شعر سـپـيـد discussion
شعـر ترجـمه
date
newest »
newest »
...
چه شگفتي دشواري ، بايد زيسـت
زانكه پيكر ما گلي است كه خم مي شود
اي انديشه كه ره به جنون ميبـري
برو بينوا بـخواب ، بيم تو مرا بيدار مي كند
...
در نيمه راه برزخ
پل ورلن
ترجمه:م.پارسايار
چه شگفتي دشواري ، بايد زيسـت
زانكه پيكر ما گلي است كه خم مي شود
اي انديشه كه ره به جنون ميبـري
برو بينوا بـخواب ، بيم تو مرا بيدار مي كند
...
در نيمه راه برزخ
پل ورلن
ترجمه:م.پارسايار
" نوسـان "
آرامش هوا
زير شاخه پژواك
آرامش آب
زير برگ ستارگان
آرامش دهان تو
زير جنگل انبوه بوسه ها
فدريكو گارسيا لـوركا
آرامش هوا
زير شاخه پژواك
آرامش آب
زير برگ ستارگان
آرامش دهان تو
زير جنگل انبوه بوسه ها
فدريكو گارسيا لـوركا
...
درونـم سياه شـده است
درونـم سياه شـده است
در گوش هايـم صداي كلنگ مي پيچد
در درونـم خاكي خيس را حفر مي كنند
تا كمر در يك سياهي داغ و مه آلود فرو رفته ام
...
ناظم حكمت
ترجمه: رسول يونان
درونـم سياه شـده است
درونـم سياه شـده است
در گوش هايـم صداي كلنگ مي پيچد
در درونـم خاكي خيس را حفر مي كنند
تا كمر در يك سياهي داغ و مه آلود فرو رفته ام
...
ناظم حكمت
ترجمه: رسول يونان
بحياتك يا ولدي امراة عيناها ... سبحان المعبود
"نزار قباني "
***
پسرم!
در زندگي ات
زني است
با چشماني شكوهمند
"ترجمه ي موسي بيدج"
***
به زندگي سوگند ، در زندگي ات زني ست يا چشماني شكوهمند
"ترجمه ي محمود شاهرخي"
***
شعر ترجمه يعني اين ! يعني هر جوري بچرخوني اش سر
سوزني هم از زيبايي هاي متن اصلي منتقل نمي شه
. "في حياتك نيست كه ترجمه شود " در زندگي ات قباني " بحياتك " آورده است كه دو پهلو باشد : " سوگند به زندگيت " و " در زندگي ات " ؛ كه اگر بنا بود تنها "به زندگي ات " باشد ، در اين صورت جمله خبر نداشت و ... – جمله هاي اسميه . مبتدا . خبر ! يادتان كه هست – بعد هم كه مي خواهي هر دو را ترجمه كني همان مي شود كه شاهرخي كرده است. زندگي – زندگي . تكرار ... زشت . اما اين هيچ مهم نيست ، مسئله اينجاست " عيناها ... سبحان المعبود " كه هر دو يكسان ترجمه كرده اند . فالگير شعر شروع به وصف ِ زني مي كند كه چه و چه و چه و به چشمهايش كه مي رسد ... " عيناها " ... كم مي آورد انگار هيچ واژه اي براي توصيفش ندارد ، پس : سبحان المعبود
نزار قبّانى در اواخر فروردين سال 1377 در بيمارستانى در لندن درگذشت. اينك نمونههايى از شعر او به نقل از دو كتاب «بلقيس و عاشقانههاى ديگر» به ترجمه موسى بيدج و نيز «تمام كودكان جهان شاعرند»، به ترجمه يغما گلرويى:
پيش از چشمان تو تاريخى نبود
در ژنو
از ساعتهايشان
به شگفت نمىآمدم
- هر چند از الماس گران بودند -
و از شعارى كه مىگفت:
ما زمان را مىسازيم
دلبرم
ساعتسازان چه مىدانند
اين تنها چشمان تواند
كه وقت را مىسازند
و طرح زمان را مىريزند
...
(بلقيس و...)
استاد عشق استعفا مىدهد
بانوى من!
سخنم را گوش مده
كه من
درس عشق نمىگويم
و سخنم بيشتر
شطح و رؤياست
كه من
با كبريت بازى مىكنم
و خودم را آتش مىزنم
- چون كودكان -
بانوى من!
