داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
قتلهای زنجیره ای
date
newest »


...
از اولش هم مي دونستم كه قراره آخر داستان غافلگير شم، جنس غافلگيريش خوب بود، دوستش داشتم
چند تا لغت رو بازم با سرعت تايپ كردي، يه نگاه بنداز
خيلي بهتر مي نويسي، خسته نباشي عزيزم

و با همان سرعت گذاشته ای اینجا
دوتا نمونه :
فریبا نظرت تو چیه؟
یادت اونروز
............
که البته در خود ، داستان، مشکلی ایجاد نمی کنه
و با ویرایشی دوباره ، درست می شه
.................
اما خود داستان:
در این داستان قشنگ تو
نقش عمده را ،اشخاص داستان بر عهده دارند چون فضا سازی در کار نیست
که باز زیاد مهم نیست
"اگر"
بحران های داستان وظیفه خودشون رو خوب عمل کنند
که با صحبت و تعریف های نازنین از فریبا و نسرین تا حدودی شده!
آکسیون داستان زیاد قوی نیست
و هیجانی خواننده رو دنبال نمی کنه
با چند تا دستکاری
این داستان قشنگ تو
می شود قشنگ تر!
.................
برای این کار هم باید ویرایش کنی چند جا اضافه یا حذف بشه انتهای داستانت غافل گیر کننده است
درست عین ابتدا
پس تنها بر تنه داستان باید کار کنی
و یکی هم اینکه نام داستانت، موضوع داستان را، نخوانده فاش می کند.
موفق باشی

متاسفانه به دلیل کمی وقت در این روزها موفق نشدم یک نقد جامع بر نوشته ات بنویسم. ولی چیزی که مشاهده می کنم پیشرفت قابل ملاحظه ای است که با سرعت اتفاق می افتد. به تو تبریک می گویم

داستانت را دوست داشتم
شاید اگر کمی بیشتر در مورد بیمارهای روان پریش و روان نژند تحقیق کنی، بهتر می توانی در مورد حالات روحی روانی و تفکرات و اعمال آنها بنویسی.
این جمله چندان به دلم نشست.احساس کردم با بقیه ی داستان هماهنگی ندارد:
ولی حتما بخاطر خنده رو بودنش که خوب مونده بود
به نظرم جای شخصیت پردازی نازنین کمی خالی بود.نمی توانستم در ذهنم تصورش کنم.ولی نمی دانم ، لازم بود یا نه
پشتکار قابل توجهی داری عزیزم
با دوستان موافقم.بسیار پخته تر و دلنشین تر از قبل می نویسی
موفق و پاینده باشی

واقعا خوشحالم کردید
-----------------------
مداد رنگی جونم
و آرزوی من
مشکل از تند نوشتن یا تایپ کردن نیست
مشکل از تند حرف زدن منه
شاید اگه آشنایی بصری بود متوجه می شدید چی می گم
و این مشکل متاسفانه توو نوشته هام بروز می کنه
------------------------
آرزو جونم
با ویرایش موافقم
ولی کسی نیست
چون خودم تنها کشی هستم
اینبار تمام راههایی و که دوستان تو نوشته قبلی پیشنهاد داده بودند
انجام دادم
حاصلش اینه
و مسلم که خالی از اشکال نیست
و بات کاملا موافقم
و یه مشکل بزرگ من تعیین نام داستان
برام از نوشتن خود داستان سختره
---------------------
مرسی اشکان خان
متوجه شدم که مثل همیشه جای نقدتان پای نوشته ام خالیست
ولی فکر می کردم ناامید شدید ک سکوت کردید
:)
که خوشحالم علت این نیست
به هر حال هروقت توانسته اید من کاملا به گوشم
تا به جان متوجه اشکالاتم بشوم.
--------------------
ممنون هستی عززیم
خیلی خوشحالم خوشت اومده
می دونی فک کنم خودم و تصویر کنی حله
تمام حالات توصیفی خودم بود
فک کنم اگه واقعا اینجوری با شخصیتای نوشته هام سر کنم
یه وقت باید بیان آسایشگاه
ملاقاتم
:))
------------------
بازم از تمام دوستان که وقت گذاشتن
و دست نوشته بنده رو خوندند یه دنیا ممنون.

