا برود. هانیه که غافلگیر شده به پشت افتاد. با حرکت سریع سرش سعی کرد چنگالهای گربه را از صورتاش آزاد کند. دست چپاش را زیر گلو گربه برد. گلو را گرفت و محکم فشار داد و رو به بالا برد. گربه از زور خفگی هر دو چنگالاش را آزاد کرد. و در هوا پاهایش را به طور دیوانهواری تکان میداد. هانیه که چنگال را همچنان محکم در دست راستش نگهداشته بود با حرکتی سریع در چشم چپ سرخ گربه فرو کرد. خون از کنار لبهی برخورد چنگال با چشم گربه بیرون زد و روی صورت هانیه ریخت. گربه را روی زمین قرار دارد و خودش از جایآش بلند شد تا خون روی صورتاش نریزد. ترسی که چند لحظهی پیش بر اثر حملهی گربه بر وجودش سیطره یافته بود دیگر وجود نداشت. نفساش آرام و منظم شده بود. عرقهای ریز پیشانیاش خشک شده بودند. گربه همچنان دستوپا میزند. هانیه دست چپاش را شل کرده بود تا گربه بتواند نفس بکشد اما دست راستش در حالی که چنگال را در چشم گربه فرو کرده بود ثابت و بدون حرکت مانده بود. مدتی به چشم راست آبی گربه نگاه کرد. بعد شروع کرد به طور شیطانی بلند قهقه زدن. آنقدر بلند که بچهگربههایی که بدون توجه به دعوای گلادیاتوری مادرشان با هانیه مشغول بازی بودند حواسشان جمع شد. هانیه خندهاش را دوباره قطع کرد. سگرمههایش را توی هم برد و در حالی که به چشم آبی گربه نگاه میکرد بلند فریاد زد: «حرومزادهی لعنتی٬ حرومزاده» و چنگال را با تمام قدرت و تا جایی که میتوانست در حدقهی چشم چپ گربه فرو برد. چنگال سر بزرگی داشت و به آسانی وارد حدقه نمیشد. همهی زور هیکلاش را روی دست راستش انداخت تا بتواند چنگال را تاجایی که میتواند فرو کند. در همین حال با دندان قروچهای، بلند فریاد میزد: «حرومزاده.» گربه بیشتر دست پا میزند چند چنگی هم به دستکش هانیه انداخت اما بیفایده بود. صدای خردشدن جمجمه گربه شنیده شد. دیگر دست و پا نمیزد. خون از کنار چنگال مقطع مقطع بیرون میریخت.
۴
کنار جسد گربه دراز کشید. دست و صورتاش خونی بودند. هنوز احساس امنیت نمیکرد. بچه گربهها زنده بودند. دلش میخواست هرچه سریعتر به این مهلکه خاتمه دهد. از جایش بلند شد. با چشماناش به اطراف نگاه کرد. به جز لاشهی گربهی مادر، خبری از گربهها نبود. انگار که برق گرفته بودش. فکر کرد که دوباره غفلت کرده است. و احتمالاً دوباره تکثیر شدهاند. به سرعت باد تمام خانه را زیر رو کرد. زیر مبلها٬ میزعسلی٬ زیر کابینتها٬ حمام٬ اتاقخواباش دستشویی همهجا را گشت. اما خبری از بچهگربهها نبود. به پذیرایی بازگشت. لاشهی گربهی مادر هم آنجا نبود. نشانی از خون هم دیده نمیشد. به دستهایاش نگاه کرد. تمیز و بدون هیچ لکهای از خون. بدون هیچ پانسمان. فوراً جلو آینه اتاقش رفت. صورتاش هم خونی نبود. به جلو در رفت در را باز کرد چراغ راهپلهها را روشن کرد. اطراف را نگاهی کرد. اما هیچ نشانهای از گربه و بچههایاش نبود. به داخل خانه برگشت و در را بست. این بار همهی چراغهای خانه را روشن کرد. یک بار دیگر خانه را بهدقت گشت. تمام سوراخ سنبهها را با وسواس وارسی کرد. هیچ اثری از هیچ گربهی