داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
دخترک چشم عسلی زیبا...
date
newest »


این نوشته طوری بیان شده که حالت قصه را به خود می گیرد
اما به عنوان یک قصه هم، چندان به دل نمی نشیند
مثل این است که راوی در وسط سرمای دی
کنار شومینه نشسته و در حالیکه قهوه ی گرمش را میل می کند،
از پنجره آدم های فقیر و دوره گرد را می پاید
و برایشان دل می سوزاند
و در آخر،برای اینکه ادای دینی هم کرده باشد
از زندگی فلاکت بارشان،یک قصه می سازد
برای فضا سازی ِ مناسب، باید شرایط و احوالات آن فضا را
به خوبی درک کرده باشید
طوری که انگار در آن فضا زندگی کرده اید
اگر بیشتر روی این نوشته کار شود، می تواند به داستان کوتاه خوبی تبدیل شود
بعضی از توصیفات، به طور غیر مستقیم و موجز بیان شده بود که قوی و جالب توجه است مثل:
و به اندازه ی یه اتاق سهم دارن توش
و در آخر
با تشکر از اینکه نوشته هایت را با ما قسمت می کنی
مطمئنم با مرور نوشته ها و داستان های دیگر دوستان
و تمرین یشتر
نوشته هایت بهتر و بهتر خواهد شد
موفق باشی دوست عزیز

اما بیشتر دوست دارم نوشته ها مرا قصه گونه نخوانی چرا که من علاقه ای به روایت قصه توسط خودم ندارم به همین دلیل در نوشته های کوتاه پست می کنم چون هدفم از نوشتن فرای یک روایت قصه گونه است.
اما حتما تو این نوشته این القا می شه که شما رو به این راهنمایی دلنشین من ترغیب کرد.حتما رعایت می کنم.
باز هم سپاس.

نوشته ات بیشنر روایت گر یک مستند بود تا یک نوشته کوتاه
اما در چند جمله ی اول
برای همین با فاصله می شست لبه ی حوض
به نظر من اگر بنویسی
برای همین با فاصله از لبه ی حوض می شست بهتره
چون در حالت اول حالت شعر گونه پیدا می کنه
بعد در طرز بیان داستانت انگار تو در دوردست قرار داری و در بطن داستان نیستی به عنوان یک راوی
یا باید شخص سوم باشی یا راوی از دیدگاه خودت
من خیلی ارتباط با داستانت برقرار نکردم
و کار بیشتری به نظر من نیاز داره

مورد علاقه منم هست
یعنی تقریبا همه دست نوشته هام حول و حوش ایناس
ولی مشکلی که خودم دارم و فک کنم که شما هم دارید اینه که
از این موضوعات نویسندگان بزرگ با کلام خیلی قشنگتر
و مطمئنا تاثیر گذارتر
صحبت کردن
پس من و شما باید سعی به بهتر نوشتن کنیم
و یکم تو نوع بیانشون و نوع نگاهمون دقت کنیم
چون قصد مون چیز خوبیه
ولی اگه بد بیان بشه دل همه رو می زنه
و تازه عکس هدفمونم عمل می کنه.
همه اینارو گفتم تا بگم
بنویس
موضوعت و دوست داشتم
ولی این یه بیان
بچه های آسمان هم یه بیان
شاد زی
قلمت سبز و پایدار

دقیقا هرآنچه شما گفتی هدف من است در نوشته هایم.
من به یکی از دوستان هم گفتم به هیچ وجه قصد داستان نویسی ندارم.
دقیقا به دنبال مشق متفاوت نویسی در قالب نوشته ی کوتاهم و نوشته ها مستند درون من در قالب کلمات است و نه قصه گوی یک خط روایی.
ایرادات شما بسیار دقیق و موشکافانه بود و حتما در ویرایش نوشته هایم مد نظر قرار می دهم. سپاس.

