فلسفه discussion
آیا یک عاشق فلسفه می بافد؟
date
newest »
newest »
از اون جايي كه عشق به اون معناي رايجش در جامعه وجود نداره پس عاشقي از اون قبيل هم وجود نداره.بنابراين عاشق براي مغز كم فهم من معناي عدم پيدا مي كنه (چون اصولا چيزي كه منطقي نباشه براي من وجود نداره)و عدم نمي تونه فلسفه ببافه.
پس از نظر من يك عاشق با توجيه هاي غير منطقيش فقط حماقتش رو اثبات مي كنه و من به اين فلسفه بافي نمي گم.
(اين نظر شخص من بود. لطفا به كسي بر نخوره)
حقانيت!حقانيت؟حقانيت را درك نمي كنمشما حكم نهايي را اعلام كرديد.يعني عشق را بي معنا و سفسطه مي دانيد و فلسفه را معنا دار و معنا بخش.حالا قرار است عشق بي معنا توسط فلسفه معنابخش تفسير شود!!؟
آن عقلي كه شما ازش صحبت مي كنيد عقل يكسونگر روشنگري است كه سال هاست تقليل دهندگي خود را پذيرفته است.از اين لحاظ كه ما قطعا در يك جهان پست مدرن زندگي مي كنيم،جهاني كه قائل به هستي هاي متفاوت و كثرت نگري است
همه چيزها در اين جهان اصالت خود را از عقل و فلسفه نمي گيرند
اگر روزي روزگاري فيلسوفي عاشق شود نيازي به فلسفيدن براي اثبات عشق به ديگران ندارد. آن موجودي براي ديگران مي فلسفد كه به توجه و اعتناي ديگران اهميت بدهد كه او فيلسوف نيست.پس از نظر من عشق و فلسفه مثل خربزه و عسل است كه جور در نمي آيدۀ
نه دوست من . من مي گم فيلسوف عاشق نمي شه. عاشق هم فيلسوف نمي شه. اين دو تا با هم جور در نميان. همين.
اما در واقع فيلسوف عاشق مي شود و عاشق هم گاهي فيلسوف.رولان بارت درباره نگارش كتاب سخن عاشق مي گويد:سخن عاشق امروزه سخني از فرط تنهايي است .اين سخن شايد بر زبان هزاران تن جاري است،اما هيچ كس بقاي آن را تضمين نكرده؛اين سخني است كه زبان هاي پيرامون ما آنرا يكسر وانهاده اند:سخني كه اين زبان ها ناديده اش گرفته،خوارش شمرده،يا به تمسخر گرفته اند،سخني نه تنها گسسته از قدرت،كه همچنين گسسته از سازوكارهاي آن(علوم،فنون و هنرها).هنگامي كه سخني اين گونه خود در راستاي سير خويش از بيغوله ي ناواقعيت سر درمي آورد،تبعيد شده از تمام جمعيت ها،تدبيري جز اين ندارد كه به صورت عرصه ي،هر قدر محدود،يك تصريح درآيد
هیچکدوم لزوما درست نیست.نباید سعی کرد دنبال یک جواب بگردیم.
جواب میتونه هم در عشق هم در فلسفه یا حتی در هیچکدوم نباشه. همه چی بستگی داره!!!
سلام به همه آدم وقتی عاشق میشه همه ی تئوری هایی که قبلا در ذهنش بوده بهم میریزه
منم به عشق اعتقاد نداشتم ولی وقتی دچارش شدم همه چیز فرق کرد . همیشه می گفتم عشق فقط یه تصوره
فیلسوف تا وقتی عاشق نشده فیلسوفه. وقتی شد دیگه عاشقه
ژان پل سارتر بنیانگذار اگزیستانسیالیسم در فلسفه میگه : وقتی ما داریم راجب عشق حرف می زنیم , واقعا داریم راجب چی حرف می زنیم ؟این جمله در یک نگاه ما رو به این نتیجه می رسونه که اصلا عشقی وجود نداره که این بحثش خیلی خیلی مفصله . پس من تا وقتی مشتاقی رو برای این بحث پیدا نکنم به همین جمله قناعت می کنم و این سوال رو دوباره تکرار می کنم :وقتی ما داریم راجب عشق حرف می زنیم , واقعا داریم راجب چی حرف می زنیم ؟
فکر کنم همه نیچه را فراموش کردید... من اطلاعات زیادی ندارم در موردش اما چیز کوچکی که می دانم عاشقی بود که فیلسوف شد .