حرومزادهای وجود نداشت. خسته و گیج بود. چراغهای اضافی را دوباره خاموش کرد. خودش را روی مبل انداخت. به اطراف خانه نگاهی انداخت. ساعت کمی از ۳ صبح ۱۴ أذر گذشته بود. چشماش به پاکت سیگار روی میز افتاد. اندکی به پاکت خیره شد. بلند شد و آن را از روی میز برداشت. به آشپزخانه رفت. یادش آمد کشوی کنار دستش را بیرون کشید بود و همهی قاشقچنگالها کف زمین ریخته بودند. اما همه چیز سرجایش بود. با شعلهی اجاق گاز سیگارش را روشن کرد. به پذیرایی برگشت و روی همان صندلی که قبلا از آشپزخانه آورده بود نشست. پنجره را باز کرد. سرمای هوای به صورتاش خورد. نگاهی به اطراف انداخت. چراغها خیابان و فضای سبز، روشن بودند. ناگهان در وسط خیابان گربهی سیاه کممویی را دید که در چشم چپاش چیزی فلزی فرو رفته است و چشم راستاش هم در آن سیاهی شب برق آبی درخشانی داشت. در پی گربه چهار بچه گربهی دیگر بودند که همگی به پنجرهی طبقهی پنجم، همان پنجرهی که هانیه در پس آن سیگار میکشید نگاه میکردند. هانیه هم مدتی بیحرکت به آنها خیره شد. گربهها از پنجره چشم فرودوختند و به سوی فضای سبز حرکت کردند. از میان بوتههای سبز عبور کردند و رفتند. دیگر نمیشد دیدشان. نفس عمیقی کشید. دوباره احساس امنیت میکرد. آرامش بر او مستولی شده بود. سرش را به چارچوب پنجره تکیه داده بود و به نیمکت خالی زیر چراغ نگاه میکرد. سیگارش تمام شد. آن را به بیرون پرت کرد و پنجره را بست. علامت سوالی که پیش از این روی پنجره کشیده بود نظرش را جلب کرد. هنوز همانجا بود. با دستش رو آن کشید و پاکاش کرد. همهی چراغها را خاموش کرد و روی مبل دراز کشید. فکر کرد که امروز به سرکار نخواهد رفت.



در زندگی هر آدمی شرایطی پیش میآید که باید تصمیمهای سخت بگیرد. برخی از این تصمیمها دربارهی ماندن و رفتن هستند. ماندن و ساختن یا رفتن و از نو شروع کردن. هانیه٬ دو هفتهی پیش با چنین شرایط روبرو شد و تصمیم گرفت تا خانهی مشترکاش با شوهرش، مصطفی را ترک کند و به خانهی اجارهای جدیدش حوالی یوسفآباد نقل مکان کند. شرایطی که قبل از آن چند بار با آن روبرو شده بود اما نمیتواست تصمیم بگیرد. سرانجام ۲۹ آبان ۷۹ تصمیم گرفت که خانهی شوهرش را ترک کند. هنگام ترک خانه٬ یادداشتی روی در اتاق چسباند که روی آن نوشته بود: «رابطهی ما کار نمیکند٬ هیچوقت نکرد.»
۱
تازه از سرکار برگشته بود. دوش گرفته بود و با حولهی خیس روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد. یک ربعی در همین وضعیت بود. افکارش مغشوش بودند و هرازگاهی بدون آنکه صورتاش تغییر وضعیت بدهند قطرهی اشکی هم از گوشهی چشماش به زیر گوشاش سر میخورد. احساس ناامنی میکرد. بخصوص آنکه امروز سر کار هم مرتضوی همکارش از او خواسته امشب را مهمان او باشد. هانیه که همیشه جوابی آماده در آستین دارد گفته بود که امشب را بهتر است با مادرش بگذراند. همین باعث شده بود جدلی بینشان دربگیرد. هرچند حاضر جواب است اما وقتی که دعوا بالا بگیرد احساس ترس شدیدی میکند. با این حال نمیگذارد حرفی در دلش بماند.
