دوست داران پیامبر غزل معاصر، محمدعلی بهمنی discussion
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
date
newest »
newest »
سعدي اين گفت و شد از گفته خود باز پشيمانكه مريض تب عشق تو هدر گويدوهذيان
به شب تيره نهفتن نتوان ماه درخشان
كشتن شمع چه حاجت بود از بيم رقيبان
پرتو روي تو گويد كه تو در خانه مايي
چرخ امشب كه به كام دل ما خواسته گشتندامن وصل تو نتوان به رقيبان تو هشتن
نتوان از تو براي دل همسايه گذشتن
شمع را بايد از اين خانه برون بردن وكشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
هر شب هجر بر آنم كه اگر وصل بجويمهمه چون ني به فغان آيم و چون چنگ بمويم
ليك مدهوش شوم چون سر زلف تو ببويم
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
بهاربهار...صدا همون صدا بودصداي شاخه هاوريشه هابود
بهاربهارچه اسم آشنايي
صدات مي ياد اما خودت كجايي؟
وابكنيم پنجره ها رو يا نه؟
تازه كنيم خاطره ها رو يا نه؟
بهاراومد لباس نو تنم كرد
تازه تر از فصل شكفتن ام كرد
بهار اومد با يه بغل جوونه
عيدو آورد از تو كوچه تو خونه
بهار بهار يه مهمون قديمي
يه آشناي ساده و صميمي
يه آشنا كه مثل قصه ها بود
خواب و خيال همه بچه ها بود
يادش بخير بچگي يا چه خوب بود
حيف كه هنوز صبح نشده غروب بود
آخ كه چه زود قلك عيديامون
وقتي شكست باهاش شكست دلامون
بهار اومد برفا رو نقطه چين كرد
خنده به دل مردگي زمين كرد
چقدر دلم فصل بهارو دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا كرد
منو با حس ديگه آشنا كرد
يه حرف يه حرف،حرفاي من كتاب شد
حيف كه همه اش سوال بي جواب شد
دروغ نگم هنوز دلم جوون بود
كه صب تا شب دنبال آب و نون بود
بهار اومد اما با دست خالي
با يه بغل شكوفه خيالي
بهار بهار گلخونه هاي بي گل
خاطره هاي مونده اون ور پل
بهار بهار يه غصه هميشه
منظره هاي مات پشت شيشه
بهار بهار حرفي يراي گفتن
تو فصل بي حوصلگي شكفتن
"بهار بهار" پرنده گفت يا گل گفت؟
ما شنيديم،هر كسي خواب نشنفت


شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نسیتی در هیچ جا امشب
می دانم اری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم بدنبالت ‚ چرا امشب ؟
هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب
ها ... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف
ایکاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتی ز برگی هم نمی اید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را ‚ یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم ‚ تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم ‚ بی تو ‚ تا امشب
ای ماجرای شعر و شبهای جنون من
آخر چگونه سرکنم بی ماجرا امشب