داستان كوتاه discussion
داستان كوتاه
>
چراغ قرمز
date
newest »
newest »
سلامبه نظرم اول باید بریم سر اصل تعریف داستان و بعد بیایم و این داستان رو نقد کنیم.
سوالم از دوستیه که کامنت بالا رو گذاشته
محمد عزیز منظورت از "عالی" چیه؟




ناگهان تماس یک جنس دیگه رو پشت دستش حس کرده یک جنس داغ یک چیزی شبیه به هیچی. یک جنسی که تا اون لحظه اصلا لمسش نکرده بود.
امروز مجبور شده بود بدلیل مشکلی که تو کارهای شرکت پیش اومده بود بیشتر بمونه، برای اینکه یکی از پرسنل شرکت که مسئول اون کار بود هم مونده بود. هوا تاریک شده بود که کار تموم شد و اومدن بیرون یک تعارف و یک همراه اونم رو صندلی جلو اما سعی کرده بود به هیچ کدوم از اون فکرهایی که همیشه تو ذهنش بوده فکر نکنه برای همین صدای پخش رو زیاد کرده بود و می خوند.
ضربان قلبش بالا و بالاتر میرفت. همه جا ساکت شده بود حتی خواننده هم دیگه نمی خوند. تمام ماشینهای خیابون هم کاملا ساکت شده بودند. حتی هوا هم دیگه هیچ چیزی رو تکون نمیداد.
انگار همه چیز منتظر بودن. منتظر یک چیزی، یک تصمیمی که باید گرفته میشد.
با تمام وجودش حس میکرد دوتا چشم با شدت تمام الان از صندلی کنار ذل زدن به کنار صورتش. صورتش داشت داغ میشد. اما جرات نداشت برگرده. یک حسی درونش با صدای بلند میگفت که اگه اینبار چشمها به هم وصل بشن کندنش دیگه ممکن نیست.
یک آن صحبتهای یک کارشناس مذهبی یکی از برنامه های رادیویی که چند سال قبل تو همین ماشین، یا نه یک ماشین مدل پایینتر بود گوش کرده بود افتاد، در مورد اینکه روابط با جنس مخالف تا وقتی مخفی باشن لذت بخش هست و هیجان داره وقتی دیگه مخفی نباشه لذتش هم از بین میره.
اما مشکل اینجا بود که میدونست که این رابطه ممکنه تا ابد مخفی بمونه و تا ابد هم لذت داشته باشه.
داشت فکر میکرد که از کجا شروع شد. از نگاههای روز اول موقع مصاحبه استخدامی شرکت بود وقتی که کلی تو ذوقش خورده بود که دید اون تو فرمش تیک متاهل رو زده.
چرا رد نکرده بود همون موقع؟ اصلا نمی دونست چی شد. شاید اونجا هم نباید نگاه میکرد.
تو همین فکرها بود که به خودش اومد، دو تا چشم خسته و ملتمسانه اما مغرور و نافذ رو دید که مستقیم دارند بهش نگاه میکنند. فهمید که گردنش بدون اجازه خودش چرخیده و چشمهاش رو به چشمهای اون رسونده.
اون چشمها یک چیزی داشت میگفت ، یادش اومد سالها پیش هم مثل این چشمها رو دیده بود ولی اون چشمها دیگه الان از شدت خستگی کار بیرون و خونه و بچه داری دیگه اون چشمها نیست و توش دیگه چیزی نیست.
در همون لحظه تمام جهان انگار که دیگه فهمیده بودن تصمیمی که گرفته شده چیه بکار افتادن اول از همه صدای بوق ماشینهای پشت سر و بعد صدای خواننده و بعد هم باد، همه میگفتن که چراغ سبز شده و باید راه بیفته.
با یک حرکت سریع دست، دنده رو یک کرد و از چهارراه پیچید و اون سمت زد روی ترمز و کنار ایستاد و گفت "ببخشید یادم اومد که من باید برم جای دیگه".
دیگه هیچ چیزی گفته نشد تماس قطع شد و درب باز، و بسته شد و دنده دوباره یک شد ماشین راه افتاد. ولی هنوز حس میکرد که از تو آینه دو تا چشم دارن نگاهش میکنن ولی نگاه نکرد.
چهار روز نرفت شرکت و وقتی رفت همکاراش گفتن که اون سه روز پیش اومده و استعفا داده و رفته.