از جایش بلند شد و به طرف قفس آلبومها رفت. آلبوم شوپن را پیدا کرد و داخل دستگاه گذاشت. نوکتورن ۲ شوپن٬ آهنگ مورد علاقهاش بود. همیشه وقتی حال و روزش خوب نبود این آهنگ را میگذاشت. صدای ضبط را زیاد کرد. پاکت سیگار را برداشت و یک نخ از آن بیرون کشید. به آشپزخانه رفت سیگار را با اجاق گاز روشن کرد و یک صندلی برداشت گذاشت کنار پنجره. پنجره را باز کرد. باران نم نم میبارید. ابرهای سفید-خاکستری آسمان را سراسر پوشانده بودند. کوچه خلوت بود. کوچهی نسبتاً بزرگی بود. آنقدر بزرگ بود که بتوان آن را خیابان گفت. در کنار آن فضای سبزی بود پر از درختهای سرو قد کشیده. نمیتوان گفت که پارک است. اما اگر بخواهی چند لحظهای استراحت کنی و رزونامهای بخوانی و یا سیگاری دود کنی نیمکت برایاش بود. هانیه همچنان در حال ورانداز محلهشان بود که تلقن خانه زنگ زد. بیسیم روی کاناپه را برداشت و جواب داد. مصطفی بود. سلام کرد. هانیه بدون آنکه جواب سلام را بدهد گفت:« بگو». مصطفی گفت: «میخواستم بیام تلویزیون رو ببرم. تو اصلاً بیخود کردی تلویزیون رو بردی.» هانیه هم گفت: «تو هم بیخود کردی کاسهی کریستال چکام را شکستی. تلویزیون قراضهات رو بعد از طلاق بیا ببر.» مصطفی گفت: «من الان میخوام. شبا خوابم نمیبره.» هانیه گفت: «خب به من چه خوابت نمیبره. کتاب بخون. قرص بخور. چه میدونم. گفتم که بعد از طلاق. نترس خیلی طول نمیکشه. کاری نداری دیگه؟» مصطفی با صدایی آرام و کمی گرفته گفت: « میخوام باهات حرف بزنم.» هانیه با بیحوصلگی گفت: «چه حرفی ؟» مصطفی: «دربارهی خودمون.» هانیه: «بیفایده است. صدبار دیگه هم همینه. الانم سرم درد میکنه میخوام برم بخوام.» مصطفی چیزی نگفت. چند ثانیهای گذشت و تلفن را قطع کرد. هانیه هم تلفن را قطع کرد و روی کاناپه انداخت. سیگار را با حرکت ماهرانهی دست از پنجره به بیرون پرتاب کرد٬ نگاهی به دور و ور انداخت٬ نفس عمیقی کشید. پنجره را بست. پنجره را بخار گرفته بود. روی آن با دست علامت سوال کشید و دور آن دایرهای محیط کرد. ضبط را خاموش کرد. به اتاقاش رفت تا لباس بپوشد و موهایاش را خشک کند.
با اینکه هوا کاملاً تاریک بود اما چراغهای زیادی در خانه روشن نبودند. از نور زیاد خوشش نمیآمد. ترجیح میداد فقط یکی دوتا چراغ راویز و آباژور کنار تلویزیون روشن باشد. سر همین قضیه هم با مصطفی بحث داشت. مصطفی که از سر کار برمیگشت چراغها را روشن میکرد. برخلاف هانیه از روشنایی خوشش میآمد. بعضی شبها هانیه به جای چراغ از شمع استفاده میکرد و آهنگهای مورد علاقهاش را با آنها همراه میکرد. اما ضیافت تکنفرهاش با ورود مصطفی به هم میریخت. تا آخرین روز هم از موضع خودش کنار نرفت. تا زمانی که مصطفی را ترک کند، مهمانیهای یک نفرهاش را داشت. سعی میکرد سریعتر از محل کار خارج شود تا بتواند خانه را تا مدتی که مصطفی نیست آنگونه که خودش میخواهد بگرداند. پنج سالی میشد که سرکار میرفت. در یک شرکت حمل و نقل بینالمللی کار میکند و کار مکاتبات خارجی را بر عهده داشت. توانسته بود از کنار پسانداز حقوقاش یک رنو۲۱ هم برای خودش بگیرد. انگلیسیاش خوب بود و هرازگاهی هم متنهای مورد علاقهاش را از کتابهای انگلیسی ترجمه میکرد و برای مجلات ادبی میفرستاد. بعضی از آنها به اسم خودش چاپ هم میشد. هانیه ایراننژاد.
