داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
من نصف شدم / گزارش شماره 3
date
newest »


گاهی خواننده یک کلید پیدا می کند
اما بلافاصله در سطر بعد، ازش گرفته می شود.
تا ببینیم در قسمت های بعدی چه پیش می آید
" این بچه ی من نیست . اصلا کجایش شبیه من است ؟ "
بعد مثل همیشه بگو مگو و بعد دعوا شروع میشد.
پدرم شروع میکرد :
" فکر کردی نمی فهمیدم در پارتی حواست کجاست . فکر کردی من احمقم ؟ آن شب یادت هست که من نیامدم و گفتم بعدا می آیم ؟ برنامه ریزی کرده بودم که فردا صبحش ترا بکشم. ولی یکی تلفن زد و من را منصرف کرد. پشت تلفن حرفهایی زد که باور کردم . گفت :
"تو قبلا سرت کلاه رفته بود . مگر شکم گنده ی او را ندیده بودی . از ترس شوهر قبلی اش قایمش کرده بود. می ترسید که بچه را از او بگیرد."
ولی بعدا فهمیدم همه اش دروغ بود . همه اش توطئه بود.
بعد صدای فریاد مادرم می آمد :
" تو بد بین شدی . تو عصبی شدی . چرا قرصهایت رو نمی خوری . چرا اینقدر کار میکنی . دیگر کسی کتابهای تو را نمی خرد . یادت نیست تو مصاحبه ی تلوزیونی چه گندی بالا آوردی ؟ یادت نیست که گزارشگر می گفت : بینندگان عزیز آقای الیاس احمدی به علت مصرف بیش از اندازه ی مواد نتوانست گفتگو را ادامه بدهد ؟ "
" تو خودت قاطی کردی . ما که آن وقتها تلوزیون نداشتیم . "
" عزیزم تو الان حواست سر جایش نیست . خواهش می کنم برو و بخواب. فردا صحبت میکنیم. "
بعد پدرم می رفت به اتاق بغلی که پنجره اش به حیاط پشتی و رو به درخت زرد آلو باز میشد و دراز می کشید . گاهی از لای در اتاق می دیدم که تا صبح نشسته و مطلب نوشته است . و سطل آشغال را پر کرده از نوشته های پاره شده . یک بار از پدرم راجع به این موضوع پرسیدم .
گفت:
" از وقتی مادرت به کتابهای من میگوید چرت و پرت نمی توانم خوب بنویسم . نمی دانی که چقدر نظر مادرت برایم مهم است . قبلا همیشه تعریف میکرد . الان تا ده صفحه ی اول را می نویسم ٬یاد حرفهای مادرت می افتم و پاره ا ش می کنم. "
" خوب سعی کن حرفهایش را فرا موش کنی . خیلی جدی هم نمیگوید . "
" نمی توانم . مادرت همیشه راست می گوید ."
"خیلی مادر را دوست داری ؟ نه ؟"
"درست است ! حتی نمیتوانم یک لحظه از مادرت دور بشوم. حتی اگر بمیرد . "
"ولی مادر می گوید که نوشتن حال تو را بد تر میکند؟"
" میدانم . "
این را خودم هم می دانستم چون مردم میگفتند: "برای زنش می میرد .اگر یک روزی ترکش کند حتما دیوانه میشود."
وقتی این حرفها را میزد ٬ به درخت زرد آلو نگاه میکرد. این کار پدرم همیشه من را وحشت زده می کرد . فکر کنم خیلی از ترسهای عجیب من هم از آن موقع شروع شد. ترسهایی که خودم درستشان میکردم . خودم را به یاد اتفاقهای وحشتناک میانداختم و میترسیدم . آن وقتها این یکی از تفریح های من بود . همیشه دوست داشتم که به چیز های هولناک فکر کنم و بترسم . خیلی هیجان داشت . مثلا اینطور فکر می کردم :
" من یک مامور پلیس هستم و دارم درباره ی دو خانه ی عجیب که پشت به پشت هم هستند تحقیق می کنم . دارم معمای صداهای عجیب دویدن دو نفر که از کوچه می آید را حل می کنم ..."
گاهی هم فکر میکردم که :
" الان در حال کندن یک گودال پای درخت زرد آلو هستم و فکر می کنم که چقدر باید بکنم تا جسدها کاملا جذب ریشه های درخت شود ."