ولی با ساتر خیلی موافقم .. همیشه برای خودم هم سوال بوده ... واقعا راجع به چی داریم حرف می زنیم ؟!
عشق يك نوع شدن است ، فراتر از آگاهى ما انسانهاست ... اين همه ماييم كه به چيزهاى اطراف به علت ملموس كردنشان القاب مى دهيم تا به ظن خودمان به آن اشراف پيدا كرده باشيم ... عشق در دنيايى پسا مدرن امروزه امريست مطلق براى رهايى انسان مدرن از انزوا چه بسا در اين انزوا عشق شكل متمايز از آنچه اطلاق مى شده باشد ، تعاريف ما از هر چيزى متفاوت است . براى من عملاً پاسخى بر اين سوال نيست چون ماهيتا ً نامگذارى ها انسان را از درك حقيقت و واقعيت دور مى كند ، حقيقتى كه هميشه بر پايه ى واقعيات استوار نمى باشد..
عشق اصولا در دوره کلاسیک به شکلی که تعریف شده یافت میشه و اگه بخواهیم به استاند به گفته تارا رجوع کنیم , آیا میشه اینطور هم نظر داد که شاید انسان کلاسیک که شکل کلی عشاق رو ایجاد کرده هدفش این بوده که روی زخم انسان شکست خورده ( عاشق )مرهمی بزاره و برای اینکه انگ شکست رو به خودش حمل نکنه به خود و شکست خود نام (عاشق شدن ) بده؟؛ چون انسان در ذات علاقه ای به شکست و پذیرش آن نداره و چی بهتر از اینکه خودش رو عاشق معرفی کنه تا نگاه سنگین یک شکست خورده رو بر خودش حمل نکنه .مثال : در طول تاریخ ما شاهد عاشق های زیادی بودیم که چهره و رفتارشون سر مشقی شده برای دیگر عشاق مانند : ویس و رامین , شیرین و فرهاد , لیلی و مجنون و ... اگه بخواهیم این افراد رو از حیث ماهیت و چرایی فلسفی مورد کنکاش قرار بدیم بی شک قبل از اینکه به این انسان ها نام عاشق رو بدیم میشه از نام (شکست خوردگان در راه وصال ) نام برد .
خود ما تا به حال با چندین آدم برخورد کردیم که عاشقانه به کسی ابراز علاقه کردند و همون آدم ها بعد از وصال سرگرم روزمرگی و ادامه حیات شدن دقیقا شبیه کسانی که دارای اون شور و شوق عاشقانه هم نبودن و به وصال هم رسیدن . بعد از وصال چه عاشق باشید و چه نباشید به یک نوع و یک روش زندگی می کنید . اگر همین آدم ها به وصال معشوق خود نرسن احتمال داره هر کاری رو بکنن فقط به این خاطر که حس مالکیت نسبت به غیر و پیروزی در هر کاری از غایات زندگی ما انسان ها بوده و هست .
عشق یه تعریفه , تعریفی که ما به انسان شکست خورده در احساسات میدیم . چون ما از احساس مایه میذاریم و احساس متکثره پس تعریف ها نسبت به اون هم متکثر خواهد بود . حالا میخواد این انسان احساساتی شده در عصر پست مدرن باشه یا عصر باستان .
البته من با این تعریف ترجیح میدم که عاشق باشم چون همین واژه کذایی عاشقی به قول سقراط :برای انسان به فضیلت رسید میتونه پیامد های فوق العاده گرانبهایی رو به همراه داشته باشه .
انسان عاشق اولین چیزی رو که از دست میده غرور و خود پرستیه که این برای انسان به فضیلت رسیده می تونه نقطه شروع خوبی باشه برای به (انسان ) رسیدن یا به قول نیوشا ( عاشقی که فیلسوف شد ... )
البته من با خود جمله سارتر هم مشکل دارم وخیلی علاقه مندم راجبش با دوستی حرف بزنم .
