داستان كوتاه discussion
نوشته هاي كوتاه
>
نميدانم
date
newest »


میشه همیشه باهاش جنگید
یا در تلاطم های زندگی گم شد
یا می توان زندگی را در آغوش کشید
یا با چمدان پر از لحظات زندگی فرار کرد
راسنی چه میشه کرد
ديروز كه مي خنديدي
مرگ از سياهي جاي خالي دندانت سرك كشيد
و چه پست بود آنكه نفهميد
از چه امروز در پشت دستت مي خندي
من مرگ را بارها از نگاهم چشيده ام
ترسم از وزن بالهاي تو بيشتر شده
تو وقتي راهي مي شوي
من از راه مي ترسم
مرگ از سياهي جاي خالي دندانت سرك كشيد
و چه پست بود آنكه نفهميد
از چه امروز در پشت دستت مي خندي
من مرگ را بارها از نگاهم چشيده ام
ترسم از وزن بالهاي تو بيشتر شده
تو وقتي راهي مي شوي
من از راه مي ترسم
دایی پیری دارم که هر وقت سوالی ازش میپرسیم حتی سوال به این سادگی که دایی حالت چطوره؟ در حالی که گردنش رو خم کرده با صدای ارومی میگه: نمیدانم

واژه " نمیدانم" ا ز یک دانستنی خبر میدهد به قول نوشته ای: دانایی به نادانی توانایی است ؛ نادانی به نادانی پریشانی؛ پریشان از پریشانی، پریشان نیست؛ فرزانه است
امروز بر صورت دختري عبوس لبخند زدم...اخم هايش باز شد، گل لبخند بر لبهايش شکفت!!!ا
بر در دکاني هميشه شاد...پارچه اي سياه ديدم... دکان غمگين بود...آدم ها غمگين تر..ء
و من
به چرخه روزگار ... عادت نکرده ام
احساس ميکنم...بار سفر بايد ببندم...دنيا را در همين اتاقک تنگ و تاريک و پر از سوسک خودم رها کنم و فقط با يک چمدان مملو از ياد ها و خاطره ها ...راهي دياري پر نور شوم