داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
سردرد
date
newest »


روی تخت دراز کشیده بودم و چشم هایم را بسته بودم . داشتم انتظار او را میکشدم . با اینکه دارو هایم را خورده بودم ٬ولی امروز هم مثل بعضی از روزها ٬ حالم خوب نبود . دوباره همان سردرد به سراغم آمده بود . همان سردرد عجیبی که ازکنار گوش چپم شروع میشد و تا میانه های سرم میرسید . دردش مثل ضربان قلبی بود که با هر تپش ٬ مثل یک پتک بر سرم می خورد . در این حالت ٬ چشم چپم نیمه بسته میشد و همه چیز را تار میدیدم . دکتر ها گفته بودند که علتش سکته مغزی است
.
امروز هم مثل خیلی از روزها ٬ تقصیر او بود که سردردم شروع شد .همیشه در این مواقع ٬ با او سر لج می افتادم . با اینکه خیلی او را دوست داشتم ٬ ولی لج بازی ٬ قسمتی از روابط عاشقانه ی من با او شده بود . روابطی که از فکر های عجیب من شروع شد. وای که چقدر اینطور لج بازی های عاشقانه ٬ لذت بخش بود
.
گاهی میگفتم
:
" دیگه دوست ندارم !
"
و او هم می گفت
:
" آخه چرا عزیزم ؟ مگه این بار چه کردم ؟ "
و بعد همه چیز را به او توضیح مید ادم و او عاشقانه گوش میداد و بعد می گفت
:
" باز از آن فکر های مخوف در ذهنت داری ؟ باشه عزیزم . من هم کمکت می کنم .
"
میدانستم که چقدر باید روابطم با او عاشقانه و نزدیک باشد که او هم دراین کارهای مخوف ٬با من همکاری کند . من تنها کسی بودم که این نجواها ٬ روابط عاشقانه و لج بازیها را به عنوان آخرین مرحله ی دوست داشتن میشناختم . این چیزی بود که حتی بزرگترین روانشناسها نیز آنرا درک نمی کردند. من هم این موضوع را با کسی در میان نمی گذاشتم . چون می دانستم که اگر اینها را به کسی بگویم ٬خواهد گفت
:
" بیچاره ! بعد از آن اتفاق هر روز حالش بد تر میشود . "
دیروز را به خاطر یک بچه گربه ٬ با او لج کرده بودم . داشتم مثل هر روز٬ در خیابان های شهر پرسه میزدم و مردمی که این طرف و آن طرف میرفتند را تماشا میکردم . رانندگی میکردم و گلهایی که تازه در بلوار کاشته شده بودند را نگاه میکردم . هیچ فکر مخوفی در ذهنم نبود و سر درد هم نداشتم .ناگهان یک بچه گربه از لای شمشادهای بلوار٬ جلوی ماشین پرید . از صدای ضربه معلوم بود که گربه ی بیچاره حتما خواهد مرد .
به او گفتم
:
" باز همان اتفاق ! لعنتی ! "
دوباره سرم درد گرفته بود .
گفت
:
" آخه چرا عزیزم ؟ مگه تقصیر من چی بود ؟ "
گفتم
:
" چرا باید این بچه گربه جلوی ماشین می اومد ؟ چرا این دفعه هم ٬ لحظه های به این قشنگی را خراب کرد ؟ مگه نمیدونه که اگه اوقاتم تلخ بشه ٬ دوباره سردردم شروع میشه ؟ . دوباره افکار مخوف به سراغم میاد و تو میپرسی این بار میخوای چه کار کنی و من جواب میدم : معلومه ! من هم یکی دیگر را میکشم ! و تو میگی : همه ی اینها که میگی درسته !. اشکالی نداره عزیزم . من هم کمکت میکنم
.
"
اولین بار هم که این حال به من دست داد ٬ تقصیر او بود . همیشه وقتی چنین اتفاقی می افتاد ٬ یاد آن دختر کوچولوی قشنگ می افتادم و این سردرد لعنتی ام ٬ شدید تر می شد .یادم هست وقتی که دختر کوچولو مقابلم ایستاده بود و دستهای سفید و کوچکش را جلوی من دراز کرده بود٬ چقدر زیبا به نظر می آمد . .سرش پایین بود ومعلوم بود که خجالت میکشد . گفت
:
" پول بده برم بستنی بخرم ."
. من جیبهایم را گشتم . ولی پول خرد پیدا نکردم ٬ولی فرشته داخل کیفش را گشت و یک اسکناس پیدا کرد و گفت
:
" بیا بگیر عزیزم.
"
ترمز کرده بودم و سرم را روی کنسول ماشین گذاشته بودم . بچه گربه چند متر جلوتر از ماشین ٬ روی زمین افتاده بود . دوباره یادم آمده بود که آن دختر قشنگ ٬ هستی خودم بود که اسکناس را تو دستش گرفته بود و با سرعت به طرف بستنی فروشی آن طرف خیابان می دوید . باز همان اتفاق لعنتی ! همان اتفاق ! همان ! همان ! همان
!
یادم هست ٬وقتی وسط خیابان ایستاده بودم و اشک نمیریختم و فقط به آسمان زل زده بود م ٬ کسی فکر نمیکرد که این دختر من باشد که در وسط خیابان افتاده است . هیچ کدام از آنها نمیدانستند که در آن لحظه داشتم معادله این اتفاق را بررسی میکردم . داشتم بررسی میکردم که ٬ چقدر امکان داشت که دختر من و آن ماشین نقره ای در آن لحظه آنجا باشند؟ شاید خیلی کم ! ولی این اتفاق افتاد. این معادله بسیار عجیبی بود
!
آخر چرا ماشین نقره ای ؟
چرا اسکناس ؟! اگر مثل خیلی از وقتها ٬ اسکناسی تو کیف فرشته نبود ٬ ممکن بود بگوید
:
" نه عزیزیم . صبح بستنی خوردی ."
و دیگر این اتفاق نمی افتاد
.