اساساً پرداختن بيش از اندازه به هر امرى نه تنها مخرب است بلكه باعث دور شدن ازموضوع اصلى مي شود و از حوصله به دور ، استناد به شخصيت هاى كليدى فلسفه مانند سنديت بخشيدن به چيزي است كه به تنهايى فاقد رسميت است .
متاسفانه این سوال که(آیا عاشق فلسفه می بافد؟ ) از بن مایه سوال اشتباهی است و اگر من قصد کردم این سوال رو به سمت دیگری بکشم تنها بدین خاطر بود که قصد کردم ابتدا کلمه اصلی سوال را با همدیگر تعریف کنیم و از جزئیت یه کلیت برسیم .پرداختن به چیستی ها و چرایی ها وظیفه فلسفه و منطق است و اگر با حوصله ای تنگ و نگاهی مخرب در صدد پاسخ ها باشیم بی شک ره به جایی نخواهیم برد . متاسفانه در حمله ناگزیر و بی رحمانه ی پست مدرنیته و شرطی کردن ما برای یافتن بزرگترین چیزها در حجمی کم و فرصتی اندک بی حوصله شدن شما و دیگران را صمیمانه و بی اغراق درک خواهم کرد , اما این را به یاد داشته باشیم که در هیچ دوره و هیچ تاریخی رسیدن به دانایی بی کوشش و تحمل صعب ترین راه ها و تلخ ترین زهرها میسر نخواهد بود .
(دانایی سخت است)
با تشکر و بدرود
آگاهى فراى دانايى است و اين را طلب كردن از جوامع مقلد امرى بيهوده . اين انتظار براى جوامعى چون ايران كه در درك وجودى خويش فاقد از هر نوع دانش است امري غير قابل درك است. و زياده خواهى اقليت ... در هر حال آرزوى معرفت
"آگاهى فراى دانايى است"اگر میدانستید که فلسفه چیست، احتمالاً آن را رها میکردید. شما به جای توصیف، در پی توضیح هستید. و لذا به راه اشتباهی آمدهاید. همینکه سؤالات فلسفی را خوبِ خوب جوشاندید [و به ژرفایشان پی بردید]، تماماً تغییرشان دادهاید و چیزی که در این بین همهاش تبخیر میشود، همان چیزیست که به فهم در نخواهد آمد. ــ فکر نکنید؛ ببینید.
من فكر مى كنم كن عشق عرفانى(كه در بيان شاعرانى چون مولانا به تصوير در اومده) خيلى خيلى فرق داره با عشق به يك انسان ديگه از جنس مخالف . هرچند شباهت هاى بنيادينى بين اين دو قسم هست. ولى مثلاً اون " رنج" كه دوستان راحت بهش در نظرات قبلى صحبت كردند، در عرفان كمال بخشه ولى در دنياى واقعى تحمل و پذيرش اين رنج،حتى ممكنه اعتماد به نفس و عزت نفس شخص رنج برنده رو هم تخريب كنه. در هر حال مى دونم كه الان اصل بحث ما اينجا اين نيست، ولى اين مرز بين عشق عرفانى و زمينى رو به اين جهت عنوان كردم كه بگم تو عشق زمينى، تفكر جايگاه خودشو داره! و در عرفان هم ، بينش!( پاى استدلاليون چوبين بود/پاى چوبين سخت بى تمكين بود) منتها من بعيد مى دونم اين"بينش"، بدون"تفكر" و "فلسفيدن" حاصل بشه! يعنى من فكر مى كنم ديدن، كار سختيه، كه قبلش از اين دست آمادگى ها مى خواد!
