عاشقانه هاي پاك- Pure Love discussion
جملات عاشقانه
>
رباعی و دوبیتی
دل عاشق به پیغامی بسازد
خمارآلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
قناعت گر به بادامی بسازد
بابا طاهر
خمارآلوده با جامی بسازد
مرا کیفیت چشم تو کافیست
قناعت گر به بادامی بسازد
بابا طاهر
Mehrdad wrote: "سودای ترا بهانهای بس باشدمستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
مولانا"
salam doste aziz in sher mano yade YADEGARE DUST nazeri andakht vali fekr konam oun mige MADHUSHE tora taranei bas bashad
Ebrahim wrote: "Mehrdad wrote: "سودای ترا بهانهای بس باشد
مستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
مولانا"
salam doste aziz in sher mano yade YADEGARE DUST nazeri anda..."
عرض سلام و ادب خدمت شما دوست بزرگوار
بله درسته.اتفاقا آهنگ مورد علاقه خود من هم هست.فکر کنم به خاطر تفاوت نسخ باشه
من از توی این سایت می بینم اشعار را
http://ganjoor.net/moulavi/shams/roba...
مستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
مولانا"
salam doste aziz in sher mano yade YADEGARE DUST nazeri anda..."
عرض سلام و ادب خدمت شما دوست بزرگوار
بله درسته.اتفاقا آهنگ مورد علاقه خود من هم هست.فکر کنم به خاطر تفاوت نسخ باشه
من از توی این سایت می بینم اشعار را
http://ganjoor.net/moulavi/shams/roba...
رو دست بشوي از تن زان پيش كه خود سازد
سيلاب فنا ويران ، اين كاخ ترابي را
بشنو سخن وحدت اي تشنه كه آب آن سوست
بيهوده چه پيمايي اين "دشت سرابي" را ؟
"وحدت كرمانشاهي"
چه خوش بی وصلت آهنگ منک بی
مرا وصل تو آرام دلک بی
ز هجرت ای بت شیرین چالاک
دمادم دست حسرت بر سرک بی
باباطاهر
مرا وصل تو آرام دلک بی
ز هجرت ای بت شیرین چالاک
دمادم دست حسرت بر سرک بی
باباطاهر
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
خاقانی
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
خاقانی
از سينه ي تنگم دل ديوانه گريزدديوانه عجب نيست گر از خانه گريزد
من از دل و دل از من ديوانه گريزان
ديوانه نديدم كه ز ديوانه گريزد
دولتشاه قاجار
Atefe wrote: "mehrdad mer30
va mer30 az baghiyeye bacheha
"
خواهش میکنم
دوستان میتونند از سایت زیر شاعر مورد علاقه خودشون را انتخاب کنند و رباعی هاش را بخونن
و ما را هم در لذت بردن از اشعار مورد علاقه شون سهیم کنند
ganjoor.net
بیشتر شُعرای این سایت رباعیات هم دارند.به قسمت دیوان اشعار هر شاعر که مراجعه کنید مشخص میشه.والبته همه شُعرا را هم نداره
va mer30 az baghiyeye bacheha
"
خواهش میکنم
دوستان میتونند از سایت زیر شاعر مورد علاقه خودشون را انتخاب کنند و رباعی هاش را بخونن
و ما را هم در لذت بردن از اشعار مورد علاقه شون سهیم کنند
ganjoor.net
بیشتر شُعرای این سایت رباعیات هم دارند.به قسمت دیوان اشعار هر شاعر که مراجعه کنید مشخص میشه.والبته همه شُعرا را هم نداره
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ابوسعید ابوالخیر
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ
ابوسعید ابوالخیر
در خویش چو بر مغز رسیدم از پوست
گفتم بود این مقام جای من و دوست
چون نیک نظر نمودم از دیده دل
دیدم به میان منی نباشد همه اوست
صغیر اصفهانی
گفتم بود این مقام جای من و دوست
چون نیک نظر نمودم از دیده دل
دیدم به میان منی نباشد همه اوست
صغیر اصفهانی
من درد تو را زدست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
مولانا
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کآن درد به صد هزار درمان ندهم
مولانا
دل من در خیابان دو بیتیست مسیرم خط پایان دو بیتیست
کتاب و دفترم راجمع کن دل
که امشب نیز باران دو بیتیست
دو باره شور بر پا می کند عشق و غم ها را مداوا می کند عشق
برای درد بیماران قلبی
همین جاها مطب وا می کند عشق
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
مولانا
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
مولانا
مردی ز کننده در خیبر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ
سرچشمه آن ز ساقی کوثر پرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پرس
گر طالب فیض حق به صدقی حافظ
سرچشمه آن ز ساقی کوثر پرس
از من شب هجر میبپرسید حباب
دریای غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خیالی هر موج
در دیده خیال خواب شد نقش بر آب
خاقانی
دریای غمم کدام آرام و چه خواب
در دل بود آرام و خیالی هر موج
در دیده خیال خواب شد نقش بر آب
خاقانی
آفاق به پای آه ما فرسنگی است
وز نالهی ما سپهر دود آهنگی است
بر پای امید ماست هر جا خاری است
بر شیشهی عمر ماست هر جا سنگی است
خاقانی
وز نالهی ما سپهر دود آهنگی است
بر پای امید ماست هر جا خاری است
بر شیشهی عمر ماست هر جا سنگی است
خاقانی
اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بیوفا ای بی مروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
باباطاهر
بگو ای بیوفا ای بی مروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
باباطاهر
تن محنت کشی دیرم خدایا
دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر
دل با غم خوشی دیرم خدایا
زشوق مسکن و داد غریبی
به سینه آتشی دیرم خدایا
باباطاهر
شبی خواهم که پیغمبر ببینم
دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را
در آن گلشن گل شادی بچینم
باباطاهر
دمی با ساقی کوثر نشینم
بگیرم در بغل قبر رضا را
در آن گلشن گل شادی بچینم
باباطاهر
ساقی گل و سبزه بس طربناک شده استدریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا در نگری
گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست
خیام