چرا این دوست قدیمی؟ ! مطمئنم که اگر آنجا نمی ایستادیم و دوست قدیمی ام را نمی دیدیم ٬ هستی ام ٬ بستنی فروشی را نمیدید . اصولا چقدر احتمال داشت که در آن لحظه ٬ بعد از این همه سال و در آن نقطه ی پیاده رو٬ او را ببینیم ٬ در حالیکه یک بستنی فروشی درست آن سمت خیابان ٬روبروی ما قرار داشته باشد و هستی دلش بستنی بخواهد و با سرعت به آن سمت خیابان بدود و....؟
اینها سوالهای بزرگی بود که باید جوابشان را کشف میکردم . هنگام بررسی این موضوع ٬ به فکرعمیقی فرو رفته بودم که رگهای مغزم دچار پارگی شد. به این خاطر بود که دکترها گفتند دچار سکته ی مغزی شده ام . همه میگفتند که از شوک آن حادثه است . ولی خودم دلیلش را بهتر میدانستم .من بالای جنازه ی دخترم ایستاده بودم و با خدا همزمان فکر میکردم. معادله ی پیچیده ای بود و جریان خون زیادی لازم بود تا بتوانم همگام با خدا فکر کنم . اگر کس دیگری جای من بود ٬ شاید مغزش منفجر میشد ٬ ولی من بعد از اینکه فقط چند تا از رگهای مغزم پاره شد ٬ سرم را پایین انداختم و اسکناس مچاله شده را توی دستش دیدم و گفتم
:
" چقدر عجیب ! " .
از همان موقع بود که فرشته فکر کرد ٬ دیوانه شده ام و برای همیشه من را ترک کرد . البته کارهای دیگری هم میکردم که باعث شد ٬ این کار را بکند . من مدتها پشت پنجره می ایستادم . با خودم تصمیم گرفته بودم که اگر جفت یک بیاید و بعد از آن ٬ اولین ماشینی که از جلوی خانه بگذرد ٬ نقره ای رنگ باشد ٬ به سراغش میروم و آن بازی خطرناک را با او تکرار میکنم . گاهی هفته ها این اتفاق نمی افتاد و گاه هر روز به سراغش میرفتم . هر قدر توضیح دادم که این تقصیر من نیست ٬ از خدا بپرس که چرا جفت یک آمده است ٬ قبول نکرد و بالاخره یک روز در بیمارستان ٬ پیشانی من را بوسید و رفت و دیگر نیامد
.
قبل از اینکه من را ترک کند گفت:
" منو ببخش عزیزم ! .میدونم تقصیر من بود . من نباید بهش پول میدادم . ولی دیگه نمی تونم .
"
در حالیکه من سالها قبل از این اتفاقات ٬ پیش دکتر رفته بودم و دارو مصرف میکرد م ٬ ولی هیچ تغییری در اعتقاداتم بوجود نیامده بود . اصولا با چند تا قرص که تغییری در اعتقادات کسی بوجود نمی آید . فقط آدم کمی آرامتر میشود .بعد از آن بود که بقیه هم فکر کردند که واقعا دیوانه شده ام . در حالی که اصلا اینطور نبود. فقط با خدا دوست شده بودم و کنار پنجره با او بازی میکردم . هیچکس اینها را درک نمیکرد . همه یک جورهایی دیوانه بودند . از همه دیوانه تر٬ فرشته بود که حتی به خودش هم حسادت میکرد . یک بار از روی حسادت ٬در دادگاه گفته بود که دوست من است و در خیا بان فرشته با من آشنا شده است . در حالیکه من مطمئن بودم که اولین بار بود که میدیدمش . ولی نمیدانم چرا قاضی به جای زندان ٬ ما را به دفتر ازدواج فرستاد. آن موقع فکر کردم چون قاضی فکر میکند من احمقم ٬ هر کاری که دوست دارد با من میکند .
بعد از مراسم چهلم بود که دوباره عمیقا به آن موضوع فکر کردم . آن موقع به دنبال اصلی ترین عامل این معادله بودم . باید از اصل کاری ها شروع میکردم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که اصلی ترین عامل ٬ همان دوست قدیمی است . اواسط مراسم بود که باز همان سردرد عجیب سراغم آمده بود . با اینکه کاملا مطمئن نبودم ٬ ولی آن شب رفتم به خانه ی او . چاقوی بزرگی بود و دو ضربه برای دو نفر کافی بود . درست بود که دکتر ها میگفتند که روانی شده ام ٬ ولی آنقدر باهوش بودم که اثر انگشتی از خودم به جا نگذارم . بعد از آن دو ضربه ٬ خانه را به هم ریختم و پول ها و طلاهایشان را برداشتم تا تصور کنند که دزد به خانه ی آنها آمده است و آنها را کشته است . از اینکه در آن اوضاع ٬ هنوز اینقدر باهوش بودم ٬به خودم افتخار میکردم . بعد از این کار بود که فهمیدم چطور سر دردم را بهتر کنم
.
بعدها دیگر کشتن بدون اطمینان کامل ٬ کسی را نمی کشتم . باید به طور دقیق ٬ فرد مورد نظر را انتخاب میکردم . اویل روش کارم اینطور بود که به خیابان میرفتم و از سه نفر می پرسیدم که ساعت چند است . اگر نفر سوم هم می گفت :
" ببخشید! ساعت ندارم . "
انتخابش میکردم . این فرد بایستی حتما برگزیده باشد و باید حکمتی در این کار باشد که با چنین احتمال کوچکی ٬هنوز هم انتخاب می شود . یادم هست اینها ٬همان جمله هایی بود که در مراسم چهلم ٬ برای تسلی خاطرم به من میگفتند . همه میگفتند :
" ناراحت نباش . حتما حکمت خدا در این بوده . "
یا میگفتند
:
" با تقدیر خدا که نمیشود جنگید . ".
من هم به خاطر همین حکمت خدا بود که آن روز گریه نکردم .