با اینکه خیلی کوچک بودم ٬ ولی خانه مان را خیلی خوب یادم می آید . یک خانه ی یک طبقه با شیروانی که به رنگ آبی بود . دوتا لانه سگ هم داشتیم . ولی سگها هیچ وقت آنجا نبودند. همیشه تو کوچه می گشتند . دور تا دور خانه شمشادهای بلند بود . یک حیاط کوچک هم پشت خانه مان داشتیم که یک درخت زرد آلو داشت . همیشه روزهای سرد اتفاق عجیبی می افتاد . از کنار درخت زردآلو و از سوراخهای خاک٬ بخار بد بویی بیرون میزد . من این موضوع را به هیچ کس نمی گفتم . چون مطمئن بودم حتما به واقعیت هولناکی مربوط میشود. پدرم نمیگذاشت از در پشتی به حیاط کوچک پشت خانه بروم . ولی گاهی من از لای شمشاد ها به آنجا میرفتم . ولی هر وقت پدرم می فهمید ٬ عصبانی می شد . مثل این بود که چیزی آنجا قایم کرده باشد . من هم مشکوک شده بودم . خیلی از شبها می رفتم آنجا . از پشت درخت زردآلو اتاق پدرم معلوم بود . مثل همیشه داشت می نوشت . مردم می گفتند:
" آدم مهمی است . کتابهای خوبی می نویسد . ولی کمی عجیب است . مگر میشود یک نفر این همه مدت اینجا زندگی کند و ما فقط یک بار او را دیده باشیم آن هم در تلوزیون! "
بعضی ها هم می گفتند :
" داشت آخرین داستان صد صفحه ای را می نوشت که نیمه کاره رها میکند . بقدری حالش خراب میشود که دیگر نمیتواند کار های خودش را انجام بدهد چه رسد به اینکه داستان هم بنویسد "
من که هیچ کدام از آن حرفها را باور نمی کردم .چون پدرم نویسنده نبود و یک دکتر بود . فهمیده بودم که نوشته های بقیه را کش می رود و به اسم خودش چاپ می کند . خودم یک بار ده صفحه کاغذ مچاله شده را پیدا کردم که با خط خودش نبود . بعدا دیدم که آنها را تایپ کرده است. یک بار هم یکی آمده بود و میگفت قبلا مریض پدرم بوده و حالا حالش خوب شده و مرخصش کرده اند . از پدرم می خواست نوشته هایش را به او پس بدهد . می گفت آنها را وقتی حال خوبی نداشتم نوشته ام٬ ولی چیزی از آنها به یادم نمی آید . می خواهم بدانم چی می نوشتم . ولی پدرم می گفت :
" اینکار دوباره حالت را بد می کند . من اجازه ی این کار را ندارم. "
می دانستم دروغ می گوید . یک بار رفتم توی اتاقش و از کل نوشته هایش کپی گرفتم . صد صفحه میشد . اول متوجه نبودم ولی وقتی کار تمام شد٬ فهمیدم چه کار کردم. پدرم حتما می فهمید که صد صفحه کاغذ کم شده است . کار از کار گذشته بود . کاغذ ها را بردم و دادم به همان آقا . چون در همان کوچه ی ما و در خانه ی روبرویی زندگی میکردند . من گاهگاهی می دیدمش . مردم میگفتند که قبلا بیمار روانی بوده ولی بعد از خوب شدن به عنوان نگهبان همانجا استخدام می شود . ولی هنوز هم کاملا خوب نشده و زن و بچه اش را کتک میزند . میگفتند وقتی که مریض بود تصور میکرد که نویسنده ی بزرگی است .
بقیه هم دستش می انداختند و می گفتند :
"کسی که نمی تواند تا سر کوچه برود ٬چطور میتواند نویسنده باشد ؟"
ولی خودش میگفت :
" چون فکر می کنند من مشکل دارم نوشته هایم را می دزدند . "
میدانستم که راست می گفت . چندین بار نازی را دیده بودم که یادداشتهایش را از کوچه بیرون می برد و به دکتر درمانگاه نشان میداد . وقتی ازش پرسیدم که چرا این کار را میکند گفت:
"دکتر گفته است که این نوشته ها کمک میکنند راحت تر در مانش کنم . "