داستان كوتاه discussion

29 views
داستان كوتاه > من نصف شدم / گزارش شماره 3

Comments Showing 1-3 of 3 (3 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

مهدی عناصری  عناصری | 413 comments از همان اول می دانستم که پدرم من را نمی خواهد. مطمئن بودم که او از مادرم خواست که این کار را با من بکند . یادم هست که می گفت :
" این بچه ی من نیست . اصلا کجایش شبیه من است ؟ "

بعد مثل همیشه بگو مگو و بعد دعوا شروع میشد.
پدرم شروع میکرد :
" فکر کردی نمی فهمیدم در پارتی حواست کجاست . فکر کردی من احمقم ؟ آن شب یادت هست که من نیامدم و گفتم بعدا می آیم ؟ برنامه ریزی کرده بودم که فردا صبحش ترا بکشم. ولی یکی تلفن زد و من را منصرف کرد. پشت تلفن حرفهایی زد که باور کردم . گفت :
"تو قبلا سرت کلاه رفته بود . مگر شکم گنده ی او را ندیده بودی . از ترس شوهر قبلی اش قایمش کرده بود. می ترسید که بچه را از او بگیرد."
ولی بعدا فهمیدم همه اش دروغ بود . همه اش توطئه بود.
بعد صدای فریاد مادرم می آمد :
" تو بد بین شدی . تو عصبی شدی . چرا قرصهایت رو نمی خوری . چرا اینقدر کار میکنی . دیگر کسی کتابهای تو را نمی خرد . یادت نیست تو مصاحبه ی تلوزیونی چه گندی بالا آوردی ؟ یادت نیست که گزارشگر می گفت : بینندگان عزیز آقای الیاس احمدی به علت مصرف بیش از اندازه ی مواد نتوانست گفتگو را ادامه بدهد ؟ "
" تو خودت قاطی کردی . ما که آن وقتها تلوزیون نداشتیم . "
" عزیزم تو الان حواست سر جایش نیست . خواهش می کنم برو و بخواب. فردا صحبت میکنیم. "
بعد پدرم می رفت به اتاق بغلی که پنجره اش به حیاط پشتی و رو به درخت زرد آلو باز میشد و دراز می کشید . گاهی از لای در اتاق می دیدم که تا صبح نشسته و مطلب نوشته است . و سطل آشغال را پر کرده از نوشته های پاره شده . یک بار از پدرم راجع به این موضوع پرسیدم .
گفت:
" از وقتی مادرت به کتابهای من میگوید چرت و پرت نمی توانم خوب بنویسم . نمی دانی که چقدر نظر مادرت برایم مهم است . قبلا همیشه تعریف میکرد . الان تا ده صفحه ی اول را می نویسم ٬یاد حرفهای مادرت می افتم و پاره ا ش می کنم. "
" خوب سعی کن حرفهایش را فرا موش کنی . خیلی جدی هم نمیگوید . "
" نمی توانم . مادرت همیشه راست می گوید ."
"خیلی مادر را دوست داری ؟ نه ؟"
"درست است ! حتی نمیتوانم یک لحظه از مادرت دور بشوم. حتی اگر بمیرد . "
"ولی مادر می گوید که نوشتن حال تو را بد تر میکند؟"
" میدانم . "
این را خودم هم می دانستم چون مردم میگفتند: "برای زنش می میرد .اگر یک روزی ترکش کند حتما دیوانه میشود."
وقتی این حرفها را میزد ٬ به درخت زرد آلو نگاه میکرد. این کار پدرم همیشه من را وحشت زده می کرد . فکر کنم خیلی از ترسهای عجیب من هم از آن موقع شروع شد. ترسهایی که خودم درستشان میکردم . خودم را به یاد اتفاقهای وحشتناک میانداختم و میترسیدم . آن وقتها این یکی از تفریح های من بود . همیشه دوست داشتم که به چیز های هولناک فکر کنم و بترسم . خیلی هیجان داشت . مثلا اینطور فکر می کردم :
" من یک مامور پلیس هستم و دارم درباره ی دو خانه ی عجیب که پشت به پشت هم هستند تحقیق می کنم . دارم معمای صداهای عجیب دویدن دو نفر که از کوچه می آید را حل می کنم ..."
گاهی هم فکر میکردم که :
" الان در حال کندن یک گودال پای درخت زرد آلو هستم و فکر می کنم که چقدر باید بکنم تا جسدها کاملا جذب ریشه های درخت شود ."

