داستان كوتاه discussion

29 views
نوشته هاي كوتاه > زندگي ممنوع

Comments Showing 1-8 of 8 (8 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Parva (new)

Parva Rostami | 348 comments بر در دروازه شهر پريشاني
با سكوتي از سر اجبار
يك نفر آرام مي خواند چنين انگار



زندگي ممنوع


message 2: by Parva (new)

Parva Rostami | 348 comments البته اين مطلع يه شعر بلنده
كه اگه فرصتي بود كامل ميذارمش


message 3: by hasti (new)

hasti | 284 comments حتما این کار را بکن پروا جان
بسیار زیباست


message 4: by Nazanin1987 (new)

Nazanin1987 | 597 comments منم منتظر همشم
می خواستی گوش چشمی نشون بدی خانوم خانوما
بابا دلمونو آب کردی
:))


message 5: by Parva (new)

Parva Rostami | 348 comments ممنونم هستی ونازنین عزیز
آخه این شعر رو حدود هشت سال پیش گفتم
واسه اون موقع واون سن وسال خوب بود ولی برای
الان نمیدونم


message 6: by Ashkan (new)

Ashkan Ansari | 2135 comments بسیار زیبا بود. اشانتیونش را عرض کردم. امیدوارم مابقی را نیز بخوانیم


message 7: by Farzan (new)

Farzan (persianguy1983) | 1378 comments پروا خانم برای الان هم خوبه



message 8: by Parva (new)

Parva Rostami | 348 comments مرسي دوستان
شرمنده ميكنيد
باشه چشم حتما ادامه اش رو ميذارم
اميدوارم مورد توجه تون قرار بگيره


back to top