سرم را از روی کنسول ماشین برداشتم و از ماشین پیاده
شدم .بالای سر بچه گربه ایستادم . از دهان گربه ٬ کف و خون بیرون میریخت . دوباره به آسمان نگاه کردم .
با خودم گفتم
:
" این بار ٬آخرین بار است . دیگر نمیگذارم این اتفاق تکرار شود ."
سرم درد گرفته بود و باید باز آن بازی مخوف را تکرار میکردم . با خودم تصمیم گرفتم که برای این کار ٬اولین کسی که سوار ماشینم شود را به خانه ببرم . در اوایل خیابان فرشته ٬یکی را سوار کردم . به طرفم نگاه کرد و گفت
:
" خوب ! بریم عزیزم ".
پرسیدم
:
". اسمت چیه ؟ "
با تعجب گفت
:
" فرشته ! "
و بعد با حالت گریه گفت
:
" گربه رو گذاشتم کنار درخت . فکر نکنم زنده بمونه . مادرش از اون طرف بلوار داشت نگاه میکرد . چقدر دلم سوخت ."
وای که این فرشته چقدر معصوم بود!
داشتم مطمئن میشدم . احتمال اینکه در خیابان فرشته ٬ اولین کسی که سوار میکنم ٬ اسمش فرشته باشد ٬ خیلی کم بود ٬ پس باید او هم یک برگزیده باشد
.
به خانه که رسیدیم ٬من هم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به آخرین بار فکر کردم . چشم هایم بسته بود و داشتم انتظار او را میکشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید ٬ شاید یک ساعت و یا یک روز ٬ ولی میدانم که مثل همیشه این مدت را در رویا هایم بودم . وقتی حظورش را در اتاق احساس کرد م ٬ چشمانم را باز کردم . دختری نیمه عریان ٬ با اندام کشیده و پوست گندمی ٬ با چشمان درشت و خمار که انتهای پلکهایش به بالا انحنا پیدا کرده بود ٬ مقابلم ایستاده بود . لبهای درشتش که رژ لب تیره ٬ آنرا از بقیه صورت جدا میکرد و دندانهایی به رنگ مرمرکه لبخندش را خیلی قشنگ کرده بود ٬ مرا چنان مسخ خودش کرد که انگار اولین بار بود که میدیدمش . از اینکه چنین دختر زیبایی اینجا بود ٬ خوشحال بودم
.
به او گفتم
:
" من ازقانون احتمالات خیلی خوشم میاید . " .
او که انگار همه چیز را فهمیده باشد ٬ گفت
:
" میدانم که در پیش یک ریاضی دانم !"
پیش من نشست و با موهایم بازی کرد . داشتم وسوسه می شدم ٬ ولی میدانستم که الان وقت این کارها نیست . چاقو زیر تخت بود و باید این برگزیده را می کشتم . ولی هنوز مسخ بودم . دستم با تکانی بی اختیار به سمت موهای او رفت و سرش را طرف سرم نزدیک کرد .
چه بوی خوبی ! بوی نوزاد میداد .
به او گفتم
:
" حالا وقتی بازیه !"
فرشته گفت
:
" چه بازی ؟ "
گفتم
:
"همان بازی خطرناک ! همان بازی که شیطان با فرشته ها میکند !
"
گفت
:
" مگه شیطان با فرشته ها بازی هم میکند ؟ "
گفتم
:
" بله . شیطان گولشان میزند . دچار عذابشان میکند و شاید انها را میکشد ! "
گفت
:
" من فکر میکردم که شیطان فقط آدمها را گول میزند . "
و بعد با لج بازی ٬ دستم را از روی گردنش برداشت و گفت :
"درست متل تو که منو گول زدی دیوونه !"
همیشه ٬دیوونه قشنگ ترین کلمه ای بود که میگفت .
یک جفت تاس کنار تخت بود .
گفتم
:
