داستان كوتاه discussion

24 views
داستان كوتاه > قطره‌ای سپید

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Alireza (last edited Jan 03, 2019 02:12PM) (new)

Alireza Atae | 1 comments می خواستم لب بگشایم، آتش پاره بیرون ریزم، گویمت که دل پاره پاره شد ای جان چه نشسته‌ای، می‌خواستم سخن بازگویمت که بی تابی نه از حد بگذشت که همواره همانست و همواره به جاست و پایاست و در آتش هیچ ندانم که چه وقت حرارت فزون شد و چه هنگام از پای بنشستم و بر کنجی خمیدم و یادت در میان رخنه های تنم فریاد کرد که برون درآرم از این محنتکده‌ی هیچ گریز.

می‌خواستمت؛ که نامت را صدا کنم و آوایم را به حرف‌هایت که به هم پیوسته بودند پرواز دهم. و همان مرغ که در دل پرمی‌کشید و به دیواره سنگی سینه‌ام برمی‌خورد در هوای آرزویت آزاد کنم و بجویمت ای بازتاب بودنم نه اینک که از بدایت، نه پس از این که همواره و نه به دام افتاده در زمانِ زبون و خوار که مرا در چنگ فرو می‌نهشت. می‌خواستم بگویمت که یادت در دستان من نیست و نبوده است، می‌خواستم لب از لب بازگشایم و پرده از دل برگیرم که ببینی آنچنان تهی از هر چیز است که تاب ندارم در آن بنگرم . فرو شدن هر ندایی را هیچ بازگشتی نیست در این خالی شده‌ی بی پروا از مرگ که خوش است او را پایان یافتن.

می‌خواستم به صدا آیم و آخرین ترانه را در گوشهایت آویخته برخوانم به نغمه‌ای از داود و غمی از سینه‌ی یعقوب و عشقی به دوریِ یوسف و جداماندگیِ یونس.

آه که قلبم آتش گرفت و خاک شد و برکشید و سوخت و سوخته اش به زبان آمد و نالید و نامت را به لبانم بوسید و چشمانت را به دیدگانم شست . آه ای نغمه‌ی صبحگاهانم، ای باغ اندرونیم، ای تنگ راهه به سوی خوشی های از یاد رفته‌ام بر من بازگرد، بر من چهره بتاب ای خورشید شب هنگام. ای نازپرورده به خیال، ای برون تاب از تاریکیِ مدام.

پس بیا ای بهار که به تو زمستانت را سپید یابم و در هوای تموزت عریان در سایه درختان خمیده؛ خنک به خواب روم. از چه راه آمدم که تو را یافتم و از دست بگذاشتم، چه شد بر من این گسست ای شیرین تن که جانم از تلخی فزون شد و دندانهایم در هم خایید و اندوهم را خوب جوید و صد باره برای چشیدن به اندرونم فرستاد و درنیافت که مرا هاضمه دردت نیست، که مرا توان گوارشت نیست که خشک مانده ام خشک ای بارانِ فریادرس. چه شد که پایان بر من خواندی، من که در آغاز بودم و جان را سرودِ تازه می‌آموختم. بر او می‌خواندم که آب از راه رسید و خاک تر شد، آب لابه لای دانه‌های تنگت را جُست و فرو شد و گِل محیا ساخت ، چه نشسته‌ای که آب برآمد و نفس را به خاکِ فرو مرده تازه کرد، برخیز که شکفتن در راه است و بالیدن و شاخ یافتن؛ ریشه در تنگنایت خواهد دوانید. چه خمیده‌ای که راست به آسمان درآیی و از میان انگشتان لطیف باد، به شادی برگهایت خواهی رقصید. چه خفته‌ای که برخیز و خواب در بیداری بین و هیچ غم مبَر که خجسته روز برکشید و آرام شب به کنار آمد.

رویا می‌دیدم. قصه از برمی‌خواندم و داستان در چشم گذر می‌دادم و در مسیر باد برمی‌خاستم و در ساعت نور می‌درخشیدم و خانه از حضور می‌آکندم و هوا از شعر می‌پراکندم و تو را می‌یافتم به هر گوشه که می‌جُستم و با من در سفر می‌آمدی و کالبد از ترانه می‌پوشیدی و در خطوط دیوار به هم می‌پیوستی و رنگ های خفته در پرده را خالص از غبار بر جانم می‌ریختی .

و آه از بویت که رها بود و به دست نمی‌آمد هر آنقدر که می‌نوشیدم از رگ‌های طربناک گیسوانت و پلک برهم می‌بستم که مگر چشم‌هایم مشامم را به تازگی دستانت گمراه نکند و بازآن ناپیدا رایحه‌ات را هرلحظه‌ای که همان بود نمی‌یافتم و باز پنهان می‌شد و چه نوازشها که بر دامانت فرو نمی‌ریخت از نهفتن رویت پشت سایه‌ی انگشتانت و من می‌دیدم خطی از لبخند که گوشه‌ی چشمانِ نازکت را به دنباله‌یِ ستیزه جویِ دهانت پیوند می‌زد . و گونه‌هایت را که برآمده از مهر بودند به دشت سپید رخسارت رنگی ارغوانی از پاک‌ترینِ طلوع خورشید هدیه می‌کرد و آنچنان خاموش در کشف زیبایی‌ات می‌شدم که تناسبات مکان را در لحظاتِ کوچک زمان از یاد می‌بردم و انگشت بر نازکی پوستت می‌کشیدم که حلقه‌وار به گوشت می‌رسید آنجا که قطره‌ای سپید از اشکِ شورترین آب‌های سرزمینم به لطافت انتهایش آویخته بود.


back to top