نوشتههايم را بها مگذار
كه من مردىام
كه بر بستر باد، گندم مىكارم
و بر بستر آب
شعر
و از موسيقى دريا
شميم علفها
و تنفس بيشهها
عشق مىسازم
...
به من گوش مده
كه من مردىام
كه جهان را با واژگانم ويران كردم
و رنگ دريا را
رنگ افق را
و برگ درختان را
ديگرگون...
گوش مده
به روزنامههايى كه از من مىنويسند
يا خبر فتوحاتم را مىگويند.
كه خود مىدانم
افسانه پيروزىام
از مرمر و ياقوت سينههاست
...
بانوى من
چگونه درس عشق بگويم
درس انديشه
و آزادى چشمها و مژگانها
و حال آنكه
من ميراثدار
سلاله وحشتم.
از من چشم مدار.
كه من از اخبار جنگ خستهام
از اخبار عشق
از اخبار دلاوريهايم
خستهام
از كاشتن دريا
زيبا كردن زشتى
برانگيختن مردگان
بانوى من!
از من انقلاب چشم مدار
كه حس مىكنم
آخرين انقلاب من
تو بودهاى
(بلقيس و...)
بلقيس
سپاستان مىگويم
سپاستان مىگويم
دلبرم از پاى درآمد.
اينك مىتوانيد
بر مزار اين شهيد
جامى بنوشيد
بلقيس
زيباترين شاه بانوى تاريخ بابل بود
بلقيس
رعناترين نخل عراق
...
بلقيس!
تو درد منى
و درد شعر
- وقتى كه انگشتان بر تنش دست مىكشند -
پس از گيسوان تو، آيا
سنبلهها قد مىكشند؟
اى نينواى سبز
كولى طلايى رنگ من
اى كه موجهاى دجله
بهاران
زيباترين خلخالها را ارمغان تو مىكرد
بلقيس
تو را از پا درآوردند
اين كدام امت عرب است
كه صداى قنارى را از پا مىاندازد؟
...
بلقيس
در فنجان قهوه ما
مرگ نهفته است
در كليد خانه ما
در گلهاى باغچه ما
در كاغذ روزنامهها
و در حروف الفبا
اينك ما - بلقيس -
ديگر بار به جاهليت رفتهايم
به روزگار وحشيگرى
اينك ما
ديگر بار
به روزگار بربرها برگشتهايم
كه سرودن
كوچى است ميان تركشها
و كشتن پروانهها
آرمان ماست
...
(بلقيس و...)
آرامش
حروف نام تو، فرش ايرانى است
چشمانت، دو پرستوى دمشقى
كه در فاصله دو ديوار مىپرند
قلب من كبوترى است
كه بر فراز درياى دستهاى تو
پرواز مىكند
و در سايه ديوار
آرام مىگيرد
(تمام كودكان جهان...)
نامههاى عاشقانه
... از من و تو كارى ساخته نيست!
زخم
با خنجرى كه پيش رو دارد
چه كند؟
چشمان تو
شب بارانى است
كه كشتىها در آن غرق مىشوند
و تمام نوشتههاى مرا
در آينهاى بىخاطره
بر باد مىدهند
!...
(تمام كودكان جهان...)
گزارش محرمانه از سرزمين مُشت
دوستان!
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند جار عصيان باشد؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند به وقت نياز، آتشفشانها را بيدار كند؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر تاج از سر ستمگران برنگيرد؟
(تمام كودكان جهان...)
پيش از چشمان تو تاريخى نبود
در ژنو
از ساعتهايشان
به شگفت نمىآمدم
- هر چند از الماس گران بودند -
و از شعارى كه مىگفت:
ما زمان را مىسازيم
دلبرم
ساعتسازان چه مىدانند
اين تنها چشمان تواند
كه وقت را مىسازند
و طرح زمان را مىريزند
...
(بلقيس و...)
استاد عشق استعفا مىدهد
بانوى من!
سخنم را گوش مده
كه من
درس عشق نمىگويم
و سخنم بيشتر
شطح و رؤياست
كه من
با كبريت بازى مىكنم
و خودم را آتش مىزنم
- چون كودكان -
بانوى من!
نوشتههايم را بها مگذار
كه من مردىام
كه بر بستر باد، گندم مىكارم
و بر بستر آب
شعر
و از موسيقى دريا
شميم علفها
و تنفس بيشهها
عشق مىسازم
...
