داستان كوتاه discussion

73 views

Comments Showing 1-9 of 9 (9 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments ماست و خیار را بردم سر سفره و نگاهش کردم با اخم و تخم چهارزانو زده بود و بالای سفره دو نفره مان نشسته بود.
توی ذهنم کاسه ماست و خیار از دستم پرت شد وسط سفره و پاشید روی تمام هیکلش. پیژامه و دستها و حتی سبیل هاش.
کاسه را گذاشتم وسط سفره و از تویش برای خودم و او کمی توی پیاله ریختم.
دست برد سمت نان که تکه ای بکند رد ناخن هام روی ساعد ورزیده اش افتاده بود بالاتر روی بازوش هم بود. نان زدم توی ماست و دندان کشیدم. لقمه ی اول حواسم نبود که فکم درد می کند صدای آخ م در آمد. حتی نگاه نکرد.
تکه ی نان را توی ماست میچرخاند.
توی ذهنم نان ماستی توی گلویش گیر کرده بود و داشت به حال خفگی می مرد.
فک استخوانی محکمش تکه نان ماست زده را زیر دندانهاش له می کرد. کنار گردنش کبود بود.
- همینجوری که به رد آثار هنریت نگاه میکنی غذا هم بخور!
- اثر هنری جنابعالی نمیذاره چیزی بتونم بجوم.
لقمه ی جویده اش را از دهان در آورد و گذاشت کنار لبهام. گرسنه ام نبود اما دستهاش و فرم همه اینکارش را دوست داشتم. خودم را کشیدم سمتش.
- هی هی! سرجات بمون. قرار نیس به هر توله سگی که غذا میدم به خودم بچسبونمش.
توی ذهنم انگشتش را آنقدر گاز گرفتم تا کنده شد.
غذا را از دهانم تف کردم بیرون.
قاشق ماستی را روی لبهام کشیدم. خنکی اش لذتبخش بود. پیاله ماستم را برداشتم بردم کنار پنجره آشپزخانه. میشد بوی پیازداغ غذای همسایه را شنید. صدای جیغ و دادشان گرچه از دور ناواضح ولی میرساند که گویا بچه شیطنت کرده.
توی ذهنم تکرار میشد هرسگی هر سگی هرسگی...
- تخم سگ بیا سر سفره مثل یه زن عادی بشین غذاتو کوفت کن سفره رو جمع کن ظرفارو بشور و برو بتمرگ.
- تخم سگ مادر هرجاییته عوضی.
- آره مادر من هرجاییه که توی سلیته رو برا من گرفت. پاشو اون روی سگ منو بالانیار بی شرف!
بدنم درد می کرد. جرات یک کتک کاری دیگر را نداشتم. توی ذهنم تکرار میشد: بی شرف بی شرف بی شرف
نشستم سر سفره. قاشق ماست را بردم توی دهانم. میسوخت. ماست مزه خون می داد.
نان تلیت شده را بین انگشتهاش گذاشت کنار لبهام.
توی ذهنم گفتم ببخشید.
توی ذهنم گفت آخه عوضی من صبح تا شب دارم با هر حروم لقمه ای سگ دو میزنم که دو ساعت بغل تو فارغ از دنیا باشم.
توی ذهنم گفتم وقتی میای خونه باید اول منو بغل بگیری عوض اینکه به کثیفی خونه گیر بدی
توی ذهنم گفت زنم اینقدر شلخته؟!