خوشم اومد
هم از سبک نگارش و هم از موضوع داستان
اما همونطور که دوستان گفتن خواننده انتظار شگفت زدگی رو در آخر داستان داره
و این باعث میشه اونطور که باید شگ..."
مرسی صالح خان که وقت گذاشتی
و یکی از نوشته هام و خوندی
البته خوشحالم اولیش این بوده
:)
و ممنون از تعریفت
ولی دوستان جنس غافلگیری و دوست داشتن
ولی در مورد شما
نمی دونم شاید بیشتر پرداخته می شد
راه نوشتن راه خیلی خیلی سختیه
هربار یه چیز تازه توش هست که باید یادبگیری
انگار تمومی نداره
ولی مطمئنم اگه شما دوستان باشید و ایرادهای کارم و بگید
اگر شده باشه
یه داستان بی عیب و نقص می نویسم
حتی اگه 100 سال طول بکشه
:0

جالب بود
اون قسمت های اول داستانت من رو به یاد داستان "ثواب یا گناه" از جمالزاده انداخت (من همه چیز رو با عینک جمالزاده می بینم گمونم
آخر داستان هم خوب بود

همانطور که دوستان گفتند این داستان احتیاج به ویرایش و کار بیشتری دارد، آن هم به این علت است که داستان فی نفسه به اندازه ی کافی غنی هست، و فقط باید شالوده ی آن را منظم تر کرد. شاید بهتر بود که پریشانی حواس شخصیت نازنین - مثلاً با بیان جزییات بیشتر برای چگونگی ارتکاب قتل ها - بهتر به خواننده منتقل شود؛ و من فکر می کنم انتخاب اول شخص و نام خودتان برای این داستان بیانگر نوعی احساسات درونی شماست، که البته با قتل فاصله ی بسیار دارد
در نهایت باید عرض کنم که تمام حرف ها را دوستان گفته اند و من چیزی نمی توانم به آن اضافه کنم. از داستان خوبتان متشکرم