به من گوش مده
كه من مردىام
كه جهان را با واژگانم ويران كردم
و رنگ دريا را
رنگ افق را
و برگ درختان را
ديگرگون...
گوش مده
به روزنامههايى كه از من مىنويسند
يا خبر فتوحاتم را مىگويند.
كه خود مىدانم
افسانه پيروزىام
از مرمر و ياقوت سينههاست
...
بانوى من
چگونه درس عشق بگويم
درس انديشه
و آزادى چشمها و مژگانها
و حال آنكه
من ميراثدار
سلاله وحشتم.
از من چشم مدار.
كه من از اخبار جنگ خستهام
از اخبار عشق
از اخبار دلاوريهايم
خستهام
از كاشتن دريا
زيبا كردن زشتى
برانگيختن مردگان
بانوى من!
از من انقلاب چشم مدار
كه حس مىكنم
آخرين انقلاب من
تو بودهاى
(بلقيس و...)
بلقيس
سپاستان مىگويم
سپاستان مىگويم
دلبرم از پاى درآمد.
اينك مىتوانيد
بر مزار اين شهيد
جامى بنوشيد
بلقيس
زيباترين شاه بانوى تاريخ بابل بود
بلقيس
رعناترين نخل عراق
...
بلقيس!
تو درد منى
و درد شعر
- وقتى كه انگشتان بر تنش دست مىكشند -
پس از گيسوان تو، آيا
سنبلهها قد مىكشند؟
اى نينواى سبز
كولى طلايى رنگ من
اى كه موجهاى دجله
بهاران
زيباترين خلخالها را ارمغان تو مىكرد
بلقيس
تو را از پا درآوردند
اين كدام امت عرب است
كه صداى قنارى را از پا مىاندازد؟
...
بلقيس
در فنجان قهوه ما
مرگ نهفته است
در كليد خانه ما
در گلهاى باغچه ما
در كاغذ روزنامهها
و در حروف الفبا
اينك ما - بلقيس -
ديگر بار به جاهليت رفتهايم
به روزگار وحشيگرى
اينك ما
ديگر بار
به روزگار بربرها برگشتهايم
كه سرودن
كوچى است ميان تركشها
و كشتن پروانهها
آرمان ماست
...
(بلقيس و...)
آرامش
حروف نام تو، فرش ايرانى است
چشمانت، دو پرستوى دمشقى
كه در فاصله دو ديوار مىپرند
قلب من كبوترى است
كه بر فراز درياى دستهاى تو
پرواز مىكند
و در سايه ديوار
آرام مىگيرد
(تمام كودكان جهان...)
نامههاى عاشقانه
... از من و تو كارى ساخته نيست!
زخم
با خنجرى كه پيش رو دارد
چه كند؟
چشمان تو
شب بارانى است
كه كشتىها در آن غرق مىشوند
و تمام نوشتههاى مرا
در آينهاى بىخاطره
بر باد مىدهند
!...
(تمام كودكان جهان...)
گزارش محرمانه از سرزمين مُشت
دوستان!
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند جار عصيان باشد؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر نتواند به وقت نياز، آتشفشانها را بيدار كند؟
شعر به چه كار مىآيد
اگر تاج از سر ستمگران برنگيرد؟
(تمام كودكان جهان...)
او در این دنیا سه چیز را دوست داشتدعای شبانگاهی
تاووس سپید
و نقشه رنگ پریده آمریکا
وسه چیز را دوست نداشت
گریه کودکان
مربای تمشک با چایی
و پرخاشجویی زنانه
و من همسر او بودم
آنا آخماتووا
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما هنگام كه مي خوابم
اين درختان ساكت واين سكوت را از دست مي دهم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
لاغر اندام واز هياهو بيزار
ساكت برصندلي مي نشست
ويا كه آرام در ايوان قدم مي زد
مرا دوست مي داشت
همانگونه كه پرسه زدن در ايوان را.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما
من محكوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طيف بودم
خنده وگريه ام را هيچگاه باور نكن
باور نكن نفس تنگيهايم را
نازكدلي ولباسهايم را
دلتنگي ام را نيز.