" یک تاس را تو بنداز و یک تاس را من . اگه هم شماره بیان ٬ شیطان ٬ فرشته را میکشه . باشه ؟
"
گفت
:
" از این دیوونه بازیهاته که خوشم میاد دیوونه ! "
تاس را گرفت و انداخت . عدد یک آمد . حالا نوبت من بود .برای اولین بار بود که دستم لرزید و نفسهایم عمیق شد
.
فرشته گفت
:
" ببینم چیزیت شده ؟ برم یک لیوان آب بیارم ؟"
و بعد بدون اینکه منتظر جواب شود ٬ بلند شد و به سمت آشپز خانه رفت . حرکت مواج موهای قهوه ای که انتهای آنرا شرابی رنگ کرده بود و از پشت ٬ روی کمرش لیز میخورد٬ دوباره از خود بیخودم کرد ه بود . وقتی مثل ملکه های زیبایی راه میرفت ٬ نفسهایم تند تر میشد . داشت قلبم از سینه بیرون میزد . بی اختیار فریاد زدم :
" خدا نکنه شماره یک بیاد !
"
چشمانم را بستم و تاس را انداختم . وقتی چشمانم را باز کردم ٬ خشکم زد . یک آمده بود !
فرشته از آشپز خانه با صدای بلندی گفت :
" چه قدر باحالی تو ! این فقط یک بازیه . بازم جو گیر شدی
"
با خودم گفتم
:
" نفرین به تو ای یک ! این کار من نیست . من یک نیاوردم . این فقط میتونه کار شیطان باشه و شاید خدا ! "
ولی با این روش او هم یک برگزیده بود و مهم نبود برگزیده ی خدا باشد یا شیطان .وقتی فرشته به اتاق برگشت ٬ رنگ پریده ی صورتم و دستهای لرزان من را که دید و گفت :
" تو چه ات شده ؟ این آب رو بخور تا حالت بهتر بشه . "
و بعد معصومانه پرسید
:
" نباید یک میامد ؟ . "
گفتم
:
" نمیدانم !"
هنوز میلرزیدم . دستم را بردم زیر تخت و چاقو را در آورد م .
گفت
:
"دییونه ! این چیه دیگه ؟ بازم شیطون شدی ؟گفتم من از بازیهای ترسناک خوشم میاد ولی نه اینقدر آخه !"
ولی تصمیم خودم را گرفته بودم
:
دست فرشته را گرفتم و به پشت خواباندم . نمیخواستم چشماهایم به چشمهای عسلی و قشنگش بیافتد .
دوباره به تاسها نگاه کردم تا مطمئن بشوم . همان جفت یک لعنتی بود . با خودم گفتم
:
". نفرین به تو ای جفت یک ! "
فرشته سرش را روی با لشت گذاشته بود و هنوز میخندید . چاقو را بالا برد م و دوباره به تاسها نگاه کردم
.
فرشته با همان حالت خنده گفت
:
" ببینم ! حالا این خداست که میخواد من بمیرم یا شیطان و یا خودت ؟"
یک لحظه یک احساس عجیبی به من دست داد . احساسی که تا به حال تجربه نکرده بود . شاید احساس قدرت و یا احساس آزادی بود
.
بی اختیار گفتم :
"
خودم ؟!"
داشتم بیهوش میشدم . با خودم گفتم اگر جفت یک ٬ کار خدا هم باشد ٬ دیگر مهم نیست . مهم منم ! و دستم را به سمت تاسها بردم و آنها را چرخاندم
.
وقتی عدد یک و پنج را دیدم ٬دیگر چشمانم کاملا تار شده بود . وقتی بیدار شدم فرشته بالای سرم بود . گفت
:
"دیوونه ی خوشگلم ! چقدر بگم هیجان واسه تو خوب نیست ! . الان میدونی چند ساعته تو بیمارستانی ؟
"
. یک بوسه از پیشانیم کرد و گفت
:
" من دیگه باید برم . "
....
فکرم درست کار نمیکرد ولی میدانستم اگر از تخت بلند شوم ٬ اولین جایی که میروم همان خیابان فرشته بود .

