من تو را با همان چشم های خیره بر آفتاب می خواهم که تا جاودانگی به آفتابم خیره بمانی وچشم هایت طلایی بشود افسوس همیشه بین من وتو خورشید است چشم هایت را به آتش ندوز من کنارت ایستاده ام و روشنی او را آنقدر به امانت گرفته ام که نه بسوزاند ونه دیگر تاریک بمانی چرا من همیشه احساس می کنم فقط حرف نمی زنی فقط داد نمی کشی فقط انگشتهایت را روی هم فشار نمی دهی چرا همیشه احساس می کنم می خواهی چیزی بگویی و چرا تو همیشه اینقدر ساکت هستی چرا تمام قصه های آن گنجینه ی بسته را در گوش هایم زمزمه نمی کنی چقدر از سکوتت می ترسم و هر چه زمان به آخرش نزدیک تر می شود سکوت هم رعب اتگیز تر از همیشه است و همه چیز گنگ زمان کی به آخرش می رسد و آفتابم کی غروب خواهد کرد و خودش را در پس کدام دریا خواهد انداخت نگذار خورشید هم از ما شرمنده و نا امید باشد ای کاش همه چیز بی دلیل بود و من شب ها خواب کاغذ سپیدی که رازهایت را روی ان می نویسی نمیدیدم
که تا جاودانگی به آفتابم خیره بمانی وچشم هایت طلایی بشود
افسوس همیشه بین من وتو خورشید است
چشم هایت را به آتش ندوز
من کنارت ایستاده ام
و روشنی او را آنقدر به امانت گرفته ام
که نه بسوزاند ونه دیگر تاریک بمانی
چرا من همیشه احساس می کنم
فقط حرف نمی زنی
فقط داد نمی کشی
فقط انگشتهایت را روی هم فشار نمی دهی
چرا همیشه احساس می کنم می خواهی چیزی بگویی
و چرا تو همیشه اینقدر ساکت هستی
چرا تمام قصه های آن گنجینه ی بسته را در گوش هایم زمزمه نمی کنی
چقدر از سکوتت می ترسم
و هر چه زمان به آخرش نزدیک تر می شود
سکوت هم رعب اتگیز تر از همیشه است
و همه چیز گنگ
زمان کی به آخرش می رسد
و آفتابم کی غروب خواهد کرد
و خودش را در پس کدام دریا خواهد انداخت
نگذار خورشید هم از ما شرمنده و نا امید باشد
ای کاش همه چیز بی دلیل بود
و من شب ها خواب کاغذ سپیدی که رازهایت را روی ان می نویسی نمیدیدم