من خدمتگذار روح خويش بودم
روحي كه ميان خواب و بيداري تلف كردم
انچه كه خنده دار نيست مرا خنداند
وانچه كه گريه اور نيست مرا به گريه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اينكه همچون شن از ميان انگشتانم لغزيد
به ديگران عشق ورزيدم
وسايه ام را بر پياده روها وراهها.رها كردم
به يوسف عشق ورزيدم
هنگام كه مرا به فراق خويش مبتلا كرد
او نيز به من عشق ورزيد
هنگام كه تنهايش گذاشتم.
عشق ورزيدم
به دستهاي پرهنه اش
به گلهاي نبضش
به چشمهايش
به قامت لرزانش چون سروي در معرض باد
او حرفي با من نزد
اما پيراهنش را به من هديه داد!
دستهايم را در دست نگرفتا
اما ار من خواست تا اشكهايم را پاك كنم
ريرا به هنگام ديدن است كه نجات مي يابيم
ونجات
نجات ارزوي مردگان است
اما من نجات را نجات نيافتم
ويوسف گفت
باور نكن
زيرا كه اين طعم تلخ دهانم
رد باي نفسهاي خشكيده ام
رد پاي روياي ديشب من است
وگفت
باور نكن!
زيرا كه ما خدمتگذاران روح خويش بوديم
روحي كه از ما هيزم ساخت
هيزمي كه خاكستر دارد
اما بي گدازه است
خاك دارد
اما بي درخت.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من خسته ام
ورنج در قلب من است
نه در جاده ها
تاريكي در چشمهاي من است
در شنوايي ام
در اين سالهاي پياپي
ومن هنوز چيزي را نمي بينم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
كم سخن
خموش چون چاه
آرام ودرخشان بر صندلي مي نشست
خماري در چشمهايش پرسه مي زد
ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
انچه كه بخشودني است به او داد
ودر ميان اتاقها
عطرها
وهياهوها
پرسه مي زد.
مرد كهنسالي شد
كه ناله هاي شب را مي شمارد
واز خواب
بيزار.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
مرا از اين داستان سودي نيست
من فقط مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
اما او جان سپرد
هيچگاه با او صميمي نبودم
او دوست داشت روياهايش براي خويش بازگويد
بخندد
گريه كند
ويا مبهوت شود.
او مي گفت كه خستگي خستگي است
روز رنج است
وشب شب است
وهرشب شصت نخ سيگار دود مي كرد
بي انكه بتواند كلمه اي بنويسد
او به بالكن
پياده رو
وبه در اهني مدرسه عشق مي ورزيد
او زندگي كرد وسرانجام مرد
مرد
كه مرگ نيز حكايتي است
ويوسف نمي دانست
كه حكايت است كه مي ماند
ويا فراموش مي شود
وگاهي جون اسطوره اي كهنه باز گفته مي شود.
نمي دانست
كه سخن رنج است
مثل دراز كشيدن بر تخت
مثل چند لحظه دراز كشيدن برتخت
درمستي يي
سرازير شده
از نور
نوري شبيه خواب
خوابي بي رنگ
رنگي
جون درخششي كه ريسمانهاي غبار را روشن مي كند
در اتاقي خالي چون تونل
سرد مثل لباسهاي پرستاران
محبوس چون سرفه.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من اكنون محكوم به سفر هستم
نه براي انجام كاري
ويا ديداري
ويا چيزي از اين قبيل
بلكه به سبب خستگي
آري
من خسته ام
وبه اندازه كافي به روح خويش خدمت كرده ام.
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
انچنان كه ارزو داشتم
عاشقم بود
وانچنان كه ارزو داشت عاشقش بودم
او خاطراتم را نوشت
واكنون از من مي خواهد كه با او خدا حافظي كنم
تا به انتظارم بنشيند
پس اگر كسي سراغم را گرفت
بگو او انجاست
بر بالكن
بر درگاه خانه
ويا بگو كه من او را نمي شناسم مگر در داستان
داستان يوسفي كه ئوستش داشتم
همان يوسفي كه يوسف او را
آرام
آرام
ترك كرد
گويي كه جان سپرد
بسّام حجّار
شاعر معاصر لبناني
ترجمه: محمـد الأمين
اما هنگام كه مي خوابم
اين درختان ساكت واين سكوت را از دست مي دهم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
لاغر اندام واز هياهو بيزار
ساكت برصندلي مي نشست
ويا كه آرام در ايوان قدم مي زد
مرا دوست مي داشت
همانگونه كه پرسه زدن در ايوان را.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما
من محكوم به سفر هستم
من پندار بودم
من طيف بودم
خنده وگريه ام را هيچگاه باور نكن
باور نكن نفس تنگيهايم را
نازكدلي ولباسهايم را
دلتنگي ام را نيز.