البته لازم به ذكره كه نقش بنيادين عشق زمينى در رسيدن به عشق معنوى غير قابل انكاره، مى شه يك سرى اصول كلى رو استقرا زد از عشق زمينى به هوايى(!!!) مگه ما در عشق ورزيدن، دنبال پاسخيم كه فلسفه رو ملامت كنيم كه لزوماً به جواب نمى رسونه؟به فلسفه، مى شه به صورت يه نوع لذت بردن ناشى از تفكر هم نگاه كرد(فك كنم!) و مى شه از فكر كردن فيلسوفانه به عشق هم لذت برد! و كم كم به بينش رسيد! راستى من خيلى خوشحال مى شم نظرات مخالف راجع به نظر خودمو بشنوم، تا بشه نظرمو اصلاح يا پخته كنم!
انسان همانقدر که نیازمند بزرگ دیده شدن است به همان اندازه هم نیازمند حقیر شمرده شدن می باشد به همین دلیل میل می کند به سمت عاشق شدن که نهایت حقارت خود را به خویشتن خویش بنماید . چون انسان جمع اضداد است و به همان اندازه که میل به سمت شادی می کند به همان مقدار نیز نیازمند اندوه است .سوال این بحث این است : آیا یک عاشق فلسفه می بافد؟
فلسفه بافتن یک سری ادله های عقلی است که ذهن هر انسان دارای تفکری را به چالش و کنکاش وامیدارد و این که ما بخواهیم عشق را با فلسفه به معنای اعم دریک ترازو وزن کنیم بی حاصل خواهد بود چون حوزه فلسفه ,عقل و حوزه مطالعه عشق, احساسات می باشد .
خطاب به دوست عزیزی که مولانا و عشق آسمانی ایشان را مثال زد عرض کنم : انسان هماره به دنبال چیز هایی است که به دست نمی آیند . بین عشق زمینی و آسمانی تفاوت آنچنانی وجود ندارد زیرا در هر دو نوع آن ما با انسان اندوهگین و به وصال نرسیده ای طرفیم که همواره برای رسیدن تن به هر خفت و خود آزاری می دهد و چون بدان دست پیدا نمی کند ناگزیر و برای توجیه خود نام عاشق را بر خود می بندد تا از نگاه استهزا آمیز اغیار دور بماند . عشق بیشتر شبیه یک بیماری است تا یک ندای سروش از عالم غیب . البته ناگفته نماند که دچار عشق شدن می تواند پیامد های والایی هم به ارمغان بیاورد از آن جمله دور کردن انسان از غرور و نخوت و ... که البته پیامد های منفی آن در زندگی فردی عاشق بسیار بیشتر از ره یافت هایی است که عشق به انسان می دهد .
سبک شعری که مولانا با آن می سرود سبک عراقی است که در این سبک جایگاه معشوق بی نهایت رفیع می باشد و شاعر به ناگزیر میل به سمت مدح اغراق آمیز معشوق داشته تا ذم آن و چون شعر عرفانی مولانا در طلب وصال معشوق ازلی ( خداوندگار ) است و رسیدن به آن به هیچ عنوانی میسر نمی باشد پس ما همواره این نوع از عشق را که وصالی در آن میسر نمی باشد را از عشق زمینی که امکان وصال در آن هست جدا می کنیم و به دید حقارت به این یکی و با دید رفیع به آن دیگری نظر می کنیم . و غافل هستیم که در اصل هیچ تفاوت ماهوی بین این دو نیست و هر دو در طلب چیزی یا کسی تن به خود آزاری می دهند .
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر کز دیـو و دد ملولم و انسانم آرزوست گفتند یافت مینشود جستهایم ما گفت آن که یافت مینشود آنم آرزوست
به نظر بنده سوال این بحث یاید این باشد که : آیا عشق صور خیال بالاتری دارد یا عقل ؟
گويا شما "عاشق" رو، معادل ديوانه مى دانيد. ما در عشق معنوى، با معشوق نا متناهى و خير مطلق ( اگر از قبل وجودش رو پذيرفته باشيم) طرفيم و طبيعى هم هست كه بهش نرسيم، البته "انتظار" ما هم در اينجا"وصال" نيست، بلكه"قرب" هست. و اين هم خوبه! چون وصال يك نواختى مى آره :كسب تمام و كمال آنچه نيك مى پنداريم! اون وقت اين سئوال پيش مى آد كه "خب! حالا بعدش چى؟" اما در عشق زمينى، ما با يك موجود متناهى، مجموعه اى از خير و نقص روبرو هستيم، انتظارات ما از معشوق اينجا فرق داره!
