غزل معاصر discussion
زنـده یـاد نجـمه زارع
date
newest »

نـجمه زارع متولد 29 آذر 61 - شهر كازرون ساكن قم
شاعر بسيار خوش قريحه اي بود كه با كلمات و سياق زباني خود سخن مي گفت و مي سرود
گاه پنـج شنبه ها پاي شعر خواني اش مي نشستيم
تازه سقفي از زندگي تشكيل داده بود با اهل شعر وكلمه ديگري ،اما از اجل مي سرود و سر انـجام در
سي ويك شهريور 84 شعر هايش يتيم شدند
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در مـحل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه میخواهد
قبیلهام به دروغ و دَغَل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه...، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
قفس چه دورهی سختیست، میروم هرچند
مرا جسـارت این راهِحل به باد دهد
...
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
شاعر بسيار خوش قريحه اي بود كه با كلمات و سياق زباني خود سخن مي گفت و مي سرود
گاه پنـج شنبه ها پاي شعر خواني اش مي نشستيم
تازه سقفي از زندگي تشكيل داده بود با اهل شعر وكلمه ديگري ،اما از اجل مي سرود و سر انـجام در
سي ويك شهريور 84 شعر هايش يتيم شدند
بعید نیست سرم را غزل به باد دهد
و آبروی مرا در مـحل به باد دهد
بعید نیست و بگذار هرچه میخواهد
قبیلهام به دروغ و دَغَل به باد دهد
زبان سرخ و سرِ سبز و چند نقطه...، مرا
دوصد کنایه و ضربالمثل به باد دهد
قفس چه دورهی سختیست، میروم هرچند
مرا جسـارت این راهِحل به باد دهد
...
چهقدر نقشه کشیدم برای زندگیم
بعید نیست که آن را اجل به باد دهد
اين شعـرها ديگر براي هيچ كس نيست
نه!در دلـم انگار جاي هيچ كس نيست
آنقدر تنهايـم كه حتـي دردهايـم
ديگر شبـيهِ دردهاي هيچ كـس نيست
حتـي نـفسهاي مرا از من گرفتـند
من مردهام در من هواي هيچ كس نيست
دنياي مرموزيست ما بايد بدانيم
كه هيچكس اينجا براي هيچكس نيست
بايد خدا هم با خودش روراست باشد
وقتي كه ميداند خداي هيچكس نيست
من ميروم هر چند ميدانم كه ديگر
پشت سرم حتي دعاي هيچكس نيست
نه!در دلـم انگار جاي هيچ كس نيست
آنقدر تنهايـم كه حتـي دردهايـم
ديگر شبـيهِ دردهاي هيچ كـس نيست
حتـي نـفسهاي مرا از من گرفتـند
من مردهام در من هواي هيچ كس نيست
دنياي مرموزيست ما بايد بدانيم
كه هيچكس اينجا براي هيچكس نيست
بايد خدا هم با خودش روراست باشد
وقتي كه ميداند خداي هيچكس نيست
من ميروم هر چند ميدانم كه ديگر
پشت سرم حتي دعاي هيچكس نيست
...باران، غروب، ماه، اتوبوسي كه ممكن است
...بايد مرا دوباره ببوسـي كه مـمكن است
...اين لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرين... اگر
ـ بس كن! نزن دوباره نفوسي كه مـمكن است
من قول ميدهم كه بيايـم به خـواب تو
...زيبا، در آن لباس عروسي كه مـمكن است
دل نازكـي و دل نگـراني چه ميشـود
...من نيستم، تو شهر عبوسي كه مـمكن است
ماشيـن گذشته از تو و هي دور ميشود
...با سرعتي حدود صد و سي كه ممكن است
حالا تو در اتاق خودت گريـه ميكنـي
...من پشت شيشهي اتوبوسي كه ممكن است
...بايد مرا دوباره ببوسـي كه مـمكن است
...اين لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرين... اگر
ـ بس كن! نزن دوباره نفوسي كه مـمكن است
من قول ميدهم كه بيايـم به خـواب تو
...زيبا، در آن لباس عروسي كه مـمكن است
دل نازكـي و دل نگـراني چه ميشـود
...من نيستم، تو شهر عبوسي كه مـمكن است
ماشيـن گذشته از تو و هي دور ميشود
...با سرعتي حدود صد و سي كه ممكن است
حالا تو در اتاق خودت گريـه ميكنـي
...من پشت شيشهي اتوبوسي كه ممكن است
بي تو انديشيدهام كمتر به خيلي چيزها
ميشوم بياعتنا ديگر به خيلي چيزها
تا چه پيش آيد براي من نميدانم هنوز
دوري از تو ميشود منجر به خيلي چيزها
غير معمولي است رفتار من و شك كرده است
ـ چند روزي ميشود ـ مادر به خيلي چيزها
عكسهايت، نامههايت، خاطرات كهنهات
ميزنند اينجا به روحم ضربه خيلي چيزها
هيچ حرفي نيست دارم كمكم عادت ميكنم
من به اين افكار ضجرآور، به خيلي چيزها
...ميروم هر چند بعد از تو برايم هيچ چيز
...بعد من اما تو راحتتر به خيلي چيزها
ميشوم بياعتنا ديگر به خيلي چيزها
تا چه پيش آيد براي من نميدانم هنوز
دوري از تو ميشود منجر به خيلي چيزها
غير معمولي است رفتار من و شك كرده است
ـ چند روزي ميشود ـ مادر به خيلي چيزها
عكسهايت، نامههايت، خاطرات كهنهات
ميزنند اينجا به روحم ضربه خيلي چيزها
هيچ حرفي نيست دارم كمكم عادت ميكنم
من به اين افكار ضجرآور، به خيلي چيزها
...ميروم هر چند بعد از تو برايم هيچ چيز
...بعد من اما تو راحتتر به خيلي چيزها
قلبت كه ميزند، سر من درد ميكند
اين روزها سراسر من درد ميكند
قلبت كه ... نيمهي چپ من تير ميكشد
تب كرده، نيم ديگر من درد ميكند
تحريك ميكند عصب چشمهام را
چشمي كه در برابر من درد ميكند
شايد تو وصلهي تن من نيستي، چقدر
جاي تو روي پيكر من درد ميكند
هي سعي ميكنم كه تو را كيميا كنم
هي دستهاي مسگر من درد ميكند
دير است پس چرا متولد نميشوي؟!
شعر تو روي دفتر من درد ميكند
اين روزها سراسر من درد ميكند
قلبت كه ... نيمهي چپ من تير ميكشد
تب كرده، نيم ديگر من درد ميكند
تحريك ميكند عصب چشمهام را
چشمي كه در برابر من درد ميكند
شايد تو وصلهي تن من نيستي، چقدر
جاي تو روي پيكر من درد ميكند
هي سعي ميكنم كه تو را كيميا كنم
هي دستهاي مسگر من درد ميكند
دير است پس چرا متولد نميشوي؟!
شعر تو روي دفتر من درد ميكند
دیدمت چشم تو جا در چشمهای من گرفت
آتشی یک لحظه آمد در دلم دامن گرفت
آن قَدَر بیاختیار این اتفاق افتاده که
این گناه تازهی من را خدا گردن گرفت
در دلم چیزی فرو میریزد آیا عشق نیست؟
اینکه در اندام من امروز باریدن گرفت
من که هستم؟ او که نامش را نمیدانست و بعد
رفت زیر سایهی یک «مرد» و نام «زن» گرفت
روزهای تیره و تاری که با خود داشتم
با تو اکنون معنی آیندهای روشن گرفت
زندهام تا در تنم هُرمِ نفسهای تو هست
مرگ میداند: فقط باید ترا از من گرفت

نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو بوده به دیگران برسد؟؟؟
چه میکنی اگر اورا که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد؟؟؟
رهاکند... برود...از دلت جدا گردد
به آنکه دوست تر داشته به آن برسد
رها کنند و بروند ودو تا پرنده شوند
خبر به دور ترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی ...بغض خویش را نخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که....!!! نه...نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد...
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بُر نـمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بیتو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایهی دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بُر نـمدار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

غم که میآید در و دیوار، شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چه طور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
در تو زندانیترین رفتار شاعر میشود
مینشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خطکش و نقاله و پرگار، شاعر میشود
تا چه حد این حرفها را میتوانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر میشود
تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر میشود
باز میپرسی: چه طور اینگونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر میشود
گرچه میدانم نمیدانی چه دارم میکشم
از تو میگوید دلم هر بار شاعر میشود
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود
دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای
از آسمان فاصله نازل نمیشود
خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟
میخواستم رها شوم از عاشقانهها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزلها معلّق اند
این شعر مدتیست که کامل نمیشود
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است !!
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است !!
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
...من، میز قهوهخانه و چایی که مدتیست
...هـی فکر میکنم به شـمایی که مدتیست
یک لنگه کفش مانده به جا از من و تویی
...در جستجوی « سیندرلایی » که مدتیست
با هر صـدای قلب، تو تکـرار میشـود
...ها!گوش کن به این اُپرایی که مدتی است
هـر روز سـرفه میکنم اندوه شـعر را
...آلوده است بیتو هوایی که مدتیست
دیگر کلافـه میشوم و دسـت میکشـم
...از این ردیف و قافیههایی که مدتیست
:کاغذ مچاله میشـود و داد میزنـم
...آقا! چه شد سفارش چایی که مدتیست