گویند مرا كه دوزخی باشد مستقولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گر عاشق ومیخواره بدوزخ باشند
فردا بینی بهشت همچون كفدست
خیام
در پرده اسرار کسی را ره نیستزین تعبیه جان هیچکس آگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانهها کوته نیست
خیام
دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
شیخ بهایی
سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب
گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟
گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب
شیخ بهایی
ای شیر سرافراز زبردست خدا
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
ابوسعید ابوالخیر
ای تیر شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست این بیدستان
دست من و دامن تو ای دست خدا
ابوسعید ابوالخیر
هر ساعتم اندرون بجوشد خون را
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را؟
سعدی
واگاهی نیست مردم بیرون را
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست
داند که چه درد میکشد مجنون را؟
سعدی
هشیار سری بود ز سودای تو مست
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
سعدی
خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود
ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست
سعدی
تا کی ز چراغ مسجد و دود کنشت تا کی ز زیان دوزخ و سود بهشت
رو بر سر لوح بین که استاد قضا
اندرازل آنچه بودنی بود نوشت
خیام
پیری ز خرابات برون آمد مست
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
عراقی
دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
گفتا می نوش، کاندرین عالم پست
جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
عراقی
از بادهی عشق شد مگر گوهر ما
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
عراقی
آمد به فغان ز دست ما ساغر ما
از بسکه همی خوریم می را بر می
ما در سر می شدیم و می در سر ما
عراقی
مـن هیچ نــدانم که مــــــرا آن که سرشتاز اهـــــل بهشت کـــــــرد یــــا دوزخ زشت
جـــــامی و بتـــــی و بربطـی بر لب کشت
این هــر سه مــرا نقــد و ترا نسیه بهشت
خیام
گر بوی نمیبری در این کوی میا
ور جامه نمیکنی در این جوی میا
آن سوی که سویها از آنسوی آید
میباش همان سوی و بدین سوی میا
مولوی
ور جامه نمیکنی در این جوی میا
آن سوی که سویها از آنسوی آید
میباش همان سوی و بدین سوی میا
مولوی
عشقست طریق و راه پیغمبر ما
ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما
ای مادر ما نهفته در چادر ما
پنهان شده از طبیعت کافر ما
مولوی
ما زادهی عشق و عشق شد مادر ما
ای مادر ما نهفته در چادر ما
پنهان شده از طبیعت کافر ما
مولوی
عاشق همه سال مست و رسوا بادا
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
مولوی
دیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
مولوی
سیاهی دو چشمانت مرا کشت
درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
خم ابرو و مژگانت مرا کشت
باباطاهر
درازی دو زلفانت مرا کشت
به قتلم حاجت تیر و کمان نیست
خم ابرو و مژگانت مرا کشت
باباطاهر
Mehrdad wrote: "عاشق همه سال مست و رسوا بادادیوانه و شوریده و شیدا بادا
با هشیاری غصهی هرچیز خوریم
چون مست شویم هرچه بادا بادا
مولوی"
مرسی آقا مهرداد
واقعا زیباست
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهی زلف پریشان منست
عبید زاکانی
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهی زلف پریشان منست
عبید زاکانی
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست
عبید زاکانی
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست
عبید زاکانی
نی من منم و نی تو تویی نی تو منیهم من منم و هم تو تویی هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار ختنی
کندر غلطم که من توام یا تو منی
مولانا
ز بوی زلف تو مفتونم ای گل
ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
من عاشق زعشقت بیقرارم
تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
باباطاهر
ز رنگ روی تو دلخونم ای گل
من عاشق زعشقت بیقرارم
تو چون لیلی و من مجنونم ای گل
باباطاهر
دلم بی وصل ته شادی مبیناد
زدرد و محنت آزادی مبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد
باباطاهر
زدرد و محنت آزادی مبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد
باباطاهر
کاش رويا هايمان روزي حقيقت مي شدند... تنگناي سينه ها دشت محبتمي شدند... سادگي مهر و صفا قانون انسان بودن است... کاش
قانونهايمان يک دم رعايت مي شدند ...اشکهاي همدلي از روي مکر است
و فريب ...،کاش روزي چشم هامان با صداقت مي شدند... گاهي از غم
مي شود ويران دلم ...، کاشکي دلها همه مردانه قسمت ميشدند
خیام اگر زباده مستی خوش باش باگلرخی گر نشستی خوش باش چون عاقبت کار نیستیست
انگار که هستی چو نیستی خوش باش
تو یار مرا ندیدهای معذوری
زان روی گلی نچیدهای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریده ای معذوری
فیض کاشانی
زان روی گلی نچیدهای معذوری
از گلشن عشق یار بوئی نوزید
در زهدستان چریده ای معذوری
فیض کاشانی
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای
ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست
سعدی
هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای
ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست
سعدی
نی باغ به بستان نه چمن میخواهم
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
ابوسعید ابوالخیر
نی سرو و نه گل نه یاسمن میخواهم
خواهم زخدای خویش کنجی که در آن
من باشم و آن کسی که من میخواهم
ابوسعید ابوالخیر



مستان ترا ترانهای بس باشد
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانهای بس باشد
مولانا