ولى وجه "خواستن از صميم قلب" ، " كسب فضائل نيكوى معشوق در جهت پسند افتادن" و خيلى موارد ديگه در عشق زمينى، ممكنه با استقراء زدن و يا تمثيل، به نحوى درك اين موارد رو در عشق معنوى( اگر باور داشته باشيم كه چنين چيزى اصلاً وجود داره) تسهيل مى كنه! اين مرز بندى انتظارات مى تونه يه ذره از جنبه ى ديوانگى قضيه بكاهه. خب مثلا فلسفه بافتن مى تونه ارتباط بين اين دو مقوله رو برقرار كنه،عشق زمينى رو از "درد" و "يكنواختى" تا حدى رها كنه، بهش يه معناى ديگه تزريق كنه، كه حتى در صورت عدم وصال به اون خانوم يا آقا،عاشق در روح خودش، از غناى روحى اونا لذت برده باشه و خودش هم به كمال برسه، چون اين عشق ورزيدن، خودش پرتو يك عشق ديگه بوده!( شايد كليشه به نظر بياد در وهله ى اول، ولى واقعاً عمليه!)
مولانا عاشق بود و به دید ما در ادبیات عشق رو به سر حد کمال تعریف کرده اما کاش کمی هم به زندگی خانوادگی مولانا بعد از شور و شیدایی اش توجه کنیم که چطور همسر مولانا از بیوفایی همسرش در عذاب بود و چگونه فرزندان مولانا در پی برگرداندن پدر به زندگی متحمل ملال های زیادی شدند و صد ای کاش که نام منبعی که به زندگی مولانا پرداخته بود رو به خاطر می اوردم که شخصا خودتون مطالعه می کردید . اون قربی که می خواد ما رو به اعلا درجات فضایل اخلاقی برسونه و به صفات باری تعالی مزین کنه پس چرا این همه مشقت و عذاب به خانواده مولانا بخشید ؟ آیا دردی به انسان دیگر بخشیدن از فضایل اخلاقیه ؟ آیا مولانای عاشق پیش از آنکه در صدد دل بدست آوردن و قرب پروردگارش باشه مسئول دل ناشکستن همسرش نیست ؟ من با دوست داشتن و دوست داشته شدن مشکلی ندارم اما نه اینکه یا راه به افراط ببیریم یا ره به تفریط . عشق یک افراط در دوست داشتنه و چه بهتر که اگر می خواهیم میل به سمت معشوق حقیقی کنیم اون رو به اندازه دوست داشته باشیم نه اینکه مانند دیوانگان یا سر به بیابان بگذاریم یا راه وادی هپروت رو طی کنیم .
لازم به ذکره که مولانا بزرگترین شاعری که بعد از فردوسی این سرزمین به خودش دیده , اما تنها در طرز نگاه شاعرانه و اسلوب های بدیععروضی و وزنی
خب قديما كه با شناخت و آشنايي قبلي ازدواج نمى كردن، احتمالا زن مولانا دركى از احوال دروني همسرش نداشته و اين باعث مى شده كه حوصله ى مولانا رو سر ببره! خيلى از بزرگان رو مى شناسيم كه با از اين دست تنهايي ها و درك نشدن ها دست به گريبان بودن .(در ضمن قرار نيست كه هر كاري كرده درست بوده باشه و با يك مثال نتيجه بگيريم اثاثاً تعالى و عشق معنوى باعث پس رفت زندگي روزمره مون مي شه!)اما در مورد افراط،اينكه من فكر مى كنم لطفش به همين شدتشه! وگرنه كه نمي تونست "تأثيراتى"كه ازش شعر ها سروده شده و در عرفان و ادب ازش سخن ها رونده شده ( و بي انصافيه كه اين تأثيراتو نيك نپنداريم)داشته باشه! توانايي روحى و شناخت بالايى مى خواد كه عشق زمينى چون آيد، نبرد هوش دل فرزانه را! (نمى دونم اين ممكنه اصلاً يا نه؟!!)
