شعر سـپـيـد discussion
...
date
newest »
newest »
قلم حرکت میکند واژه ها میلغزند و
من دوباره کاغذ را سیاه میکنم
من دوباره نامفهوم و بی معنی
آن طوری که فقط خودم می فهمم
جمله هایی را می نویسم که امروزها
به آن می گویند :
شعر سپید
نمی دانم چرا سپید چرا سیاه نه؟
هر چه که هست سپید یا سیاه نو یا قدیم
فرقی نمی کند
مهم این است که حالم را عوض می کند
مهم این است که حالم را خوب می کند...
روز و شبم را ربوده ای ،
اما باز خودم را به آن راه میزنم...
"عاشق نیستم!!!..فقط دوستش دارم!"
...پس چرا خیالت رهایم نمی کند؟!
این عشق نا فرجام چیست گریبانم را گرفته؟؟!
می دانم نمی دانی مرا اسیر کرده ای..
با صدایت ، با حرف هایت ، ...
اسیر شده ام و دیگر رهایی ام سخت است.
چگونه رها شوم از میان دستانت ؟!
مجنون را که توان اندیشه نیست!
خودت هم که مرا به بازی گرفته ای..!
سنگدل معشوقی هستی...
توانم را ربوده ای تا تاب فرار از میان دستهای گرم و نامهربانت را نداشته باشم!
سر به روی سینه ات میگذارم..
آرام زمزمه میکنم : " رهایم کن !!"
دست بر سرم میکشی :" توان رفتن داری ، برو.."
خاموش می شوم..
سنگدل معشوقی هستی !



...