من خدمتگذار روح خويش بودم
روحي كه ميان خواب و بيداري تلف كردم
انچه كه خنده دار نيست مرا خنداند
وانچه كه گريه اور نيست مرا به گريه واداشت
زمان را ارج ننهادم
تا اينكه همچون شن از ميان انگشتانم لغزيد
به ديگران عشق ورزيدم
وسايه ام را بر پياده روها وراهها.رها كردم
به يوسف عشق ورزيدم
هنگام كه مرا به فراق خويش مبتلا كرد
او نيز به من عشق ورزيد
هنگام كه تنهايش گذاشتم.
عشق ورزيدم
به دستهاي پرهنه اش
به گلهاي نبضش
به چشمهايش
به قامت لرزانش چون سروي در معرض باد
او حرفي با من نزد
اما پيراهنش را به من هديه داد!
دستهايم را در دست نگرفتا
اما ار من خواست تا اشكهايم را پاك كنم
ريرا به هنگام ديدن است كه نجات مي يابيم
ونجات
نجات ارزوي مردگان است
اما من نجات را نجات نيافتم
ويوسف گفت
باور نكن
زيرا كه اين طعم تلخ دهانم
رد باي نفسهاي خشكيده ام
رد پاي روياي ديشب من است
وگفت
باور نكن!
زيرا كه ما خدمتگذاران روح خويش بوديم
روحي كه از ما هيزم ساخت
هيزمي كه خاكستر دارد
اما بي گدازه است
خاك دارد
اما بي درخت.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من خسته ام
ورنج در قلب من است
نه در جاده ها
تاريكي در چشمهاي من است
در شنوايي ام
در اين سالهاي پياپي
ومن هنوز چيزي را نمي بينم
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
كم سخن
خموش چون چاه
آرام ودرخشان بر صندلي مي نشست
خماري در چشمهايش پرسه مي زد
ومي گفت كه هيچگاه زنده نبوده است
زيرا كه تمام هفتاد سالگي اش را
در خدمتگذاري به روح خويش تلف كرد
انچه كه بخشودني است به او داد
ودر ميان اتاقها
عطرها
وهياهوها
پرسه مي زد.
مرد كهنسالي شد
كه ناله هاي شب را مي شمارد
واز خواب
بيزار.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
مرا از اين داستان سودي نيست
من فقط مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
اما او جان سپرد
هيچگاه با او صميمي نبودم
او دوست داشت روياهايش براي خويش بازگويد
بخندد
گريه كند
ويا مبهوت شود.
او مي گفت كه خستگي خستگي است
روز رنج است
وشب شب است
وهرشب شصت نخ سيگار دود مي كرد
بي انكه بتواند كلمه اي بنويسد
او به بالكن
پياده رو
وبه در اهني مدرسه عشق مي ورزيد
او زندگي كرد وسرانجام مرد
مرد
كه مرگ نيز حكايتي است
ويوسف نمي دانست
كه حكايت است كه مي ماند
ويا فراموش مي شود
وگاهي جون اسطوره اي كهنه باز گفته مي شود.
نمي دانست
كه سخن رنج است
مثل دراز كشيدن بر تخت
مثل چند لحظه دراز كشيدن برتخت
درمستي يي
سرازير شده
از نور
نوري شبيه خواب
خوابي بي رنگ
رنگي
جون درخششي كه ريسمانهاي غبار را روشن مي كند
در اتاقي خالي چون تونل
سرد مثل لباسهاي پرستاران
محبوس چون سرفه.
به تو قول مي دهم كه به خواب روم
اما من اكنون محكوم به سفر هستم
نه براي انجام كاري
ويا ديداري
ويا چيزي از اين قبيل
بلكه به سبب خستگي
آري
من خسته ام
وبه اندازه كافي به روح خويش خدمت كرده ام.
