پوچستان شعر discussion

14 views
خواب یک رویا

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by ویتگنشتاین (last edited Apr 17, 2008 02:16PM) (new)

ویتگنشتاین  | 15 comments Mod
در خواب صبح روز غریبی را دیدم
دنیایی که من بیگانه بودم سخت بدنم می لرزید منگ با دستهایش خود را درک می کرد
... حصاروجودم بی معنا خلاء را احاطه کرده بودند
یک حسی مرا به خود می کشید
ناگه شروع کردم به رفتن رفتن بود وقدمهایم که از من دور می ماندند
ازکاشانه واز شهردود اندود گذشتم ... غلیظ وخفه وسیاه
من بودم وقدم های بی حس روان به فضای خالی مقابل ام
حس غریبی بود هوای رفتن
از شهر دورشوده بودم ساده با کوله باری تهی نه به فکر سفربلکه به هوای سفر پریده بودم


فاصله می گرفتم از حس های ارضا نشده ام
...
خسته شده بودم خسته تراز همیشه
رسیده بودم به مرز سرزمینی وسیع آرام پر از سکوت خورشیدی نبود اما همه جا روشن بود
سرزمین روشنگریی
...
نشستم به کنجی دنج از فرط خستگی موروث از اعصار بشریت
از درد دیرینه انسان از جبر از تاریخ از اندیشیدن
...
و سرزمین روشنگری که روبرویم بود اما من خسته بودم نای رهیدن نبود
...
ودیار همیشه روشن برایم از کابوسک شب به خاطر ماند وزندگی در مه غلیظ تاریک وسیاه






back to top