۲
از اتاق بیرون آمد. خواست به سمت آشپزخانه برود تا چیزی برای خوردن درست کند که نگاهاش به جلو در خانه افتاد. گربهی سیاهی آنجا ایستاده بود. اما این یک گربهی سیاه معمولی خیابونی نبود. بلکهی یک گربهی سیاه با موهای کوتاه با یک چشم سرخ و یک چشم آبی بود. گربه روی چهارپای خود رو زمین نشسته بود. کمرش را صاف نگه داشته بود انگار که بخواهند ازش عکس آتلیهای بگیرند. منش گربههای اشرافی را داشت. گوشهایاش تیز٬ رو به جلو. هانیه با دیدن این گربه یکه خورد. از گربهها بدش نمیآمد اما این یکی با آن چشمانش بدجور دلش را آشوب کرده بود. اصلاً معلوم نبود از کجا سر از طبقهی پنجم و این واحد درآورده است. همهی آن احساسات مزخرفی که اندکی التیام یافته بودند دوباره برگشت. ضربان قلبش زیاد شد. در قفسهی سینهاش احساس سرما میکرد . دستهایاش میلرزیدند. دوباره احساس ناامنی میکرد. گربه خیره به چشمان هانیه نگاه میکرد و دمش را دائماً روی زمین تکان میداد.
هانیه پس از این که دستوپایش را جمع کرد. فکر کرد به سمت گربه برود و در را باز کند و با یک اردنگی از خانه به راهپلهها پرتاش کند. اما حتی اگر گربه٬ یک گربهی معمولی هم بود چنین کاری برایاش خیلی ممکن نبود. این یکی که چشمانش تابهتاست و از هم بدتر شومی سیاه با خود دارد. به هر حال باید برای این وضعیت کاری میکرد. چیزی که قطعی بود امکان نداشت بتواند در حضور این موجود٬ شام بخورد یا بخوابد. تصمیم گرفت به علی آقا٬ سرایدار آپارتمان تلفن کند تا بیاید این گربه را از اینجا ببرد. فاصله هانیه تا تلفن حدود ۷-۸ قدم بود. گربه انگار که از تصمیم هانیه با خبر شده باشد از جای خودش بلند شد. دیگر دمش را تکان نمیداد. هانیه در حالی که به گربه نگاه میکرد آهسته به سمت تلفن حرکت کرد. گربه هم همزمان شروع به زوزه کشیدن کرد. از آن زوزههایی که معمولاً در هنگام دعوا یا قبل جفتگیری از خودشان درمی آورند. زوزه از آهسته شروع میشود و کمی پیش از حمله٬ شدتاش به چندصد دسیبل افزایش مییابد. مثل این میماند که سیخی داغ را به ماتحتآش چسباندهاند. هانیه با شنیدن این صدا صورتآش سفید شد٬ پایش به میز عسلی وسط خانه گیر کرد و در حالی که چند قدمی بر نداشته بود روی آن افتاد. قبلاً هم روی این میز عسلی افتاده بود. اما آن موقع پایش گیر نکرده بود. دعوا شده بود. دعوا هم سر مشکل هانیه با یکی از دوستان مصطفی بود که اصلاً از او خوشش نمی آمد. هانیه او را پوفیوز و مفنگی خطاب کرده بود و گفته بود که مصطفی هم لنگهی اوست. کفر مصطفی هم درآمده بود و با یک کشیدهی آبنکشیده او را روی میز انداخت. در همان زمان هم رنگ صورت هانیه پریده بود. باورش نمیشد که با گذشت فقط دو ماه از زندگی مشترکشان مصطفی این واکنش را نشان دهد.. مصطفی بالافاصله عذرخواهی کرد٬ هانیه هم چند روز بعد بخشید اما یادش نرفت.
