بخز در لکت ای حیوان ! که سرما نهانی دستش اندر دست مرگ است مبادا پوزه ات بیرون بماند که بیرون برف و باران و تگرگ است نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه چه خالی مانده سفره ی جو کناران هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست ازین بیراهه تا شهر بهاران مبادا چشم خود برهم گذاری نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است همه گرگند و بیمار و گرسنه بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟ خدنگ ظالم سیراب از زهر بیا تا زیر سقف می گریزیم چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر ز بس باران و برف و باد و کولک زمان را با زمین گویی نبرد است مبادا پوزه ات بیرون بماند بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است
نهانی دستش اندر دست مرگ است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
که بیرون برف و باران و تگرگ است
نه قزاقی ، نه بابونه ، نه پونه
چه خالی مانده سفره ی جو کناران
هنوز ای دوست ، صد فرسنگ باقی ست
ازین بیراهه تا شهر بهاران
مبادا چشم خود برهم گذاری
نه چشم اختر است این ، چشم گرگ است
همه گرگند و بیمار و گرسنه
بزرگ است این غم ، ای کودک ! بزرگ است
ازین سقف سیه دانی چه بارد ؟
خدنگ ظالم سیراب از زهر
بیا تا زیر سقف می گریزیم
چه در جنگل ، چه در صحرا ، چه در شهر
ز بس باران و برف و باد و کولک
زمان را با زمین گویی نبرد است
مبادا پوزه ات بیرون بماند
بخز در لکت ای حیوان ! که سرد است