شعر سـپـيـد discussion

20 views
تو را با همان چشم های خیره بر آفتاب میخواهم

Comments Showing 1-2 of 2 (2 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Darya (new)

Darya | 7 comments من تو را با همان چشم های خیره بر آفتاب می خواهم
که تا جاودانگی به آفتابم خیره بمانی وچشم هایت طلایی بشود
افسوس همیشه بین من وتو خورشید است
چشم هایت را به آتش ندوز
من کنارت ایستاده ام
و روشنی او را آنقدر به امانت گرفته ام
که نه بسوزاند ونه دیگر تاریک بمانی
چرا من همیشه احساس می کنم
فقط حرف نمی زنی
فقط داد نمی کشی
فقط انگشتهایت را روی هم فشار نمی دهی
چرا همیشه احساس می کنم می خواهی چیزی بگویی
و چرا تو همیشه اینقدر ساکت هستی
چرا تمام قصه های آن گنجینه ی بسته را در گوش هایم زمزمه نمی کنی
چقدر از سکوتت می ترسم
و هر چه زمان به آخرش نزدیک تر می شود
سکوت هم رعب اتگیز تر از همیشه است
و همه چیز گنگ
زمان کی به آخرش می رسد
و آفتابم کی غروب خواهد کرد
و خودش را در پس کدام دریا خواهد انداخت
نگذار خورشید هم از ما شرمنده و نا امید باشد
ای کاش همه چیز بی دلیل بود
و من شب ها خواب کاغذ سپیدی که رازهایت را روی ان می نویسی نمیدیدم




طیبه تیموری اي كاش همه چيزبي دليل بود

شعر زيبايي بود اگرچه گاهي احساس كردم بعضي مفاهيم تكرار مي شوند

موفق باشي


back to top