توی ذهنم گفتم رفته بودم سر کار!
زبانم را گاز گرفتم....
- چی شد؟
- کنترل فکم را ندارم
- تو کنترل چیو داری که کنترل فکتو نداری؟!
توی ذهنم گفت تو چه غلطی کردی؟!
توی ذهنم گفتم رفتم سر کار.
توی ذهنم مشتش را گره کرد.
توی ذهنم دست هایش را گرفتم و چسبیدم به بدن تنومندش.
توی ذهنم گفتم من باید کار کنم من توله سگ احمقت نیستم من نمیتونم فقط ظرف بشورم من دارم میپوسم.
توی ذهنم بغلم زد. توی ذهنم بوسید م.
بین انگشتهایش نان تلیت شده دیگری منتظر بلعیدن من است. لبهام از هم باز نمیشوند. خودش را کشیده سمت من فاصله مان از بند انگشت کمتر است. بدنم درد می کند.
- چت شده؟
- چی؟
- بخور!
خودم را بین بازوهاش جا کردم. اعتراضی نکرد. بازوهام رد مشتهای محکمش درد عمیقی بین استخوانهام کاشته. اما بین بازوهاش درست مرکز ثقل بدنش است. جایی که هر مرض لاعلاجی درمان می شود.
- وقتی درد داری انگار من را بین دو دیوار بتنی گذاشته اند.
- خودت زدی!
- آخه تو اعصاب برا آدم میذاری؟!
لبهاش کنار لبهام بود.
- ببوسمت؟
- لطفا!
- مزه خون میده!
- من میرم سر کار!
حس کردم یکهو بدنش گم شد. موقعیت زمان و مکان را از دست داد.
- چی؟ چه کاری؟
- توی مترو کلیپس میفروشم.
- طرز استفاده شم نشونشون میدی؟
- نه. یادت رفته موهامو از ته تراشیدی؟!
- چقدر بابت اینکارم الان از خودم ممنونم!
- یه ماسک میزنم که نشناسنم.
- چقدر درآوردی؟
- بیست هزار تومن.
- بیار ببینم؟
- نمیخوام.
- چرا؟
- جام خوبه. تکون بخورم دنیا همه ی شکلشو دوباره از دست میده. تکون بخورم زیر مشت و لگدت له میشم تکون بخورم دیگه خبری از نون تلیت شده ی دهنیت نیست. تکون بخورم جام توی کوچه س لابد.
- تو میدونی و چنین گوهی خوردی؟
- لازم بود.
- چی کم داری آخه بی شرف؟
بدنش محکم شده بود. بین بازوهاش دیگر امن نبود اما بهتر از رودررو بودنش بود. مادرم یادم داده بود خودم را به غش بزنم. اما غشم نمی آمد. منتظر بودم خفه ام کند منتظر بودم از وسط دوتا شوم منتظر بودم.
- تورو کم دارم.
توی ذهنم رفتم از بغلش بیرون توی ذهنم پنجره را باز کردم توی ذهنم پریدم بیرون افتادم وسط سنگفرش توی ذهنم ناگهان باران بارید گل و لای شد.
خودم را به غش زدم. بین بازوهاش. ترسید. بغلم زد. توی صورتم زد. نه با نفرت با دلسوزی. رفت آب آورد روی صورتم با انگشتهاش پاشید باید به هوش می آمدم. باید از این جهنم درش می آوردم هق هق کردم گفتم غلط کردم بلند بلند مثل کسی که تازه فهمیده باشد دارد می میرد مثل کسی که پای چوبه دار است هق هق بلند بلند.