در حالت استیصالی گرفتار شده بود. با مرور آنی این لحظات٬ ترساش به خشم تبدیل شد و از رفتن به سوی تلفن منصرف شد. دوباره به فکر این افتاد که گربه را خودش با یک ضربهی بغل پا از در به راهپلهها پرتاب کند.
خودش را جمعوجور کرد. چشماناش به چشمان گربه دوخته شده بود. گربه این بار صدایی از خودش درنیاور. در عوض شروع کرد به هیس هیس کردن. شبیه اژدهایی که حنجرهاش توان آتش ندارد و فقط دود میکند. هیس هیس٬ گربه چندبار این کار را کرد. هانیه یک گام دیگر به سوی گربه برداشت. پیشانیاش عرقهای ریزی زده بود. سرش داغ شده بود. اما به هر قیمتی بود باید سایهی شوم این گربه را از سرش کم میکرد. هر چه هانیه به گربه نزدیک میشد گربه بیشتر نشانههای خشم را از خود بروز میداد. صاف روی چهار پا ایستاده بود. کمرش حالتی محدبی به خود گرفت و موهای پشتاش سیخ شد. انگار که دارد روی تلی از زغال راه میرود. هانیه دست از پیشروی برنداشت. دیگر به در نزدیک شده بود. همین که خواست در را باز کند٬ گربهی شوم با یک پشتک وارو از جا به هوا پرید و چنگی روی دست هانیه انداخت. هانیه جیغ رنگورو رفتهای کشید و عقبنشینی کرد. به سمت آشپزخانه رفت. بتادین را از داخل کابینت برداشت و شر شر روی دستاش خالی کرد. چهار خراش به موازات هم پشت دستاش افتاده بود. همانطور که دستاش را شستوشو میداد بلند داد زد: «حرومزاده٬ گربهی حرومزاده.» یادش میآید بار دومی که از مصطفی کتک خورده بود روی همین کلمهی حرومزاده بود. وقتی که مثل همیشه مشغول بازرسی شبانهی کیف مصطفی بود ادکلن مردانهای کنار کاغذ کادوی بازشدهی مچالهای پیدا کرد. مصطفی خواب بود. هانیه که نفساش به سختی بالا میآمد به سمت اتاق خواب سراسریمه حرکت کرد. در را با حرکت تندی باز کرد. با عصابنیت بلند فریاد زد که این ادلکن را کدام جندهای به او هدیه داده است. مصطفی که مات و مبهوت از خواب پریده بود. کاملاً خونسرد از وجود این ادکلن در کیفاش اظهار بیاطلاعی کرد. ناشیانهترین حالت دروغگویی را انتخاب کرده بود. حتی در آن لحظه نتواست داستانی سر هم کند. هانیه هم در جوابش گفت: «حرومزاده٬ دروغگوی حرومزاده» و ادکلن را با قدرت تمام به سوی صورت مصطفی پرتاب کرد. مصطفی هم برای دفاع دستش را بالا گرفت و ادکلن با ساعدش برخورد کرد و بدجوری دردش آمد. با وجود اینکه تازه از خواب پریده بود اما این درد آنقدر زیاد بود که برای گرفتن انتقام آنی لحظهای کاهلی به خود راه نداد. با این همه٬ نمیتوان به یک گربه یا هر حیوان دیگری را حرومزاده گفت. زیرا به نظر نمیآید که گربهها یا حیوانات دیگر مراسم ازدواج یا هر مراسم دیگری را برای زندگی مشترک داشته باشند. مثلاً ما گربهی عاقد نداریم که گربهی نر یا ماده را به یکدیگر محرم کند. اساسا به روشهای دیگر از جمله نبردهای گربههای نر با یکدیگر برای بهدست آوردن گربهی ماده استفاده میشد. حتی با مرور تاریخ بشریت هم درمییابیم که مشابه به این روشها وجود داشته است اما تفاوت آنها در وجود عاقد است. فرقی نمیکند که چند هزارسال گذشته از دیرباز بشر برای جلوگیری از حرومزادگی از یک عاقد استفاده کرده است. شاید اگر گربهها هم یک عاقد داشتند دیگر از نظر هانیه حرومزاده نبودند.