با اینکه خیلی کوچک بودم ٬ ولی خانه مان را خیلی خوب یادم می آید . یک خانه ی یک طبقه با شیروانی که به رنگ آبی بود . دوتا لانه سگ هم داشتیم . ولی سگها هیچ وقت آنجا نبودند. همیشه تو کوچه می گشتند . دور تا دور خانه شمشادهای بلند بود . یک حیاط کوچک هم پشت خانه مان داشتیم که یک درخت زرد آلو داشت . همیشه روزهای سرد اتفاق عجیبی می افتاد . از کنار درخت زردآلو و از سوراخهای خاک٬ بخار بد بویی بیرون میزد . من این موضوع را به هیچ کس نمی گفتم . چون مطمئن بودم حتما به واقعیت هولناکی مربوط میشود. پدرم نمیگذاشت از در پشتی به حیاط کوچک پشت خانه بروم . ولی گاهی من از لای شمشاد ها به آنجا میرفتم . ولی هر وقت پدرم می فهمید ٬ عصبانی می شد . مثل این بود که چیزی آنجا قایم کرده باشد . من هم مشکوک شده بودم . خیلی از شبها می رفتم آنجا . از پشت درخت زردآلو اتاق پدرم معلوم بود . مثل همیشه داشت می نوشت . مردم می گفتند:
" آدم مهمی است . کتابهای خوبی می نویسد . ولی کمی عجیب است . مگر میشود یک نفر این همه مدت اینجا زندگی کند و ما فقط یک بار او را دیده باشیم آن هم در تلوزیون! "
بعضی ها هم می گفتند :
" داشت آخرین داستان صد صفحه ای را می نوشت که نیمه کاره رها میکند . بقدری حالش خراب میشود که دیگر نمیتواند کار های خودش را انجام بدهد چه رسد به اینکه داستان هم بنویسد "
من که هیچ کدام از آن حرفها را باور نمی کردم .چون پدرم نویسنده نبود و یک دکتر بود . فهمیده بودم که نوشته های بقیه را کش می رود و به اسم خودش چاپ می کند . خودم یک بار ده صفحه کاغذ مچاله شده را پیدا کردم که با خط خودش نبود . بعدا دیدم که آنها را تایپ کرده است. یک بار هم یکی آمده بود و میگفت قبلا مریض پدرم بوده و حالا حالش خوب شده و مرخصش کرده اند . از پدرم می خواست نوشته هایش را به او پس بدهد . می گفت آنها را وقتی حال خوبی نداشتم نوشته ام٬ ولی چیزی از آنها به یادم نمی آید . می خواهم بدانم چی می نوشتم . ولی پدرم می گفت :
" اینکار دوباره حالت را بد می کند . من اجازه ی این کار را ندارم. "
می دانستم دروغ می گوید . یک بار رفتم توی اتاقش و از کل نوشته هایش کپی گرفتم . صد صفحه میشد . اول متوجه نبودم ولی وقتی کار تمام شد٬ فهمیدم چه کار کردم. پدرم حتما می فهمید که صد صفحه کاغذ کم شده است . کار از کار گذشته بود . کاغذ ها را بردم و دادم به همان آقا . چون در همان کوچه ی ما و در خانه ی روبرویی زندگی میکردند . من گاهگاهی می دیدمش . مردم میگفتند که قبلا بیمار روانی بوده ولی بعد از خوب شدن به عنوان نگهبان همانجا استخدام می شود . ولی هنوز هم کاملا خوب نشده و زن و بچه اش را کتک میزند . میگفتند وقتی که مریض بود تصور میکرد که نویسنده ی بزرگی است .
بقیه هم دستش می انداختند و می گفتند :
"کسی که نمی تواند تا سر کوچه برود ٬چطور میتواند نویسنده باشد ؟"
ولی خودش میگفت :
" چون فکر می کنند من مشکل دارم نوشته هایم را می دزدند . "
میدانستم که راست می گفت . چندین بار نازی را دیده بودم که یادداشتهایش را از کوچه بیرون می برد و به دکتر درمانگاه نشان میداد . وقتی ازش پرسیدم که چرا این کار را میکند گفت:
"دکتر گفته است که این نوشته ها کمک میکنند راحت تر در مانش کنم . "



message 2: by hasti (new)

hasti | 284 comments معما دارد پیچیده تر می شود
گاهی خواننده یک کلید پیدا می کند
اما بلافاصله در سطر بعد، ازش گرفته می شود.
تا ببینیم در قسمت های بعدی چه پیش می آید


message 3: by Mahyar (new)

Mahyar Mohammadi | 680 comments در حقیقت معمایی در کار نیست، بلکه بیشتر با توهمات ذهنی شخصی طرف هستیم که نیمه ی دیگرش دارد برای ما روایت می کند. این داستان خیلی جذاب و پر کشش است، اما به دلیل گیج کردن خواننده، گروهی از ناشران سفله تن به انتشار آن نداده اند. ولی من خیلی این داستان را دوست دارم


back to top