من مردي را مي شناختم كه نامش يوسف بود
انچنان كه ارزو داشتم
عاشقم بود
وانچنان كه ارزو داشت عاشقش بودم
او خاطراتم را نوشت
واكنون از من مي خواهد كه با او خدا حافظي كنم
تا به انتظارم بنشيند
پس اگر كسي سراغم را گرفت
بگو او انجاست
بر بالكن
بر درگاه خانه
ويا بگو كه من او را نمي شناسم مگر در داستان
داستان يوسفي كه ئوستش داشتم
همان يوسفي كه يوسف او را
آرام
آرام
ترك كرد
گويي كه جان سپرد
بسّام حجّار
شاعر معاصر لبناني
ترجمه: محمـد الأمين
من يك معمايم
در 9 هجا:
يك فيل، يا يك خانة سترگ
يك هندوانه
سيار
بين دو پيچك
يك ميوة قرمز،
يك توپ
يا يك كندة مرغوب!
يك گِردة نان بزرگ
با ظاهري ورآمده.
يا پولهايي نو
در همياني حجيم
من يك سري ابزار هستم
يك چوببست
يا يك گاو با گوسالهاش
يك خورجين
از سيبهاي كال
يا يك قطار پُر
كزان نتوان پياده شد.
Metaphors by Sylvia Plath
I'm a riddle in nine syllables.
An elephant, a ponderous house,
A melon strolling on two tendrils.
O red fruit, ivory, fine timbers!
This loaf's big with its yeasty rising.
Money's -minted in this fat purse.
I'm a means, a stage, a cow in calf.
I've eaten a bag of green apples,
Boarded the train there's no getting off.
"ماه"كه مي داند شايد ماه
بالنی باشد پُر از مردماني زیبا
که از شهر ِ با فراستي/ به آسمان بَر شده باشد!؟
و اگر تو و من بتوانيم/به درون ِ آن رويم
و اگر مرا و تو را/به درون ِ بالن شان برند
این طوری ست که/ما با همهءمردم ِ زيبا/به بالاتر ها خواهيم رفت
بالاتر از خانه ها و منارِِ ِکلیسا ها و ابرها
***
پرواز کنان/دور شو و دور شو/در شهر ِ با فراستی که
تا کنون کسی آن را نديده است
آنجا که/ همیشه/ بهار است
و هر کسی
عاشق است
و ُگل ها خودشان را می چينند
ترجمهء دكتر سيروس شميسا"/e.e.cummings"ای.ای.کمینگز
****************
who knows if the moon's
a balloon,coming out of a keen city
in the sky--filled with pretty people?
(and if you and i should
get into it,if they
should take me and take you into their balloon,
why then
we'd go up higher with all the pretty people
than houses and steeples and clouds:
go sailing
away and away sailing into a keen
city which nobody's ever visited,where
always
it's
Spring)and everyone's
in love and flowers pick themselves
"ee cummings"
"ستارگان"روزي سياهي
ستاره يي كوچك را
كه بزرگتر از آن نبود كه نتوان فهميد
با دستش گرفت
"تا مراسفيد نكني ،ولت نميكنم":
و ستاره چنان كرد و از آن زمان
ستارگان در شب مي درخشند
"e.e cummings"
اي.اي.كمينگز
*******************
one day a nigger
caught in his hand
a little star no bigger
than not to understand
''i`ll never let you go
until you`ve made me white"
so she did and now
stars shine at night
"ee cummings"
برگردان دكتر سيروس شميسا
" مجانی"مجانی زندگی می کنیم
هوا مجانی/ابر مجانی
تپه مجانی/چمن مجانی
بارون مجانی/ ِگل و شُل همه مجانی
بیرون ِ ماشینا
در ِ سینماها
ویترین ِ مغازه ها/مجانی
اما نون ُو پنیر نه
آب وُ نمک مجانی
آزادی به قیمت ِ جون
بردگی اما مجانی
مجانی زندگی می کنیم
مجانی
"اورهان ولي"
برگردان احمد پوري
*****************
Bedava
Bedava yaşıyoruz, bedava;
Hava bedava, bulut bedava;
Dere tepe bedava;
Yağmur çamur bedava;
Otomobillerin dışı,
Sinamaların kapısı,
Camekanlar bedava;
Peynir ekmek değil ama
Acı su bedava;
Kelle fiyatına hürriyet,
Esirlik bedava;
Bedava yaşıyoruz, bedava.