بابا جون واسه این 4 هفته وقت گذاشتم
سبک رئال جادویی توش کار گذاشتم

قسمت انتهایی داستانتون جذابتر از اولش بود برام
باید بگم ممنونم از داستان زیباتون.
اتفاقایی که راوی ازشون حرف می زد تو ذهنش اتفاق می افتادند یا در واقعیت؟
بازم به این تاپیک سر میزنم که نقداشو بخونم:)

داستان خوبی بود با بیان خوبی و زاویه ی خوب.
فقط گاهی اوقات با عقل جور در نمی آمد. چون با توجه به داستانی که خواندم آنچه در خیال مرد می گذشت راجع به تصادف هستی بود و حوادث آن روز و این که دکترها او را روانی می دانند و... اما بعضی جاها واقعن خیال نبود. مثلن کشتن دوست قدیمی بعد مراسم چهلم.
حالا چیزی که منطقی به نظر نمی رسد این است که با توجه به این که این آدم روانی شده است و دکترها هم تایید کرده اند و فرشته هم می داند پس چرا هنوز سوار ماشین می شود و در خیابان ها پرسه می زند؟ یا چرا در مرکز خاصی نگهداری نمی شود با توجه به قتلی که مرتکب شده و از این قبیل سوالات...
بیشتر از هر چیز زاویه ی دید را دوست داشتم....
موفق باشید

اولا مطمئن نیستم که داستان رو درست فهمیده باشم .
دوما به نظر من رئال نیست و حسابی سورئاله .
و یک چیزه دیگه همان اول داستان به نظرم استفاده از افعال گذشته با امروزی که بکار برده بودی یک مقدار نمی خوند .
جدا از خوندنش لذت بردم . به نظرم خیلی روان داستان رو تو یک حالت بی بعدی بردی .
موفق باشی

