داستان كوتاه discussion

14 views

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments منتظر اتوبوس ایستاده بود."ظهر دم کرده ی تابستان بود."
آخوندی از کنار ایستگاه رد شد. توی ذهنش کاوید چند وقت پیش بوده که یک آخوند را با لباس آبی دیده؟ یادش نیامد. عبایش قهوه ای بود. نازک. بی اختیار رد راه رفتنش را نگاه کرد. دستش رفت سمت موهای از زیر مقنعه در آمده اش.
اگر یواشکی عکسی گرفته بود میتوانست توی کل کل ها بگوید که آخوندها طرفدار استقلالند.
توی دلش خندید. فردا میشد به آرزویی رسید. مرور کرد. موهای تنش سیخ شد. سردش شد. هرچه بیشتر فکر میکرد ترسش بیشتر میشد. آخوند سر یک چهارراه ایستاده بود. انگار که نمیدانست حالا باید کدام طرفی برود. دختر دستش را برد توی کوله پشتی اش. حافظ در آورد. فال گرفت. معنی غزل را نمیفهمید. متن پایینش به توکل و امید نوید میداد.
اتوبوس رسید. کسی به کسی نگاه نمیکرد. پرده های کشیده اتوبوس بوی گازوییل میداد. توی دلش فکر کرد آدم چقدر باید زندگی کند تا بتواند آزاد بمیرد؟


back to top