"orhan veli"
************************
************************
"شعری دُم دار"
ما نمی تونیم با هم باشیم/راهمون جداست
تو گربهء قصابی/من گربهءسرگردون ِ کوچه ها
تو از ظرف ِ لعابی می خوری
من از دهان ِ شير
تو خواب ِ عشق می بینی/من خواب ِ استخوان
اما کار ِ تو هم چندان آسون نیست عزیز
دشواره هر روز ِ خدا
دُم جنباندن
"اورهان ولي "
****
"Kuyruklu Şiir"
Uyuşamayız, yollarımız ayrı;
Sen ciğercinin kedisi, ben sokak kedisi;
Senin yiyeceğin, kalayli kapta;
Benimki aslan ağzında;
Sen aşk rüyası görürsün, ben kemik.
Ama seninki de kolay değil, kardeşim;
Kolay değil hani,
Böyle kuyruk sallamak Tanrının günü.
"orhan veli kanik"
سلام دوست عزيز/استاد بزرگوار/من هم تا اندازه اي زبان ِ تركي استانبولي و آذري رو مي دونم/ممنون از توجه تون/راستش ديروز وقتي كه اين دو تا شعر رو انتخاب مي كردم گفتم متن ِ زبان ِ اصلي رو هم ِسرچ كنم و ضميمهء شعر كنم./وقتي شعر ِ " به داوا" رو به زبان ِ اصلي خوندم حظ ِ بيشتري از شعر بردم.فايل ِ صوتي ش رو هم قبلاًداشتم كه با يه عصبيتي شعر رو توش دكلمه كردن كه با شنيدنش آدم به روح ِ شعر بيشتر نزديك ميشه./در مورد شعر ِ "كوُيروُكلوُ شي اير" يا همون "قويروخلي شي اير" ِ آذري من هميشه اين شعر رو با اين ذهنيت برداشت مي كردم كه منظور، شير ِ آبه/ولي وقتي شما بزرگوار به شير يا همون "آصلان"كه در زبان ِ تركي استانبولي و هم تركي ِآذري به معني شير ِِ جنگله اشاره كرديد؛به متن ِ اصلي كه رجوع كردم،ديدم كه سَرسَري گذشتم و متوجه ِ منظور نشده بودم.« منظور، مهلكهء تامين ِ معاش و بيرون آوردن ِ لقمه از دهان ِ شير بوده».خيلي ممنون كه نكته بينانه ايراد رو بر طرف كرديد.به راستي شيرفهم شدمسپاسگزارم
"برگي بود"**
برگي بود با خط هايش
خط ِ زندگي
خط ِِ شانس
خط ِ قلب
**
شاخه اي بود در انتهاي برگ
خطي چند شاخه، نشانهء زندگي
نشانهء شانس
نشانهء قلب
**
درختي بود در انتهاي شاخه
درختي شايستهء زندگي
شايستهء شانس
شايستهء قلب
قلب ِ حك شده، تير خورده وُ سوراخ
درختي كه هيچكسش هرگز نديد
**
ريشه هايي بود در انتهاي درخت
ريشه ها، تاك هاي زندگي
تاك هاي شانس
تاك هاي قلب
**
در انتهاي اين ريشه ها، زمين بود
زمين و فقط همين
زمين ِ صاف وُ ساده
زمين ِ جدا شده از قلب ِ آسمان
زمين
*****
روبرت ِدسنوس"/برگردان ِ "زهرا تعميدي"
***
"IL ETAIT UNE FEUILLE..."
Il était une feuille avec ses lignes -
Ligne de vie
Ligne de chance
Ligne de cœur -
Il était une branche au bout de la feuille -
Ligne fourchue signe de vie
Signe de chance
Signe de cœur -
Il était un arbre au bout de la branche -
Un arbre digne de vie
digne de chance
digne de cœur -
cœur gravé, percé, transpercé,
Un arbre que nul jamais ne vit.
Il était des racines au bout de l'arbre -
Racines vignes de vie
vignes de chance
vignes de cœur -
Au bout des racines il était la terre -
La terre tout court
La terre toute ronde
La terre toute seule au travers du ciel
La terre.
"Robert Desnos"




Et qu`il bruit avec un murmure charmant
Le premier oui qui sort de levres bien-aimees!
وه كه نـخستيـن گل هاي بهار چه عطر آگينند
و نـخستين آري كه از لبان دلدار برخيزد
چه زمزمه دلنشينـي است
در نيمه راه برزخ
پل ورلن
ترجمه:م.پارسايار