حسینیه رحیق discussion
This topic is about
خاک های نرم کوشک
حضرت فاطمه علیها السلام
>
فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب
date
newest »
newest »


من حامله شده بودم و پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه ی پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم.ماه مبارک رمضان بود و دم غروب.عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم به اش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونه ی خودمون به دنیا بیاد، شما برین اون جا،منم می رم دنبال قابله.
یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود.سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت،رفت دنبال قابله.
رسیدیم خانه. من همین طور درد می شیدم و «خدا خدا» می کردم قابله زودتر بیاید تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال دربیاورد. سریع رفت که در را باز کند کمی بعد با خوشحالی برگشت. گفت: خانم قابله اومدن.
خانم سنگین و موقٌری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. خانم قابله لبخندی زد و پرسید: اسم بچه رو چی می خواین بگذارین؟
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش برخوردی و با ادبی ندیده بودم.مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه برگشت.گذاشت جلو او و تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخورین که نمی شه.
گفت: خیلی ممنون،نمی خورم.
مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هر چه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد. کمی بعد خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود. عقربه ساعت رسید نزدیک شه. همه مان نگران عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را میزدم که: نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالاخره ساعت سه ، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتما خودشه.
مادرم رفت توی حیاط. مهلت آمدن به اش نداد. شروع کرد به سرزنش صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمیگی خدای نکرده یک اتفاقی بیفته.
تا بیاید تو، مادرم یکریز پرخاش کرد. بالاخره توی اتاق، عبدالحسین به اش گفت: قابله که دیگه اومد خاله. به من چه کار داشتین؟
دیگر امان حرف زدن نداد به مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه.
قنداقه اش را گرفت و بلندش کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی گرد. همین طور خیره او شده بود و گریه می کرد.
حیرت زده پرسیدم: برای چی گریه می کنی؟
چیزی نگفت: گریه اش برام غیر طبیعی بود.فکر می کردم شاید از شوق زیاد است. کمی که آرامتر شد،گفتم: خانم قابله می خواست که ما اسمش رو فاطمه بگذاریم.
با صدای غم آلودی گفت: منم همین کار رو می خواستم بکنم، نیت کرده بودم که اگه دختر باشه ، اسمش رو فاطمه بگذارم.
گفتم : راستی عبدالحسین ، ما چای، میوه،هر چی که آوردیم،هیچی نخوردن.
گفت: اونا چیزی نمی خواستن.
بچه را گذاشت کنار من، حال و هوای دیگری داشت .مثل گلی بود که پژمرده شده باشد.
بعد از آن شب هم، همان حال و هوا را داشت. هر وقت بچه را بغل می گرفت.دور از چشم ماها گریه می کرد.می دانستم عشق زیادی به حضرت فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها) دارد.پیش خودم می گفتم:جون اسم بچه رو فاطمه گذاشتیم،حتما یاد حضرت می افتد و گریه اش می گیره.
پانزده روز از عمر فاطمه گذشت.باید می بردیمش حمام و قبل از آن باید می رفتیم دنبال قابلمه .هر چه به عبدالحسین گفتیم برود دنبال او، گفت:نمی خواد.
گفتم: آخه قابله باید باشه.
با ناراحتی جواب می داد:قابله دیگه نمی آد،خودتون بچه رو ببرین حمام،چند روز بعد،توی خانه با فاطمه و حسن بودم.بین روز آمد گفت:حالت که ان شاالله خوبه؟
گفتم:آره، برای چی؟
گفت:یک خونه اجاره کردم نزدیک خونه ی مادرت،می خوام بند و بساط رو جمع کنیم و بریم اون جا.
چشمهام گرد شده بود. گفتم : چرا می خوای بریم؟همین خونه که خوبه،خونه بی اجاره.
گفت:نه ، این بچه خیلی گریه می کنه شما اینجا تنهایی،نزدیک مادرت باشی بهتره.
مکث کرد و ادامه داد : می خوام خیلی مواظب فاطمه باشی.
طولی نکشید که شروع کردیم به مجمع و جور کردن وسائل.صاحب خانه وقتی فهمیده بود می خواهیم برویم،ناراحت شد.آمد پیش او،گفت :این خونه که دربسته،از شما هم که نه کرایه می خوایم نه هیچی،چرا می خوای بری؟
عبدالحسین گفت: دیگه بیشتر از این مزاحم شما نی شویم.
