داستان كوتاه discussion

42 views

Comments Showing 1-1 of 1 (1 new)    post a comment »
dateUp arrow    newest »

message 1: by Payam (last edited Jul 22, 2016 04:27AM) (new)

Payam | 2 comments با ناخنش آرام به روی رنگ پوسته پوسته شده ی دیواری می کشید که حالا دیگر رنگ زیرینش نمایان شده بود و به دو رنگی میزد. با رضایتمندی به خرده های رنگ که به زیر پایش می ریخت نگاه می کردو در انتظار جواب تلاش روزانه اش٫ خیسی نم عرق نشسته بر گردن و اطراف صورتش همراهی اش می کردند.

روزها بود که هرصبح اول وقت به دکه ی روزنامه فروشی سر کوچه می رفت٫ پرفروش ترین روزنامه ی صبح را می گرفت٫ صفحات نیازمندیهای آن را ورق می زدو تقریبا مابقی روزنامه را به گوشه ای می انداخت. طوری شده بود که جوانک روزنامه فروش همیشه برایش روزنامه ای به کنار می گذاشت و هر موقع او را می دید با لبخندی پیشاپیش به دستش می داد.

چشمش به دنبال آگهی های استخدام می دوید. به چندجا هم سرزده بود که یا نگرفته بودندش یا به دنبال نازونیاز و دست کشیدن به سرو گوش زنان بودند که چندان دلچسبش نبود. صفحات روزنامه ها پر بود از آگهی های بی سرو تهی که گاهی حتا نمی شد از مضمونشان سردر آورد. این درو آن در زدن دیگر حوصله اش را بسر آورده بود تا آنکه چند روز پیش از طریق یکی از دوستانش متوجه شده بود که برای یکی از شرکتهای بزرگ آگهی استخدام عمومی داده اند. شرکت بزرگی بود که این سالها بی حدو حصر رشد کرده بودو شعباتش هم در همه جای شهر به چشم می خوردند. کار خوبی بود٫ با وجود آنکه تعداد نسبتا زیادی را می پذرفتند اما به دلیل شرایط مطلوب٫ متقاضیان بی شماری هم طالب آن بودند

آن روز صبح٫ عابرین ِ یکی از خیابانهای شلوغ مرکز شهر٫ شاهد زنی بودند با کاغذ مچاله ای در دست که روی آن با خطوط ناخوانا چیز درهمی نوشته شده بود٫ با چشمانی سرگردان میان اسامی و پلاکها٫ خیابان را بالا و پائین می رفت. اول وقت بود که به آدرس شعبه ها نگاهی انداخته و به قصد یکیشان خانه را هول هولکی ترک کرده بود. باز هم مانند همیشه دیر جنبیده بود. دسته آخر هم نه مطمئن بود شعله ی گاز را خاموش کرده و نه کلیدها را با خودش آورده بود. با آنکه بار اولش نبود برای کار به جائی مراجعه می کرد ته دلش کمی دلشوره داشت. این حس عصبی را می شد بخاطر مناسب بودن شرایط کار مذکور برای کسی که آن راتصاحب می کرد دانست و یا به دلیل بریدن از این درو آن در زدن. دلیلش هرچه که بود دلش می خواست هرچه زودتر برای خود کاری دست و پا کند. چنان که حتا اگر به چنین آگهی جالب نظری هم بر نمی خورد شاید به اولین پیشنهاد کاری که مواجه می شد با هر شرایطی که داشت جواب مثبت می داد. پس هرطور که شده باید این کار را می گرفت. باید آن را به دست می آورد ولو آنکه تعداد درخواست کنندگان دهها برابر پذیرفته شدگان باشد.