همیشه به این فکر می کرد نکنه بوی دودی که لباساش می ده، ماهیا رو اذیت کنه، برای همین با فاصله می شست لبه ی حوض.
ساعت از نیمه های شب گذشته بود که دخترک با اسپند دونی که تنها چیزی بود که تو این 8 سالِ زندگیش باباش بهش هدیه داده بود وارد خونه شده بود.. چند سالی بود که عادت کرده بود کسی تو این خونه، تو پایین ترین نقطه ی شهر یا به قول پسرک؛ برادر دخترک؛ روی پونز نقشه بنا شده بود منتظرش نیست.. کسی نگرانش نیست که الان که ساعت از نیمه ی شبم گذشته کجاست و چی کار می کنه..
همیشه دخترک حرف هاشو به اسپند دون و ماهیا می زد، نمی خواست پسرک رو اذیت کنه.. اسپند دونی که تنها هدیه پدر برای دخترک بود که با اون باید از خروس خونِ صبح تا شُغال خونِ شب با پسرک داداشِ بزرگترش ؛که بهش می گفت خان داداش با اینکه یک ساعت زودتر به این زندگی نکبتی اومده بود؛ سر چهار راه ها پول در میاورد تا شب بزاره کنار متکای باباش، تا باباش، مامانشو که مریضِ و خونه نشین شده و همش سرفه های خونی می کنه کتک نزنه.. آخه باباش گفته بود کار کردن برای دخترک و پسرک اجباری نیست... ولی اگه کار نکنن و پولی در نیارن و اون خمار یشه ، مامانشونو می زنه... آخه تنها دستی که بعضی صبحها سر دخترک و پسرک با محبت کشیده می شد دستِ مامان جونش بود.. همیشه به ماهیا می گفت مامان جونشو قد همه ی رنگای آبی دنیا دوست داره، ولی وقتی به آسمون خونشون نگاه می کرد می دید تنها چیزی که تو آسمونِ خونه ی اونا نیست رنگِ آبیه.. همش سیاهی..
دخترکم خسته تر از همیشه می رفت و کنار رختخواب پسرک که یه کم بیشتر از اون کار می کرد می خوابید تا پسرک بیاد و همدیگه رو تا صبح تو آغوش بگیرن و خستگی همه روزشون از تنشون در بیاد..
بعضی شبها از آرزوهاشون برای هم آروم و در گوشی می گفتن تا مبادا کسی بدونه دنیای خصوصی دخترک و پسرک چه رنگیه..
پسرک آرزوش بود دخترک رو که بعد از مامان جونش همه ی کَسِش بود، بتونه به مدرسه بفرسته..دخترک بتونه درس بخونه، بره دانشگاه و آبجی جونش بشه مهندس.
دخترک آرزوش بود مثه ماشین عروسای قشنگی که پشت چراغ قرمز میدید و از داماد در ازای دود کردن اسپند برای حفاظت عروسِش پولِ خوبی می گرفت ؛ و تازه دست نوازشی هم عروسِ خوشگلِ رویایی روی سرش می کشید ؛ پسرک رو تو لباس دامادی ببینه و بتونه با تمام وجود به داداشیش افتخار کنه..
دنیای زشت و نامرد و لعنتیِ روزهای دخترکِ اسپند دود کن و پسرکِ گل فروش، به شبای زیبا و رویایی و دنیای دلخواه دخترکِ مهندس و پسرک داماد ختم میشد و دیگر چه باک که دخترک و پسرک تمام روز را با سَق زدن نان بربری سر میکنند و همه ی آروزها و خوشی های شبهایشان صبح زود از ترس پدر و پس از گذاشتن کاسبی دیروزشان کنار متکای پدر و پس از بوسه آخر دم درِ ورودی خانه به گونه ی یکدیگر به پایان می رسید..
و این ماجرای هر روز دخترک چشم عسلی زیبا با برادر زیبا و سبزه روی چشم روشنش با دست هایی پینه بسته بود...
رویای زیبای شب هاشان در روز تعبیر میشود؟ این سئوال است که دخترک هر روز لب حوض از ماهی ها می پرسد.