فکر کنم حق دارید ناراحت بشید که کسی داستانتونو نخونده .آخه تو این گروه داستان کوتاه ها خیلی کوتا ترند . بگذریم.
داستانتون چند تا مشکل کوچک داشت .مشکل هایی که تو دیالوگ و مفهوم بهش بر می خوریم .مثلاً وقتی که شخصیت راوی داستانتون به خودش میگه افکارش مخوفند.شاید هر کسی بفهمه که چه قدر افکارش خوبند یا نیستند ولی مخوف بودن یه فکر رو صاحب اون فکر اعلام نمیکنه .هر چند که شک دارم کسی خودش بدونه که فکراش مخوفند.
اما مشکل بزرگ تر داستانتون چیزیه که احتمالاً موقع نوشتن داستان حسش کردید.شما برای شعور مخاطب ارزش کمی قائل هستید و برای همین هم کوچک ترین حوادث را توضیح می دهید.مثلاً
اواسط مراسم بود که باز همان سردرد عجیب سراغم آمده بود . با اینکه کاملا مطمئن نبودم ٬ ولی آن شب رفتم به خانه ی او . چاقوی بزرگی بود و دو ضربه برای دو نفر کافی بود . درست بود که دکتر ها میگفتند که روانی شده ام ٬ ولی آنقدر باهوش بودم که اثر انگشتی از خودم به جا نگذارم . بعد از آن دو ضربه ٬ خانه را به هم ریختم و پول ها و طلاهایشان را برداشتم تا تصور کنند که دزد به خانه ی آنها آمده است و آنها را کشته است
مقدار زیادی از وسواس شما در ارائه جرئیات کامل برای من قابل درکه ولی وقتی دارید می نویسید یه کم از تجربیاتتون موقع خوندن هم کمک بگیرید. یعنی نشده توی داستان هایی که خوندید جایی رو نفهمیده باشید یا اینکه جایی با شخصیت اول داستان هم فکر نباشید؟ اصلاً همین همفکر نبودن باعث میشه شخصیت داستان بیشتر در قالب یه آدم واقعی پدیدار بشه
امیدوارم تونسته باشم منظورمو خوب منتقل کرده باشم.

من خيلي لذت بردم
بيشتر از همه بازي زيباي احتمالات
كه انگار روحي شرور رو پشت خودش داره
به خصوص بازي با تاسها كه من كاملا اين روح رو احساس ميكردم و همين باعث رعب اور شدن داستان شده بود
داستان به شدت زيادي به داستان هاي آلن پو شبيه بود
داستان هاي رعب آور
يكي از داستانهاش با اين جملات شروع ميشه
همه ميگن من ديوانم ولي من ديوانه نيستم فقط عصبي هستم خيلي هم عصبي هستم
قسمت احتمال تصادف تكراري بود دقيقا همين تحليل احتمالات براي يك تصادف توي فيلم بنجامين باتم ديده شده بود حالا نميدونم توهم از اون تاثير گرفتي يا نه فكر بكرخودت بود
داستان يك كم مبهم بود و به نظر من براي داستان هايي با درونمايه قوي و فلسفي مثل اين داستان مبهم بودن خوب نيست
براي مثال داستان هاي كافكا هميشه روان و بدون ابهامه چون اون چيزي كه بايد خواننده از داستان بفهمه به اندازه كافي عجيب هست كه اگر داستان شفاف نباشه به اين راحتي خواننده با موضوع ارتباط برقرار نميكنه
پس بايد داستان روان و تا حد امكان در زمان حال اتفاق بيفته نه اينكه با فلش بك هاي پشت سر هم داستان رو گيج كننده كرد
بر خلاف داستان هاي قبليت تصوير سازي و فضا سازي به حد استادانه اي خوب بود
توصيف صحنه گرفتن پول توصيف چهره فرشته تو اتاق خيلي خوب بودند
به نظر من كمي شخصيت راوي رو خوب نساختيد
مثلا همون نكته اي كه ليلا گفت
چنين شخصيتي كه شما ساختيد نبايد به افكار خودش صفت عجيب و مخوف بده
چرا كه اگه عجيب و مخوف بودنشونو قبول داره پس يه آدم عاديه
موفق باشي
بازم ميگم بيشتر بخون تا اينكه بنويس
حد اقل با نسبت پنج به يك خوندنت از نوشتنت بيشتر باشه
واقعا بهت تبريك مي گم
و از ته دلم خوشحالم كه مي بينم با اين جديت به نويسندگي ادامه مي دي و پيشرفت واقعا چشمگيري داشتي
داستان خوب بود
و خوب بيان شده بود
ايرادي رو كه خانم ليلا هم گرفتن در مورد افكار مخوف قبول ندارم
چون بار اول اين فرشته اس كه از اين عنوان در مورد راوي استفاده مي كنه
" باز از آن فکر های مخوف در ذهنت داری ؟ باشه عزیزم . من هم کمکت می کنم .
ولي از نظر من تعجب فرشته از اينكه اسمش بعد از سوار شدن مجدد پرسيده ميشه مصنوعي بود يعني بايد با جمله اي عميق تر بيانش مي كردي ولي فقط به اين بسنده كردي
با تعجب گفت
:
" فرشته ! "
بازهم ممنون از اينكه لذت خوندنش رو بهم دادي
و از ته دلم خوشحالم كه مي بينم با اين جديت به نويسندگي ادامه مي دي و پيشرفت واقعا چشمگيري داشتي
داستان خوب بود
و خوب بيان شده بود
ايرادي رو كه خانم ليلا هم گرفتن در مورد افكار مخوف قبول ندارم
چون بار اول اين فرشته اس كه از اين عنوان در مورد راوي استفاده مي كنه
" باز از آن فکر های مخوف در ذهنت داری ؟ باشه عزیزم . من هم کمکت می کنم .
ولي از نظر من تعجب فرشته از اينكه اسمش بعد از سوار شدن مجدد پرسيده ميشه مصنوعي بود يعني بايد با جمله اي عميق تر بيانش مي كردي ولي فقط به اين بسنده كردي
با تعجب گفت
:
" فرشته ! "
بازهم ممنون از اينكه لذت خوندنش رو بهم دادي