بالاخره به درگاه بزرگی رسیده بود که بالا سرش پلاک رنگ و رو رفته ی ۸ آویزان بود. یکباردیگر نشانی را با کاغذی که آدرس نزدیکترین شعبه با تعجیل بروی آن نگاشته شده بود تطبیق داده بود. ژاکت زرشکی رنگی را که بروی پیراهن تقریبا بازش پوشیده بود تا شانه ها و دستهای عریانش را بپوشاند به دور خود پیچید. سوز خنک هوای نیمه بهاری از زیر لباس٫ میان پاهای لختش می پیچید. کاغذ را در جیب ژاکت گذاشته و آرام لنگه ی در پیش شده را باز کرده و داخل شده بود. با وجود اراده ی قوی حاصل از اجباری که او را به حرکت وامی داشت٫ بروی پلکان قدمهایش با سستی همراه بود. صدای تق تق چکمه های پاشنه بلندش بیشتر آسایش خاطرش را بهم می زد. در سالن اولین چیزی که جلب نظر می کرد هوای گرمی بود که به صورتش می زد. باوجود به سررسیدن زمستان و رو به گرمی گذاشتن هوا، هنوز اینورو آنور سالن بخاری روشن کرده بودند. به اطراف نگاهی انداخت تا دستش بیاید که باید چکار کند. متقاضیان روی صندلیهای تک نفره که ردیف چیده شده بودند ساکت نشسته و برخی شان بروی برگه ای چیزهائی می نوشتند. تقریبا تمامی خواستارانِ کار٫ مرد بودندو همین بیشتر ته دلش را خالی کرده و به تشویش اش انداخته بود. طرف دیگر٫ پیشخوان بزرگی قرار داشت که نوشته ای حکم می کرد که باید فرم درخواست کار را از آنجا گرفت. به سمت آن رفته و از زن بداخمی که ظاهرا متصدی آنجا به حساب می آمد درخواست برگه کرد. زنک برگه را روی پیشخوان گذاشته و زیر لب چیزی گفت که او درست متوجه نشد. برگه را برداشت و به سمت یکی از صندلی های خالی رفت. یکی از چند خودکاری که از سر تجربه در کیفش داشت٫ از داخل آن در آوردو همانطور که ته آن را به دندان می گزید نگاهی سرسری به برگه ی درخواست انداخت. از پیش مرور کردنِ سوالات برگه، ارثی بود از دوران تحصیل، که ترکش نکرده بود. طبق معمول ابتدا یک سری مشخصات عمومی بود مانند اسم و سن و آدرس محل سکونت و بعد سوابق کاری و سوالی در مورد عدم سو ِسابقه و غیره٫ که جلو بعضیشان با ستاره ای مشخص شده بود. در توضیح زیر برگه آمده بود: جواب به سوالاتی که ستاره جلوشان نقش شده الزامیست. کم کم گرگر ِ بخاری ِ پشت صندلی به صورت قطرات ریز عرق بر پیشانی اش می نشست. آرام شروع به پر کردن درخواستنامه کرد. اول اسم٫ نام خوانوادگی٫ اسم پدر٫ شماره ملی و مدرک تحصیلی٫ بعد به سوالی که در مورد آشنائی به کار با کامپیوتر بود پاسخ مثبت داده بود٫ و بعد کادری که در آن در مورد سوابق و کارهای قبلی توضیح خواسته بود٫ همه را با چابک دستی پر کرده بود. طبق تجربه جلوی حقوق درخواستی را خالی گذاشته بودو کار پر کردن برگه را تمام شده می دانست. گرما و خیسی زیر بغلش برای دادن برگه عجول ترش می کرد٫ دوباره نگاهی اجمالی به سوالات انداخت و خواست که بلند شود و برگه را تحویل دهد که چشمش به سوال ستاره داری افتاد که بی جواب مانده بود. همانطور که به سوال خیره شده بود کمی خودش را جمع و جور کرد. دوباره به پشتی صندلی تکیه داد. دستمالی به پیشانی اش کشید. مردد مانده بود. چشمان هاج و واج، به چهره اش جلوه ای فکورانه بخشیده بود. چند لحظه به همان وضع سرجایش باقی ماند. پیش از آن چندان معمول نبود که برای درخواست کار ایمیل شخصی اش را طلب کنند٫ آنهم با ستاره ی حاکی از اجباری بالای سرش. به فکر تنها شناسه ای که از خود داشت افتاده بود؛ که هیچ گاه از ایمیلش استفاده نمی کرد٫ بعد با مداد جلو ِ پرسش ستاره دار نوشته بود: horny_married_lady@yahoo. com


_______________________________________________________________

بهمن ماه ۱۳۸۷
www.vaahe.blogfa.com


back to top