در خواب صبح روز غریبی را دیدم دنیایی که من بیگانه بودم سخت بدنم می لرزید منگ با دستهایش خود را درک می کرد ... حصاروجودم بی معنا خلاء را احاطه کرده بودند یک حسی مرا به خود می کشید ناگه شروع کردم به رفتن رفتن بود وقدمهایم که از من دور می ماندند ازکاشانه واز شهردود اندود گذشتم ... غلیظ وخفه وسیاه من بودم وقدم های بی حس روان به فضای خالی مقابل ام حس غریبی بود هوای رفتن از شهر دورشوده بودم ساده با کوله باری تهی نه به فکر سفربلکه به هوای سفر پریده بودم
فاصله می گرفتم از حس های ارضا نشده ام ... خسته شده بودم خسته تراز همیشه رسیده بودم به مرز سرزمینی وسیع آرام پر از سکوت خورشیدی نبود اما همه جا روشن بود سرزمین روشنگریی ... نشستم به کنجی دنج از فرط خستگی موروث از اعصار بشریت از درد دیرینه انسان از جبر از تاریخ از اندیشیدن ... و سرزمین روشنگری که روبرویم بود اما من خسته بودم نای رهیدن نبود ... ودیار همیشه روشن برایم از کابوسک شب به خاطر ماند وزندگی در مه غلیظ تاریک وسیاه
دنیایی که من بیگانه بودم سخت بدنم می لرزید منگ با دستهایش خود را درک می کرد
... حصاروجودم بی معنا خلاء را احاطه کرده بودند
یک حسی مرا به خود می کشید
ناگه شروع کردم به رفتن رفتن بود وقدمهایم که از من دور می ماندند
ازکاشانه واز شهردود اندود گذشتم ... غلیظ وخفه وسیاه
من بودم وقدم های بی حس روان به فضای خالی مقابل ام
حس غریبی بود هوای رفتن
از شهر دورشوده بودم ساده با کوله باری تهی نه به فکر سفربلکه به هوای سفر پریده بودم
فاصله می گرفتم از حس های ارضا نشده ام
...
خسته شده بودم خسته تراز همیشه
رسیده بودم به مرز سرزمینی وسیع آرام پر از سکوت خورشیدی نبود اما همه جا روشن بود
سرزمین روشنگریی
...
نشستم به کنجی دنج از فرط خستگی موروث از اعصار بشریت
از درد دیرینه انسان از جبر از تاریخ از اندیشیدن
...
و سرزمین روشنگری که روبرویم بود اما من خسته بودم نای رهیدن نبود
...
ودیار همیشه روشن برایم از کابوسک شب به خاطر ماند وزندگی در مه غلیظ تاریک وسیاه