پس یا باید زندگی کرد(عقل ) و یا اینکه عاشق بود(احساس).جالب اینجاست که ما مثال عشق رو با قدما می زنیم و وقت بررسی واکنش های روانی قدما رو از این قاعده مستثنی می کنیم . این روش بحث دقیقا شبیه روش بحثیه که در دادگاه متهم کردن سقراط در حال جریان بود .
مسیح در انجیل لوقا به دوستان و هواریانش اینچنین می گوید : ای برادران ازدواج نکنید زیرا که همسر گزیدن شما را از دوست داشتن حقیقی معبودتان دور خواهد کرد و یا در عرفان اسلامی حلاج بعد از ترک همسر و به اعتکاف نشستن در خانه خدا به کسی که از او پرسیده بود چرا همسر و فرزندت را رها کردی اینچنین گفت : در یک دل جای دو معشوق نیست .
لطفا بحث رو اگر مایل هستید به سمت عدله ی علی و معلولی عشق و فلسفه هدایت کنید و بگذارید بیشتر از این وارد وادی تصوف نشیم .
بله درسته، بحث از موضوع اصليش منحرف شده!ولى در مورد قضاوت در مورد قدما و توجه به محدوديت هاى زمانيشون ، دقيقاً متوجه بايد ها و نبايد هاش نشدم (كه مثلاً چرا به مولانا حق نمى دين كه چون از اطرافيانش از لحاظ فكرى خيلى بالاتره، نمى تونه يا نمى خواد باهاشون زياد در ارتباط باشه؟!)كه ظاهراً بايد برم بخونم اين قضيه ى دادگاه ارسطو رو!
راستى الان تو علم جديد اعتقاد دارن كه كاركرد مغز پيمانه اى هست، (البته هنوز مخالف هاى خودشو داره)يعنى پيمانه ها و حوزه هاى مختلفى واسه كاركرد هاى مختلفش وجود داره! فك كنم بايد حوزه ى احساسات و قلب رو هم، پيمانه اى و كوانتيده كنيم! يك حوزه واسه معشوق آسمانى، يك حوزه براى زمينى جات!
دادگاه سقراط رو لطفا مطالعه کنید .اونهایی که به پیمانه ای شدن مغز در کوانتوم نظر دارن مغز رو از دید هولوگرا جمعی که پیرامون رو تشکیل داده مورد بررسی قرار میدن و هدفشون به اثبات رسوندن توان ذهنی انسان نسبت به پیرامونشونه , نه اینکه به عجز مغز و قدرت احساس رسیده باشن . این قانون نسبیت که ابتدا افلاطون و سقراط بهش توجه وافر نشون دادن در دوره جدید توسط نیلز بور که بنیانگذاران فیزیک کوانتومه بسط و گسترش پیدا کرده، افلاطون به پیروی از سقراط که معیار فلسفی اش رساندن انسان به فضیلت بود ,( مثل ) افلاطونی رو پیش کشید که براساس اون همه چیز در حیطه باور پذیری انسان به ظهور خواهد رسید , حتی احساسات ابتدا به ساکن از طریق چشم و دستوراتی که از طریق مغز به چشم صادر میشن برانگیخته میشن . پس اگر ما راجب احساسات و پیمانه اون هم نظر بدیم بی شک این نظرات از مغز است که فرمان داده می شوند نه از ناکجا ...
انسان به واسطه رسیدن به باور اینکه قدرتی فرای حیطه محدود خود داره توان این رو خواهد یافت که حتی کهکشان هایی رو متولد کنه و کهکشان هایی رو ویران کنه , این بحثش خیلی مفصله و من رترجیح می دم وارد اون نشم و با این جمله تموم می کنم
نیلز بور جمله ای داره به این مضمون که :اگر کسی بگوید فیزیک کوانتوم را فهمیده، پس چیزی نفهمیده است. من هم در اینجا می خواهم چیزی را برایتان توضیح دهم که قرار نیست بفهمید .




پس
یک عاشق هم می تواند فلسفه ببافد
وبافتن فلسفه
برای آدما
راحتر از عاشق شدنه
و عشق برای فیلسوف
راحتر از فیلسوف بودنه