همانطور که دوستان گفتند این داستان احتیاج به ویرایش و کار بیشتری دارد، آن هم به این علت است که داستان فی نفسه به اندازه ی کافی غنی هست، و فقط باید شالوده ی آن را منظم تر کرد. شاید بهتر..."
خوشحالم خوندینش
و درمورد ویرایشم همانطور که قبلا گفتم کاملا موافقم
ولی خب چه کاری از دستم بر می یاد.
شرمنده همه دوستانم
.
ساکت شد. دیگه حرف نمی زد.نشسته بود رو چمنا. دستاشو گذاشته بود رو سرش و اونارو از پشت گره کرده بود. سرش پایین بود. نمی دونم داشت فکر می کرد یا غمگین بود. دور تا دورش فقط چمن بود و چندتا آبپاش اتوماتیک. یه ساختمان با نمای آجری هم تو چند صد متریش خود نمایی می کرد. انگار یه چیزی یادش اومده باشه سرش و با هیجان آورد بالا و دوباره شروع کرد
.
یادت اونروز . آره ... با توام. تو اونجا بودی . آره نسرین، تورو می گم . انقد به فریبا خیره خیره نگاه نکن . منظورم خودتی . تو مگه اونجا نبودی ؟ یادت نیست ؟ آره اونروز که تو آشپزخونه بودم. داشتم نیمروی از دیشب مونده رو کوفت می کردم. اومد تو. حتی چش نداشت ببینه که من دارم یه نیمرو کوفت می کنم. دوباره بد مست بود. از راه نرسیده اومد و افتاد به جون تو . خب چه غلطی باید می کردم.چکار کنم تقصیر من نبود. حقش بود وایمیسادم کتک خوردنت و می دیدم . حیف اون نیمرو و ماهیتابه که تو سرتو حیف ومیل شد. منم مجبور شدم واسه خاطر تو . بش حمله کنم. حالا بهم می گن قاتل. تو هم هیچی نمی گی. خب حداقل یک کلمه حرف می زدی. همش تقصیر تو بود. اگه تو یه خانواده بهتر بدنیا اومده بودی. اگه چارتا کلاس سواد داشتی. اگه با فکرت ازدواج کرده بودی. اگه انقد خاله زنک نبودی. حالا تاوان تورو من باید بدم . قاتل تویی نه من. حالا هم لال شده . چرا هیچی نمی گی. اونروز که خوب تو آشپزخونه زیر گوشه من وزوز می کردی.هی از بدیاش می گفتی. حالا خفه خون گرفتی
.
مثل وقتایی که عصبانی می شد. زیر چونه اش و هی می خاروند. دستش و می برد پشت سرش یعنی داره پشت سرش و می خارونه ولی می خواست آروم بشه. پاهاشو یه نواخت می لرزوند. فک کردم الانه که پاشه خود نسرینم بکشه ولی پا شد ایستاد یه نفس عمیق کشید . دستاش و از پشت کمرش قفل کرد و اونارو به عقب کشید. بعد رو چمنا دراز به دراز افتاد. مثل برق گرفته ها نیم خیز شد و همنجور که دراز به دراز بود دست راستشو زیر سرش اهرم کرد تا یکم بیاد بالاتر . باز شروع کرد
.
فریبا خانوم .خانوم خانوما شما چی می گی .تو هم می خوای حاشا کنی؟ تویی که واسه خاطر دلت . واسه قرطی بازیات . مادر و پدر پیرت و ول کردیو تو کوچه خیابون افتادی به پرسه زدن. اگه اونروز لب جاده سوارت نکرده بودم ، الان جات کجا بود؟ خودت بهتر می دونی چه لطفی درحقت کردم. خب اوناهم حق داشتن. آبرو واسشون نذاشته بودی. تو که می دونستی خانوادت اینجورین یکم می ساختی. صبر می کردی درس بخونی .درست که تموم می شد میرفتی سر کار. بعد دستت می رفت تو جیبت ازشون جدا می شدی. آخه اینم کار بود تو کردی. چرا چون ماشین بابت پراید نیست تا جلو دوستات پز بدی. یا چون مامانت خونه مردم رخت می شوره. برو خدارو شکر کن آبروشو نمی شوره.چرا چون داداشت بهت گیر می داد. زود برو دیر نیا. موهاتو بیرون نریز. با این دوستای ورپریدت نگرد. خب یکمم نگاه می کردی ببینی چرا اینارو می گه خیر و صلاحت و می خواست.اون بدبخت که تو اون مکانیکی صبح تا شب جون می کنه. می خواست حداقل یکم سرش و بالاتر بگیره. نه واسه خاطر تو مجبور شه آسه بره آسه بیاد تا نیش و کنایه اهل محل و نشنوه.اگه اونروز نیمده بودم دنبالت الان تو چه گند و کثافتی دس و پا می زدی؟ وقتی فهمیدم قرار داری . گفتم ببینم طرف کیه . می خواسم حواسم بهت باشه. یادته بردت تویه خونه. دیدم دو تا دیگه هم بعد شما اومدن تو. خدارو شکر کردم که دنبالت اومدم.وقتی اومدم تو و دیدم درگیری، پیش خودم گفتم خوب شد قفل فرمون باهامه . اگه تو خریت نکرده بودی الان اون پسره هم زنده بود. همش تقصیر توئه . ولی به من می گن قاتل. حالا کی قاتل من یا تو؟ تو چند نفر و کشتی؟
همین کارای شما بود که من و به این روز انداخت. وگرنه من کی جام اینجا بود. من واسه خودم کسی ام. اگه شما دو تا من و اونجوری تو اون منجلاب گیر ننداخته بودید من مجبور نمی شد آدم بکشم. اگه این عذاب وجدان لعنتی راحتم گذاشته بود. اگه هر شب هرشب خواب نمی دیدم. اگه ... مجبور نبودم برم پیش پلیس به همه چی اعتراف کنم. هرچند هنوز که هنوزه باور نکردن. همشون بهم می خندن. ولی شما دوتا شاهدید که؟ اَه همیشه خفه خون می گیرید. وقتایی که باید حرف بزنید لال می شید وقتایی که نباید زبونت می شه دومتر و نیم. ولی الان راحت ترم که اعتراف کردم. آره اینجوری بهتره . حالا مهم نیست اونا چی فکر می کنن
.
اینارو که می گفت یه حس آرامشی تمام وجودش و پر کرده بود . مثل تمام اونایی که اعتراف می کنن آروم شده بود. مثل اینکه باهاشون قهر باشه پشتش و کرده بود بهشون و نشسته بود.سرش و گذاشته بود لای زانوهاش و تو خودش غرق بود. نه می شد فهمید خوشحال نه ناراحت. چند لحظه بعد یه خانوم با یه روپوش سفید و قد نسبتا متوسط و یکم تپل اومد طرفش . سرخی و سفیدی صورتش بامزه اش کرده بود. چهل و رد کرده بود. ولی حتما بخاطر خنده رو بودنش که خوب مونده بود. وقتی بهش نزدیک تر شد . شروع کرد بلند بلند حرف زدن که
:
بازم که اینجایی . جلسه گرفتی با فریبا و نسرین . اینبار کیارو کشتی تا از دس آدم بدا نجاتشون بدی؟ نگفتی خانومی کی این کتابت چاپ می شه؟ می خوام بخونمش دیگه. حالا پاشو اینجوریم بهم زل نزن خیال کنم راس راسی می خوای من و بکشی. پاشو برگریدم آسایشگاه . هواخوری تمومه .وقت قرصته. دیر کنی آقای دکتر آمپول می زنه ها
.
و بلند بلند خندید. مثل اینکه از شوخی خودش خوشش امده باشه. به نازنین کمک کرد تا بلند بشه.