message 2: by فرآمرز (new)

فرآمرز | 4 comments داستان نسبتا خوبی بود. شاید داستان ذهنی خیلی از کسانی که زندگی مشترکشون بدین شکله. از دیدگاه ظاهر شاید فاجعه و خشن، اما از دیدگاه باطن لطیف تر. اما سوال من اینه : ؟ آیا ذهنیات شخص زن که داستان رو لطیف تر میکنه ذهنیات درستیه و میشه ارزشی براش قائل شد؟


message 3: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments بستگی داره معیار درست و غلط و ارزش گذاریتون چی باشه.
چیزی که واضحه اینه که زنی در این شرایط سه تا راه داره: یا طلاق بگیره که احتمالا نمیتونه چون مادرش از وضعیتش خبرداره و به جای حمایت راهکار غش کردنو در نظر گرفته
دوم خودکشی که داره بهش فکر می کنه و آخر داستان یک نما ازش توی ذهنش میسازه
سوم سازش! کاری که اکثر اونایی که دچار خشونت میشن بهش رو میارن.


message 4: by فرآمرز (new)

فرآمرز | 4 comments میتونم همین سه راهکارو ارزش گذاری کنم که بدونین معیار چی هست.
راهکار اول: وابسته نبودن به تصمیمات دیگران در زندگی شخصی ارزشمنده، شاید بشه گفت استقلال در تصمیمات فردی. پس به امید حمایت مادری که خودش راه فرار از واقعیت پیدا کرده ارزشمند نیست.
راهکار دوم: برداشت من این بود که بازشدن پنجره و بیرون پریدن نمادی از رهایی از محدودیت های ایجاد شده به خاطر عدم صداقت هست. خودکشی قطعا ارزشمند نیست .
راهکار سوم: چیزی که از سازش تو ذهن من میاد حقارت هست. اینکه خودت رو انقدر ناتوان فرض کنی که شرایط موجود رو، حتی بدترین، بپذیری. این هم ارزشی در بر نداره.
ذهنیات زن نه تنها از حقارت ظاهری و بیرونی کم نمیکنه، بلکه حقارت درونی هم به اضافه میکنه و شخصیت اصلی داستان خدشه دار میشه


message 5: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments شخصیت اصلی داستان چه خوب چه بد همینه که هست!
راهکار چهارمی که بنظر شما ارزشمند برسه و آرمانگرایانه نباشه چیه؟


message 6: by فرآمرز (new)

فرآمرز | 4 comments همینه که هست جواب انتقاد نیست! اگر به شخصیت داستانتون ایمان ندارید و نمی تونید ازش دفاع کنید نشانه ضعف شماست. داستانو من ننوشتم که بخوام راه حل ارائه بدم. بهتره خودتون راه بهتری پیدا کنید، یا حداقل سعی کنید بتونید از داستانتون به درستی دفاع کنید.


message 7: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments Faramarz wrote: "همینه که هست جواب انتقاد نیست! اگر به شخصیت داستانتون ایمان ندارید و نمی تونید ازش دفاع کنید نشانه ضعف شماست. داستانو من ننوشتم که بخوام راه حل ارائه بدم. بهتره خودتون راه بهتری پیدا کنید، یا حداقل..."

من آخه دفاعي ندارم از پرسوناژم بكنم.
اشتباه مي كنه يا حق داره.
قضاوت با خواننده س


message 8: by Khafegii (new)

Khafegii | 1 comments نمیدونم چرا ولی احساس میکنم صرفا دارید یک احساس درونی خودتون رو به شکل ها ، شخصیت ها ، و مکان های متفاوت بازگو می کنید ، و این سیانور هر نویسنده ای میتونه باشه . من اول که داستان رو خوندم ، تصویر سازی جالبی برام ساخته شد ولی وقتی که داستان قبلی شما هم خوندم ، دیدم بیشتر اومدید شخصیت ها و مکان رو عوض کردید .
باید بگم که داستانتون ، سیری برای گذر کردن نداشت و میخواست یک موقعیت را تعریف کند و نقطه ی اوج نداشت.
از نظر من شخصیت اصلی خیلی جالب بود ، این تضاد رفتاری که مدام در ذهن او نقش می گرفت مثل یک شمشیر دو لبه عمل می کرد
1:اول اینکه خیلی جالب بود شما شخصیت رو پرورش داده بودید و خودتون رو در دنیای او غرق کرده بودید یا شاید هم برعکس
2: این میتونست خیلی برای مخاطب عجیب باشه که ایا این رفتار ها عادی است ؟ یا زن دچار اختلال های روانی است ؟ یا شایدم این بخاطر دعوا های داخلی است
و در اخر احساس میکنم که شما باید روی شیوه ی جمله بندی خیلی بیشتر کار کنید و خیلی خوبه که تونستید به مخاطب خودتون این حس درد رو منتقل کنید و من خوشم اومد
فقط این نکته رو در نظر داشته باشید که با هدف بنویسید

امیدوارم هرچه بیشتر پیشرفت کنید
با تشکر


message 9: by banafshe (new)

banafshe (banafshe65) | 550 comments من چنین تجربه ای نداشتم شاید اونوقت که هر دو داستان رو در فضای تقریبا مشابهی نوشتم دغدغه و فکرم به سمت همین تم بوده.
ممنون از نظرتون.


back to top