درك همه گفته هاي يك ديوانه كمي غير منطقيه همين امر كمي داستان را گنگ مي كنه كه قابل قبوله، اما نبايد از اين حد فراتر بره، نبايد خواننده با بعضي مسائل منطقي كه ربطي به تخيلات ديوانه نداره مشكل داشته باشه.
در بعضي جملات، توضيحات اضافي داريد، نبايد همه چيز به تفضيل بيان بشه، اجازه بديد خواننده هم قدر تصوير سازي كنه، قدر فكر كنه، حتي اگر دقيقاً آنچه كه شما فكر مي كنيد نباشد
اين حق خواننده است، كه از همه ابعاد به داستانتون نگاه كنه
در مجموع سپاسگذارم از اشتراك اين داستان
لذت بردم و تا آخر با علاقه خواندم
موفق باشيد

اما جواب دوستان
اینکه گفتین زیاد توضیح دادم در بعضی جاها یک دلیل برای خودم داشتم
و اون این بود که داستان از زبان یک روانی که به طور وسواسگونه با خودش فکر میکنه نوشته شده
ولی حق دارید . با این حال باید کمتر میشد
اما در جواب فرزان
رئال جادویی در مرز میان خیال و واقعیت رخ میده
در سطر اول نوشتم
" رو تخت دراز کشیده بودم "
و در نزدیک انتهای داستان
نوشتم
"به خانه که رسیدیم ٬من هم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به آخرین بار فکر کردم . چشم هایم بسته بود و داشتم انتظار او را میکشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید ٬ شاید یک ساعت و یا یک روز ٬ ولی میدانم که مثل همیشه این مدت را در رویا هایم بودم . "
این دو مرز خیال رو ساختن
اما در این رویا چیزهایی هست که نمشه در خیال جوابشو داد و باید دیگه هر قسمتی که خواننده دوست داره واقعی تصورش کنه
مثلا اینکه واقعا بچه داشته یا نداشته
آیا فرشته زنش بود؟
اگه زنش نبوده چرا طلاق گرفته؟
اگه یک روسپی از خیابان فرشته بوده چرااینقد صمیمی بوده باهاش
و شاید یک روسپی بوده که به دستور دادگاه بایک آدم روانی ازدواج کرده
و بون طلاق و با یک بوسه از پیشش رفته
در واقع مرز خیال و واقعیت قاطی میشه
جواب مهدیه :
فکر کنم تو متن بالا جواب شما رو هم داده باشم
در جواب فاتمه:
شما گفتین
دوما به نظر من رئال نیست و حسابی سورئاله .
و یک چیزه دیگه همان اول داستان به نظرم استفاده از افعال گذشته با امروزی که بکار برده بودی یک مقدار نمی خوند
من هیچ اثری از سورئال بودن در این داستان نذاشتم . یهنی همه چیز خاکستری نه سفید
اما کلمه امروز در قسمت فانتزی داستان بکار رفته
یعنی در اوهام
و جایی که شخصیت نمیدونه 1 ساعت تو خواب بوده یا یک روز
اگه به نظراتم جواب بدین ممنون میشم

