داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
نميدانم
date
newest »
newest »
می خواهم فعلا نمیرم تا ببینم این زندگی چی میگه!؟ نفس کش!؟
هنوز برای رفتن زود است، گرچه ما از همان ابتدا که آمدیم، به دنیا باختیم
زندگی را چه میشه کرد میشه همیشه باهاش جنگید
یا در تلاطم های زندگی گم شد
یا می توان زندگی را در آغوش کشید
یا با چمدان پر از لحظات زندگی فرار کرد
راسنی چه میشه کرد
Mod
مرگ از سياهي جاي خالي دندانت سرك كشيد
و چه پست بود آنكه نفهميد
از چه امروز در پشت دستت مي خندي
من مرگ را بارها از نگاهم چشيده ام
ترسم از وزن بالهاي تو بيشتر شده
تو وقتي راهي مي شوي
من از راه مي ترسم
وقتي لبخندت لطف همه ي شادي ها باشدچرا در سكوت بماني
پرواز كن
دایی پیری دارم که هر وقت سوالی ازش میپرسیم حتی سوال به این سادگی که دایی حالت چطوره؟ در حالی که گردنش رو خم کرده با صدای ارومی میگه: نمیدانم
این سوال از نظر شما سادس ... این حالت چطوره جوابش به کلی مسائل مختلف ارتباط پیدا میکنه ... جواب خوبی میده
به به کوروش خان چه عجب ما شما را دراین گروه دوباره رویت کردیم
واژه " نمیدانم" ا ز یک دانستنی خبر میدهد به قول نوشته ای: دانایی به نادانی توانایی است ؛ نادانی به نادانی پریشانی؛ پریشان از پریشانی، پریشان نیست؛ فرزانه است
بنده دورادور به دایی محترم شما ارادت پیدا کردم:)
امروز بر صورت دختري عبوس لبخند زدم...اخم هايش باز شد، گل لبخند بر لبهايش شکفت!!!ا
بر در دکاني هميشه شاد...پارچه اي سياه ديدم... دکان غمگين بود...آدم ها غمگين تر..ء
و من
به چرخه روزگار ... عادت نکرده ام
احساس ميکنم...بار سفر بايد ببندم...دنيا را در همين اتاقک تنگ و تاريک و پر از سوسک خودم رها کنم و فقط با يک چمدان مملو از ياد ها و خاطره ها ...راهي دياري پر نور شوم