گفت : چه مزاحمتی؟!برای ما که زحمتی نیست،همین جا بمون،نمی خواد بری.
قبول نکرد.پا توی یه کفش کرده بود که برویم،و رفتیم.
فاطمه نه ماهه شده بود،اما به یک بچه دو،سه ساله می مانست.هر کس می دیدش می گفت : ماشاءالله!
این چقدر خوشگله.
صورتش روشن بود و جذاب.یک بار که عبدالحسین بچه را بقل کرده بود و گریه می کرد،مچش را گرفتم.پرسیدم:شما چرا برای این بچه ناراحتی !
سعی کرد گریه کردنش را نبینم.گفت: هیچی،دوستش دارم،چون اسمش فاطمه است،خیلی دوستش دارم .
نمی دانم آن بچه چه سری داشت . خاطره اش هنوز هم واضح تر از روشنایی روز توی ذهنم مانده است . مخصوصا لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود ، و چند روز بعدش هم فوت کرد. بچه را خود غسل داد و خودش کفن پوشاند و خودش دفن کرد.برای قبرش ، مثل آدمهای بزرگ،یک سنگ قبر درست کرد.روی سنگ هم گفته بود بنویسند:فاطمه ناکام برونسی.
چند سالی گذشت.بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ ، عبدالحسین راهی جبهه ها شد.
بعضی وقتها ، مدت زیادی می گذشت و ازش خبری نمی شد.گاه گاهی می رفتم سراغ هم سنگری هاش که می آمدند مرخصی.احوالش را از آنها می پرسیدم . یک بار رفتم خبر بگیرم ، یکی از بسیجی ها ، عکسی نشانم داد.عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده ی دیگر که دورش یشسته بودند.گفت: نگاه کنید حاج خانم ، این جا آقای برونسی از زایمان شما تعریف می کردن .
یک آن دست و پام را گم کردم. صورتم زد به سرخی . با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها می کنه؟کمی بعد خداحافظی کردم و آمدم .از دستش خیلی عصبانی شده بودم.همه اش می گفتم: آخه این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟!
چند وقت بعد از جبه آمد.مهلتش ندادم، درست و حسابی خستگی در کند. حرف آن جریان را پیش کشیدم . ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان هم چیزیه که شما برین برای این و اون صحبت کنین؟!
خندید و گفت: شما می دونی من از کدوم مورد حرف می زدم!
به اش حتی فکر نکرده بودم. گفتم : نه .
خنده از لبش رفت . حزن و اندوه آمد توی نگاهش . آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف می زدم.
یک دفعه کنجکاوی ام تحریک شد . افتادم تو صرافت اینکه ببینم چی گفته . سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت ، خاطره اش ولی همیشه همراه من بود. بعضی وفتها حدس می زدم که باید سری توی آن شب و توی تولد فاطمه باشد، .ولی زیاد پی اش را نمی گرفتم.بالاخره سرش را فاش کرد. اما نه کامل آن طوری که من می خواستم. گفت: اون روز قبل از غروب بود که من رفتم دنبال قابله، یادت که هست؟
گفتم: آره، که ما رفتیم خونه ی خودمون .
سرش را رو به پایین تکان داد. پی حرفش را گرفت. گفت: همون طور که داشتم می رفتم، یکی از دوستهای طلبه را دیدم.اون وقت تو جریان پخش اعلامیه یک کار ضروری پیش آمد که لازم بود من حتما باشم، یعنی دیگه نمی شد کاریش کرد.توکل کردم به خدا و باهااش رفتم...جریان اون شب مفصله .همین قدر بگم که ساعت دو و نیم شب یکهو یاده قابله افتادم با خودم گفتم: ای داد بی داد! من قرار بود قابله ببرم!می دونستم که دیگه کار از کار گذشته و شما خودتون هر کار بوده کردین .زود خودم رو رسوندم خونه . وقتی مادرش اومد گفت: قابله رو می فرستی و می ری دنبال کارت،شستم خبر دار شد که باید سری تو کار باشه ولی به روی خودم نیاوردم.
عبدالحسین ساکت شد. چشمهاش خیس اشک بود. آهی کشید و ادامه داد : می دونی که اون شب هیچکس از جریان ما خبر نداشت ، فقط من می دونستم باید برم دنبال قابله که نرفتم . یعنی اون شب من هیچکی رو برای شما نفرستادم،اون خانم هر کی بود خودش آمده بود خانه ما.