اما جواب دوستان
اینکه گفتین زیاد توضیح دادم در بعضی جاها یک دلیل برای خودم داشتم
و اون این بود که داستان از زبان یک روانی که به طور وسواسگونه با خودش فکر میکنه نوشته شده
ولی حق دارید . با این حال باید کمتر میشد
اما در جواب فرزان
رئال جادویی در مرز میان خیال و واقعیت رخ میده
در سطر اول نوشتم
" رو تخت دراز کشیده بودم "
و در نزدیک انتهای داستان
نوشتم
"به خانه که رسیدیم ٬من هم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و به آخرین بار فکر کردم . چشم هایم بسته بود و داشتم انتظار او را میکشیدم .نمیدانم چقدر طول کشید ٬ شاید یک ساعت و یا یک روز ٬ ولی میدانم که مثل همیشه این مدت را در رویا هایم بودم . "
این دو مرز خیال رو ساختن
اما در این رویا چیزهایی هست که نمشه در خیال جوابشو داد و باید دیگه هر قسمتی که خواننده دوست داره واقعی تصورش کنه
مثلا اینکه واقعا بچه داشته یا نداشته
آیا فرشته زنش بود؟
اگه زنش نبوده چرا طلاق گرفته؟
اگه یک روسپی از خیابان فرشته بوده چرااینقد صمیمی بوده باهاش
و شاید یک روسپی بوده که به دستور دادگاه بایک آدم روانی ازدواج کرده
و بون طلاق و با یک بوسه از پیشش رفته
در واقع مرز خیال و واقعیت قاطی میشه
جواب مهدیه :
فکر کنم تو متن بالا جواب شما رو هم داده باشم
در جواب فاتمه:
شما گفتین
دوما به نظر من رئال نیست و حسابی سورئاله .
و یک چیزه دیگه همان اول داستان به نظرم استفاده از افعال گذشته با امروزی که بکار برده بودی یک مقدار نمی خوند
من هیچ اثری از سورئال بودن در این داستان نذاشتم . یهنی همه چیز خاکستری نه سفید
اما کلمه امروز در قسمت فانتزی داستان بکار رفته
یعنی در اوهام
و جایی که شخصیت نمیدونه 1 ساعت تو خواب بوده یا یک روز
اگه به نظراتم جواب بدین ممنون میشم

و از ته دلم خوشحالم كه مي بينم با اين جديت به نويسندگي ادامه مي دي و پيشرفت واقعا چشمگيري داشتي
داستان خوب بود
و خوب بيان شده بود
ايرادي رو كه خانم ليلا هم گرفتن در م..."
اینجا حق با شماست
مثلا اگه مینوشتم
"چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد "
بهتر بود و وجه خیال داستانو بیشتر میکرد

داستان خوبی بود با بیان خوبی و زاویه ی خوب.
فقط گاهی اوقات با عقل جور در نمی آمد. چون با توجه به داستانی که خواندم آنچه در خیال مرد می گذشت راجع به تصادف هستی بود و حوادث آن روز و ..."
سعی کردم همه چیزو منطقی نکنم
تا خیال خواننده رو هر جا که میخواد ببره

نمی خوام ز روسپی ها دفاع کنم اما متعادل به نظر نمی رسه خب.
در مورد منطقی نکردن راستش نمی دونم تا چه حد مجازیم به این کار. من وقتی خوندم تصور کردم شاید بهتر بود منطقی تر می بود.
منظورتون از " یعنی همه چیز خاکستری نه سفید" چیه؟ من در سوررئال چیزی به مفهوم سفیدی نمی بینم و در غیر سوررئال " خاکستری بودن" ممکنه توضیح بدید؟ ممنون می شم.

داستان خوبی بود با بیان خوبی و زاویه ی خوب.
فقط گاهی اوقات با عقل جور در نمی آمد. چون با توجه به داستانی که خواندم آنچه در خیال مرد می گذشت راجع به تصادف هستی بود و ..."
بله . این موضوع در دادگاهای ایران اتفاق می افته
اما در مورد رنگ متن:
رنگ سفید کاملا سورئاله
رنگ سیاه کاملا رئاله
البته از دیدگاه ناتورایلستها
خاکستری مرز میان این دوتاست
که اسمشو میگذاریم
رئال جادویی
یا
حقیقت فانتزی
البته این نظر شخصی منه
اگه دوستان نظرهای دیگه ای دارن بگن
داستان سردرد هم در همون سبك نوشتم
شايد اين يكي كمي پخته تر باشه